رمان ( بهارک ) قسمت دوم

 قسمت دوم رمان بهارک
برای خواندن این رمان به ادامه مطلب بروید...


بهارک
نویسنده : رقیه مستمع


و با شدت در را کوبید اما کسی جوابی نداد دود توي راهرو هم پیچیده بود چند تا از همسایه ها هم
جلوي در جمع شدند حالا همه نگران شده بودند این اولین بار بود که همچین اتفاقی میافتاد یکی از
خانمها گفت: بهترین کار اینکه به آتش نشانی زنگ بزنیم اونها اجازه دارند در را باز کنند منتظر جواب
دیگران نشد و براي زنگ زدن به خونه اش رفت چند دقیقه بعد برگشت و گفت: زنگ زدم آتش نشانی
اونها میدونند چی کار کنند.ازدهام جلوي در هر آن بیشتر میشد همسایه هاي بیرون هم متوجه دود شده بودند ولی از آتش نشانی خبري نبود. مدتی گذشت صداي ماشین آتش نشانی به گوش رسید توي کوچه کلی آدم جمع شده بود.
با هزار زحمت مردم را کنار زده و ماشین وارد کوچه شد. دوتا از مامورها با عجله وارد ساختمان
شدند و محل را بررسی کردند راهی وجود نداشت مجبورا با یک میله در را باز کردند از دود غلیظی که
توي آپارتمان پیچیده بود چیزي دیده نمیشد یکی از مامورها اولین پنجره اي که دید را باز کرد و این
کار اون کمک کرد تا دود خارج بشه با چراغ قوه اطراف را نگاه کردند توي آشپزخانه اجاق گاز
روشن را دیده شد با خاموش کردن گاز و گذاشتن قابلمه توي ظرفشویی منبع دود را از بین بردند.
حالا موقع آن رسیده بود که همه جا را جستجو کنند در به در همه جا را گشتند حتی درهاي کمد ها را
باز کردند اما کسی را پیدا نکردند کار اونها دیگه تمام شده بود در شکسته آپارتمان را بستند توي پله
ها بودند که هادي پدر بهارك از سرکار برگشت هادي با دیدن اجتماع مردم جلوي ساختمان خیلی
ترسید و با عجله وارد ساختمان شد و توي پله ها ماموران آتش نشانی را دید زانو هاش سست شد
هزار تا فکر و خیال کرد همه جلوي در آپارتمان اونها جمع شده بودند با زحمت خودش را به مامورها
رساند و گفت: چه اتفاقی افتاده؟
چه بلایی سر اونها آمده؟ مامور دست هادي را گرفت و گفت: نگران نباشید ما کسی را توي خونه پیدا
نکردیم اونها خونه نیستند! هادي بیشتر نگران شد! چون مریم زنی نبود که بدون اجازه یا اینکه بی خبر
از خونه جایی بره! هادي براي اینکه از حرف اونها مطمئن بشه خودش وارد پارتمان شد و همه جا را
گشت قابلمه غذا نشان میداد ساعتهاست که مریم و بهارك از خونه بیرون رفتند اما کجا رفتند که اینقدر
مهم بوده و مریم زیر اجاق را خاموش نکرده؟! هادي نگران شد روشن ماندن اجاق دلیل بر این بود که
مریم براي انجام کاري بیرون رفته و میخواسته زود برگرده وگرنه اجاق را خاموش میکرد دل هادي
هري ریخت نکنه تصادف کرده باشه یا هر اتفاق بد دیگري از نظرش گذشت دد
گوشی تلفن را برداشت خونه مادر مریم را گرفت سلام علیک کرد و پرسید: مریم و بهارك خونه
نیستند اونجا اومدند؟ مادر مریم گفت: نه حتی امروز تلفن هم نکرده مادر نگران شد و به هادي گفت:
همین الان میام ببینم اونجا چی شده. هادي هرچه سعی کرد ولی نتوانست مانع بشه بالاخره گوشی را قطع کرد و منتظر آمدن مادرزنش شد. ایندفعه شماره خونه مادرخودش را گرفت اما کسی گوشی را
برنداشت تازه یادش آمد که مادرش براي زیادت رفته جمکران! از دلش گذشت شاید مریم همراه
مادرم رفته ولی اجاق روشن این فکر را از سرش بیرون انداخت .سست و بیحال نشسته بود که مامور آتش نشانی در زد و داخل شد! هادي خودش را جمع و جور کرد! مامور پرسید: توانستید خبري از همسرتون بگیرید؟ هادي گفت: نه به جاهایی که فکر میکردم.
رفته زنگ زدم کسی از اونها خبري نداره نمیدونم کجا رفتند! مامور کاغذي را به هادي نشان داد و از
او خواست تا امضاء کنه هادي بدون خواندن روي جاهایی که مامور نشان داد امضاءکرد! مامور دیگه
کاري نداشت از هادي خدا حافظی کرد و رفت. هادي توي تاریکی نشسته بود حتی نمیتوانست فکر
کنه! از اتفاقاتی که افتاده بود عصبانی بود چرا مریم نوشته اي نگذاشته بود! چرا به کسی خبرنداده بود؟
اون کجاست؟
این سوالی بود که توي سرش بود سر و صداي بیرون ساختمان کم شده بود و مردم متفرق شده بودند.
وقتی پدر و مادر مریم رسیدند کسی دم در نبود مادر با دستهاي لرزان زنگ در را زد. هادي خوشحال
شد فکر کرد مریم برگشته! بلند شد اول چراغ را روشن کرد بعد گوشی آیفون را برداشت صداي مادر
مریم تمام خوشحالی هادي را از بین برد و لبخند روي لبش محو شد. پدرو مادر مریم با دیدن اوضاع
خونه نگران شدند پدر گفت: هادي جان شما کجا ها را گشتی به کلانتري خبردادي؟ هادي گفت: نه!
مادر پرسید: سراغ بیمارستانها را رفتی؟ هادي گفت:نه ! پدرگفت: پاشو پسرم ما اول باید به کلانتري
خبر بدهیم بعد هم بیمارستانهاي اطراف را بگردیم انشالله بتوانیم از اونها خبري بگیریم. هادي روبه
مادر زنش گفت: اگر همه ما از خونه برویم که نمیشه شما خونه بمون اگر برگشتند کسی باشه ما هم
مرتب از بیرون به شما زنگ میزنیم و خبر میگیریم. مادر مایوس ایستاد و رفتن آنها را تماشا کرد. بعد
از اینکه تنها ماند نگاهی به اطراف انداخت براي اینکه خودش را سرگرم کنه و گذشت زمان را حس
نکنه مشغول شستن ظرفها شد و آشپزخونه را تمیز کرد …
توي کلانتري محل گم شدن مریم و بهارك را گزارش کردند. افسر نگهبان پرسید: با هم دعوا کرده
بودید همسرتون قهر کرده؟ هادي گفت: نه! افسرنگهبان سین جین هایی که میکرد را نوشت. هادي
پرسید: امروز تصادفی چیزي گزارش نشده؟ افسر گفت: اجازه بدهید باید نگاه کنم من نیم ساعت بیشتر نیست که شیفت را تحویل گرفتم و از هادي و پدر زنشخواست تا بیرون اتاق منتظر باشند. بیرون
توي راهرو دوتا جوان با دستهاي دستبند زده روي نیمکت چوبی نشسته بودند و یک سرباز هم کنار
اونها ایستاده بود معلوم بود مراقب اونهاست جاي خالی نبود هادي شروع کرد به قدم زدن .توي راهرو بالا پایین چند بار راهرو را طی کرد تا اینکه افسرنگهبان صداش کرد هادي با عجله وارد اتاق شد افسر نگهبان گفت: شما بیخود اینجا معطل نشید برگردید خونه شاید تا حالا برگشته باشند اگر
ما هم اطلاعی بدست آوردیم به شما خبر میدهیم. هادي با نا امیدي از افسر نگهبان خداحافظی کرد و
همراه پدر زنش از کلانتري خارج شد. پدر مریم گفت: ما نمیتوانیم بیکار بریم توي خونه بشینیم بیا
یک زنگ بزن خونه ببین بچه ها اومدند اگر نیامده باشند بریم بیمارستانهاي اطراف را بگردیم دلم
خیلی شور میزنه! هادي گفت: باشه بریم یک تلفن پیدا کنیم. به دور بر نگاه کرد سر چهارراه زردي
کابین تلفن را دید قدمهاش را تند کرد تا هرچه زودتر از خونه خبر بگیره کنار تلفن ایستاد اون موقع
شب دختر جوانی گوشی به دست داشت صحبت میکرد هادي اول اهمیتی به حرفهاي دخترك نمیداد
زمان هر چه گذشت هادي دید دخترك قصد خداحافظی و اتمام مکالمه اش را نداره با حرصبه شیشه
کابین کوبید دخترك عصبانی چند تا فحش نثار هادي کرد.
هادي حالت حمله به خودش گرفت اما پدر مریم مانع شد و از دخترك خواهش کرد تا گوشی را قطع
کنه. دخترك خیلی پرروتر از آن بود که فکرش را می کردند دخترك گفت: سرچهارراه بعدي یک تلفن
دیگه هست خیلی عجله دارید برید اونجا من کار دارم پشتش را به اونها کرد. اعصاب هر دو خرد شد
هادي این بار با شدت بیشتري به شیشه کابین کوبید طوري که شیشه ترك خورد دخترك با غرغر و
چند تا فحش خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با فحش و نفرین از آنجا دور شد. هادي فورا
گوشی را برداشت و شماره خونه را گرفت مادر کنار تلفن نشسته بود با عجله گوشی را برداشت و الو
گفت.
هادي پرسید: مامان چه خبر از مریم و بهارك؟ مادر با بغضگفت: هیچی شما چه خبر؟ هادي گفت:
ما الان کلانتري بودیم خبر گم شدنشان را دادیم هنوز هیچ خبر درست وحسابی نداریم. مامان ما
میخواهیم بریم بیمارستان انشالله خبر خوبی بگیریم. مادر گفت: هادي جان شما را به خدا می سپارم و
گوشی را قطع کرد. هادي و پدر مریم کنار خیابان ایستادند. اما آدرسی نداشتند هادي دست بلند کرد و گفت: دربست اولین تاکسی خالی توقف کرد و پرسید: کجا؟ هادي گفت: تا اولین بیمارستان. راننده
گفت: سه تومان. پدر در حالی که سوار میشد گفت: باشه! هردو سوار تاکسی شدند تا رسیدن به
بیمارستان راننده صد تا از اونها سوال کرد. راننده پرسید: دنبال چی هستید؟ این موقع شب لابد قوم
وخویش تون تصادف کرده؟! هادي گفت: ما هنوز نمیدونیم زنم با بچه ام از خونه بیرون رفتند هنوز
برنگشتند.
راننده گفت: اول خونه فک و فامیلتون میرفتید بعد بیمارستان! هادي گفت: هرجا که ممکن بود اونها
رفته باشند زنگ زدیم! کلانتري هم خبردادیم حالا هم میخواهیم بیمارستانها را بگردیم. راننده گفت:
شما باید به اولین بیمارستان دولتی اطراف محل زندگتیون برید. هادي گفت: ماهم داریم همین کار را
میکنیم. راننده متوجه اوضاع بهم ریخته هادي شد و گفت: این هم کار خیر امشب ما برادر تا کله سحر
شما را توي این شهر بزرگ می چرخونم تا گم شده اتون را پیدا کنید. هادي تشکر کرد .راننده مقابل
بیمارستان توقف کرد اونها به شوق پیدا کردن مریم و بهارك وارد بیمارستان شدند نگهبان پرسید: کجا؟
پدرگفت: دخترم و نوه ام گم شده اومدیم ببنیم میتوانیم خبري از اونها بگیریم شاید خداي نکرده
تصادف کرده باشند.
نگهبان گفت: شما مستقیم از اینجا برید پذیرش تمام اطلاعات مربوط به اونهایی که به اینجا منتقل
میشوند را میتوانید از آنجا بپرسید انشالله که چیزي نشده باشه. هادي و پدر وارد بیمارستان شدند
جلوي پذیرش ایستادند ساعت یک نصف شب بود کسی اونجا نبود هادي بیتاب بود پدر از یک کارگر
بیمارستان که از انجا رد میشد پرسید: میدونی مسئوول پذیرش کجاست؟ کارگر گفت: صبرکنید الان
صداش میکنم رفته دستشویی! نیم ساعت طول کشید تا مسئول پذیرش پیداش شد چشمهاش نشان میداد که خواب بوده! با نارضایتی پرسید: مریضتون کجاست؟ هادي گفت: نمیدونیم زن و بچه ام گم شده میخواستیم ببینیم اونها را اینجا آوردند؟ مسئوول پذیرش پشت کامپیوتر نشست و پرسید: اسم و فامیل مریض! هادي گفت: مریم امیري. توي مریضهایی که اون روز وارد بیمارستان شده بود همیچین اسمی پیدا نکرد و گفت: اینجا همیچین کسی را نیاوردند. هادي پرسید: نگاه کن ببین مریض بینام ونشان چی؟ ممکنه بیهوش بوده نتوانسته اسمشرا بگه! مسئول پذیرش دوباره چک کرد اما بدون
مشخصات هم کسی نبود. هادي تشکر کرد و با پدر مریم از بیمارستان بیرون آمد راننده بیرون منتظر
آنها بود.
راننده گفت: انشالله پیدا شون میکنید حالا بریم یک بیمارستان دیگه در ماشین را باز کرد و گفت:
بفرمایید. اونها سوار شدند و تا صبح حدود ده تا بیمارستان را گشتند اما هیچ خبري از مریم یا بهارك
به دست نیاوردند. پدر رو به هادي گفت: پسرم بهتره برگردیم خونه کمی استراحت کنیم بعدش هم از
کلانتري خبر بگیریم اینطور پیش بره ما از بی نتیجه یی از پا درمیایم. هادي حرفی نزد اما با گفته پدر
موافق بود. آدرس خونه را به راننده داد تا اونها را برسونه. راننده به محض گرفتن آدرس پاش را
گذاشت روي گاز و حرکت کرد .
ساعت هشت بود که رسیدند سر کوچه پدر دست توي جیبش کرد و بیست هزار تومان درآورد و به
راننده داد اما راننده قبول نکرد از پدر اصرار از راننده انکار پدر با تعجب گفت: چرا قبول نمیکنی؟ این
حق شماست. راننده گفت: یک روز من هم مثل شما دنبال مادرم میگشتم یک راننده خوب همین کار
را با من کرد من هم به خودم قول دادم تا آن کار را جبران کنم. اگر میخواهی مدیون نمونی همان سه
هزار تومان را بده! از میان پولها سه تا هزار تومانی بیرون کشید. این کار اون باعث حیرت شد راننده با
هادي و پدر زنش دست داد و خدا حافظی کرد و گفت: اگر به کمک من احتیاج داشتید این شماره
موبایل منه کافیه یک زنگ بزنید فورا خودم را میرسانم و کاغذي که توي آن شماره تلفنی نوشته شده
بود را به هادي داد و از آنها جدا شد .
هادي و پدر خسته و خواب آلود وارد کوچه شدند و با قدمهاي بیحال خودشان را به در خونه رساندند
هادي دسته کلید را از توي جیبش درآورد و در را باز کرد کنار رفت تا پدر وارد بشه خودش هم پشت
سر پدر وارد خونه شد و در را بست آپارتمان به طرز عجیبی ساکت بود هر دو بی خیال از پله ها بالا
رفتند در آپارتمان باز بود پدر با عجله وارد آپارتمان شد و زنش محبوبه را صدا کرد اما هیچ جوابی
نشنید دلش هري ریخت نکنه اتفاق بدي افتاده باشه؟! این سوالی بود که از ذهن هادي هم گذشت با
نگاه به اطراف متوجه شدند همه جا بهم ریخته هادي توي اتاق خواب رفت و از صحنه اي که دید
فریادي دلخراش کشید پدر پشت سرش بود. مادر مریم غرق به خون روي تخت افتاده بود زن بیچاره
از خونریزي مرده بود با صداي فریاد هادي همسایه ها ریختند توي خونه یکی از اونها که مرد جاافتاده
اي بود نبضزن بیچاره را گرفت ولی خونی در جریان نبود تا قلبی را به تپش بیاره و اون مرده بود دد
مرد هادي و پدرزنش را از اتاق بیرون آورد و در اتاق را بست سریع شماره پلیسرا گرفت و خبرداد
چند دقیقه نگذشته بود که ماموران پلیس رسیدند و همه را از آپارتمان بیرون کردند آمبولانسآمد
مقتول را به پزشک قانونی منتقل کرد هادي توي شوك بود پدر توي سر خودش میزد تعادل روحی هر
دو بهم خورده بود همسایه ها با صداي بلند پچ پچ میکردند یک مامورپلیس مشغول انگشت نگاري
بود مامور دیگر اي هادي را صدا کرد و پرسید: شما دیشب کجا بودید؟ هادي با چشمهاي پف کرد و
خسته گفت: ما تمام دیشب را داشتیم دنبال زن و بچه ام میگشتیم اونها از دیروز گم شدند. همین سوال را ازپدر هم پرسید اونهم جوابی مشابهه هادي داد کار انگشت نگاري تمام شد وجب به وجب آپارتمان بررسی شد نزدیک ظهر بود مامور پلیس هادي و پدر رو خواست تا همراه اونها براي بازجویی به
کلانتري بروند .
در آپارتمان را پلوم کردند و با متفرق کردن جمعیت سوار ماشین شده و به سمت کلانتري حرکت
کردند. هادي گیج و منگ بود تا دیروز یک زندگی کاملا ساده و بی سر و صدا داشت الان چی؟ زن و
بچه اش گم شده بود مادر زنش به طرز فجیعی کشته شده بود و خودش هم در راه کلانتري بود! پدر
دیگه بی تابی نمیکرد بهت زده به اطراف نگاه میکرد حال خوشی نداشت خیلی زود به کلانتري رسیدند
آنجا توسط افسر نگهبان بازجویی شدند اوضاع کلانتري برخلاف شب گذشته خیلی شلوغ بود کلی آدم
در حال تردد بودند دسته اي می آمد و دسته اي دیگر میرفت افسر نگهبان براي اینکه درست به پرونده
اونها رسیدگی کنه دستور بازداشت موقت هادي و پدر را داد .
سرباز وظیفه اي هادي و پدر را به بازداشتگاه برد. نیمکت کوچکی آنجا بود ولی روي اون چند نفر
نشسته بودند هادي دست پدر را گرفت و کنار دیوار نشاند حال پدر اصلا خوب نبود رنگ به صورت
نداشت دستهاش می لرزید اوضاع هادي بهتر از اون نبود ولی هادي جوانتر بود اما صبر نداشت با
عصبانیت به پدر زنش گفت: زن و بچه ام گم شده مادر زنم به طرز فجیعی کشته شده قاتل داره راست
راست توي خیابون میچرخه من و تو توي بازداشتگاه منتظریم تا کسی به وضع مان رسیدگی کنه این
دیگه آخر بدشانسی است! پدر حالشخوب نبود هرآن بدتر میشد دیگه حس کرد قلبش نمیزنه درد
شدیدي توي سینه تیر کشید دستش ناخودآگاه به سمت سینه اش رفت پاهاش شل شد روي زمین
وارفت هادي فریاد زد کمک کنید یکی از اونهایی که توي بازداشتگاه بود سریع خودش را انداخت
روي پدر و با دودست شروع کرد به ماساژ قلبی با فشار روي سینه اش فشار میداد پدر استفراغ کرد
هادي مرد را هل داد داري چیکار میکنی؟ مرد گفت: من کمکهاي اولیه بلدم دارم ماساژ قلبی میدهم و
سعی میکنم قلبش را به حرکت دربیارم برو کنار و هادي را هل داد و دوباره به کارش ادامه داد ددددد
هادي خودش را باخته بود و مرتب توي سرش میکوبید سر و صداي هادي باعث شد یک سرباز از
دریچه داخل بازداشتگاه را نگاه کرد دریچه را بست. پدر چشمش سیاهی رفت و دیگه چیزي را
نمیدید کم کم صداهاي اطراف هم کم شد مردي که ماساژ قلبی میداد نبضشرا گرفت متاسفانه پدر
مرده بود و قلبش نمی تپید! در بازداشتگاه باز شد اول افسر نگهبان همان افسر دیشبی وارد شد بعد هم دوتا مرد سفید پوش با یک برانکار رسیدند با گوشی هرچه سعی کردند تا از قلب صدایی بشنوند اما نشد که نشد با ملافه روي پدر را کشیدند و از بازداشتگاه بردند .

افسر رو به هادي گفت: تو اینجا چی کار میکنی؟ هادي بغضش ترکید و هاي هاي گریست و گفت:
دیروز صبح خونه زندگی زن وبچه پدرزن و مادر زن داشتم الان هیچی نیستم و هیچ کسی را ندارم.
افسر دست هادي را گرفت و از بازداشتگاه بیرون برد. توي دفترش نگاهی به پرونده هادي انداخت
سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: نمیدونم شما را چرا بازداشت کردند؟
شما دیشب کجا بودید؟ منظورم اینکه بعد از رفتن از کلانتري کجا رفتید؟ هادي گفت: با پدر زنم همراه
یک راننده تاکسی تا خود صبح توي بیمارستانها سرگردان بودیم و دنبال زن و بچه ام میگشتیم. افسر
پرسید: میتوانی ثابت کنی؟ هادي از توي جیبش شماره تلفن راننده تاکسی را درآورد و به دست
افسرداد. افسر نگهبان یک مامور صدا کرد و ازش خواست تا با اون شماره تماس بگیره و از راننده
بخواهد تا کلانتري بیاد. موقع رفتن به مامور گفت: براي این مرد جوان کمی غذا بیار معلومه چیزي
نخورده داره از حال میره.
مامور چشمی گفت و از اتاق خارج شد. افسر نگهبان توي پرونده هادي چیزهایی نوشت نیم ساعت
گذشت مامور با یک سینی وارد اتاق شد توي سینی کمی نان و پنیر با یک لیوان چایی بود افسر
نگهبان گفت: ببخشید بیشتر از این امکانات نداریم! هادي گفت: من میل ندارم دست شما درد نکنه.
افسر نگهبان که تا اونموقع سرش توي پرونده بود و داشت مطالبی را اضافه میکرد بلند شد سینی را
جلوي هادي گذاشت و گفت: بخور تا جون داشته باشی گم شده هات را پیدا کنی و بتوانی اینهمه
مصیبت را تحمل کنی یاد نره هنوز زن و بچه ات را پیدا نکردي بخواهی غذا هم نخوري مریض
میشوي بخور جانم بخور.
لقمه اي درست کرد و دست هادي داد یک لقمه هم خودش خورد هادي به زور لقمه را توي دهانش
گذاشت و با چایی قورت داد. صداي راننده تاکسی هادي را به خودش آورد راننده وارد اتاق شد و با
هادي دست داد و پرسید زن و بچه ات پیدا شد؟ هادي با بغضگفت: نه! راننده شروع کرد به حرف
زدن جناب سرهنگ دیشب تا خود صبح تمام بیمارستانها را گشتیم افسرنگهبان تند تند تمام حرفهاي
راننده را ثبت کرد و گفت: بیا امضاء کن راننده خودکار را گرفت و پاي کاغذ را امضاء کرد و گفت:
جناب من میتوانم بروم؟
افسر نگهبان گفت: لطفا موقع رفتن این مرد جوان را هم ببر البته خونه اش نمیتوانه بره چون پلوم شده
تا تمام شدن تحقیقات نمیتوانه اونجا زندگی کنه راستی کجا میخواهی بري تا اگر لازم شد باهات تماس
بگیریم؟ هادي آدرس و شماره تلفن خونه مادرش را نوشت و به دست افسر نگهبان داد و همراه راننده
از اتاق بیرون رفت. افسر نگهبان به صندلی تکیه داد و زیر لب گفت: بدبخت از دیروز تا حالا هر چه
اتفاق بد بوده سر این جوان آمده تازه بازداشت هم شده ! وقتی هادي زنگ خونه مادرش را زد خواهر
کوچیکش راضیه در را باز کرد هادي ناراحت وارد خونه شد راضیه در را پشت سر داداش بست.
هادي خودش را به دستشویی رساند و صورتش را آب زد کمی حالش بهتر شد بعد توي اتا ق رفت.
مادر کنار میز سماور نشسته بود. هادي سلام کرد مادر با خوشرویی جواب هادي را داد و یک استکان
چایی براي هادي ریخت و جلوي اون گذاشت سرش را که بالا کرد از چهره هادي ترسید دلش هري
ریخت حتما اتفاق بدي افتاده پرسید: هادي چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینطور بهم ریختی؟
بچه ها کجان چراتنها آمدي؟ هادي هیچ جوابی براي سوالهاي مادر نداشت فقط اشک ریخت مادر
بیشتر وحشت کرد! هادي مرد ضعیفی نبود حتما بدبختی بزرگی سرش آمده با دست توي سروزانوش
کوبید هادي خودش را بغل مادر انداخت و هاي هاي گریه کرد اون احتیاج به آرامش داشت و آن را
در آغوش مادر پیدا کرد مادر سر هادي را نوازش کرد و پرسید؟ نکنه مریم باهات قهر کرده لوس
شدي اومدي خونه مادرت؟ جوابی از هادي نیامد هادي در حالی که اشک میریخت گفت: مامان مریم
و بهارك گم شدند گریه هادي نمیگذاشت تا مادر بفهمه چی میگه! مادر پرسید: آرام باش و بدون گریه
بگو ببینم چی شده مریم کجا رفته؟ هادي اشکهاش را با پشت دستش پاك کرد و گفت: پدر و ومادر
مریم هر دو مرده اند. مادر دو دستی کوبید توي صورتش و گفت: خدا مرگم بده چی شده؟ دددددددد
مادر فریاد کشید راضیه چادر من را بیار بروم ببینم چی شده چه خاکی به سرم شده راضیه با نگرانی
وارد اتاق شد و گفت: چی شده چی میخواهی؟ مادر گفت: هادي میگه پدر و مادر مریم مرده!! راضیه
گریه اش گرفت ولی خودش را کنترل کرد و گفت: داداش کدومشون مرده؟ هادي گفت: هردوتاشون
مادرش به ضرب چاقو کشته شده پدرش هم توي بازداشتگاه .. راضیه مهلت نداد تا هادي جمله اش را
تمام کنه گفت: پدرش اونو کشته؟ هادي عصبی شده بود با حرصگفت: نه بابا پدرش سکته کرد اونهم
مرد!! مادر پرسید: توي بازداشتگاه چی کار میکرد؟ هادي گفت: اجازه بدهید از اول براتون تعریف کنم
پریروز وقتی از سرکار برگشتم دیدم در خونه مون شلوغه با عجله رفتم توي آپارتمان دیدم غذایی که
مریم روي اجاق گذاشته جزغاله شده همسایه ها به آتش نشانی خبرداده اند اونها در را شکسته و
اجاق را خاموش کرده اند.
مریم و بهارك خونه نبودند هرکجا به فکرم میرسید زنگ زدم اما نتوانستم اونها را پیدا کنم خونه باباش
زنگ زدم بیچاره ها براي کمک اومدند خونه ما! من و بابا رفتیم سراغ کلانتري و بیمارستانها تا صبح
طول کشید وقتی برگشتیم خونه با جسد مادر مواجه شدیم پلیسخبر کردم اونها ما را با خودشان
بردند کلانتري افسر نگهبان براي بازجویی ما را انداخت توي بازداشتگاه و یادش رفت!! شب وقتی
کشیک عوض شد افسر نگهبانی که شب قبل خبر گم شدن مریم و بهارك را داده بودیم اومد و ما را
شناخت! اون وقتی اومد که بابا توي بازداشتگاه سکته کرده بود یکی از اونهایی که اونجا بود خیلی
سعی کرد تا بابا را نجات بده اما نشد .
آمبولانس اومد بابا را که مرده بود! جنازه اش را بردند پزشک قانونی! بعد از بردن بابا افسر نگهبان از
من بازجویی کرد و فرستاد خونه من هم اومدم اینجا مامان نمی دونم چی کار کنم زن و بچه ام گم شده
دوتا جنازه مونده روي دستم من بدبخت شدم و از ته دل با صداي بلند گریه کرد. مادر پاهاش سست
شد به دیوار تکیه داد و آرام زمین نشست راضیه بهت زده به حرفهاي هادي گوش میداد یکهو گفت:
فرشید میدونه مامان و باباش مرده ان؟ هادي تازه به یاد فرشید افتاد! راستی فرشید کجاست؟ هادي
فکر کرد برادر کوچیک مریم نکنه اون همراه مریم و بهارك رفته چون توي این دو روز هیچ حرفی از
اون نبود. مادر هادي ضعف کرده بود راضیه یک لیوان آب براي اون آورد مادر با دستهاي لرزان لیوان
را گرفت و کم کم خورد .
هادي سرش را روي زانوي مادر گذاشت مادر با دست موهاي هادي را نوازش کرد هادي احساس
آرامش کرد چشمهاش گرم خواب شد و راحت خوابید مادر صبر کرد تا خواب هادي سنگین بشه بعد
با اشاره از راضیه بالشخواست سر هادي را روي بالش گذاشت ملافه اي روي اون کشید بلند شد
تلفن را از پریز کشید و بی صدا از اتاق خارج شد! توي آشپزخانه تلفن را به پریز زد و شماره اي
برادرش را گرفت . کمی منتظر شد تا ارتباط وصل شد مادر گفت: داداش شمایی؟ سلام. از اونطرف
جواب آمد: چی شده خواهر انشالله خیره؟ مادر با التهاب گفت: چه خیري همه اش شره پدر و مادر زن
هادي مرده خودت را برسون به این بچه کمک کنیم بچه ام سرگردون شده نمیدونه چی کار کنه! هرچه
زودتر خودت را برسون بیا اینجا تا ببینیم چی کار کنیم. با تمام شدن جمله گوشی را قطع کرد راضیه را
صدا کرد و گفت دفتر تلفن را بیار میخواهم به عمو و عمه و خاله هادي زنگ بزنم همه باید جمع
بشویم یک ساعت بعد خبر ناگوار فوت پدر و مادر مریم توي فامیل پیچید .
هادي از خواب بیدار شد دایی احمد هم آمده بود و داشت با مادر صحبت میکرد هادي صورتشرا
آب زد چشمهاش پف کرده بود رنگ به صورت نداشت گیج و ماتم زده پیش دایی احمد رفت دایی
صورت هادي را بوسید و گفت: انشالله غم آخرت باشه هادي جان من و مادرت منتظر بیدار شدنت
بودیم باید برویم خونه پدر زنت همراه فامیل کارهاي تشیع جنازه را انجام بدهیم هادي حرفی براي
گفتن نداشت!مادر به راضیه گفت: همه جا را خوب دیدي اجاق را خاموش کردي فلکه آب را هم ببند
فلکه گاز را هم قطع کن ممکنه چند روز نتوانیم برگردیم خونه. راضیه گفت: خیالت راحت باشه همه
کارهایی که گفتی انجام دادم بریم دیگه! همه با هم راه افتادند در خونه را مادر قفل کرد سوار ماشین
دایی شدند تا برسند برنامه ریزي کردند قرار شد دایی و هادي دنبال کارهاي پزشک قانونی بروند
هادي هنوز به خودش نیامده بود .
توي خونه پدر زنش فامیلهاي نزدیک مریم همه جمع شده بودند با آمدن هادي و خانواده اش اونهایی
که اونجا بودند دور هادي و دایی جمع شدند هر کس سوالی میکرد و میخواستند از اتفاقاتی که افتاده
سردربیاورند دایی همه را آرام کرد و تا جایی که میدونست توضیح داد! عمه مریم از حال رفت خاله
اش فریاد میزد و آبجی صدا میکرد همه بهم ریختند تا آمدن خانواده هادي امیدي به دروغ بودن حرفها
داشتند ولی با توضیحات هادي و دایی احمد باورشون شد که دوتا عزیزشان را از دست داده اند
دایی احمد همراه مردهاي فامیل براي تحویل گرفتن جنازه ها به پزشک قانونی رفتند اما مرگ
مشکوك مادر مورد بررسی بود و آنها نتواستند جسد مادر را تحویل بگیرند، براي تشیع جنازه ناچار
شدند چند روز صبر کنند تا کارهاي پزشک قانونی تمام بشه! دایی احمد از فرصت استفاده کرد و سراغ
یکی از دوستهاش توي پزشک قانونی رفت و خواهش کرد ببینه زن جوانی با مشخصات مریم را به
پزشک قانونی آورده اند یا نه! اون موقع بود که فهمید جسد زن جوانی بدون همراه داشتن برگه هویتی
دو روز پیش به پزشک قانونی منتقل شده .
دایی میخواست خودش براي تشخیص هویت بره ولی براي شناسایی زن یکی از اقوام درجه یک
الزامی بود و دایی ناچار از هادي خواست تا براي شناسایی جسد به سرد خونه بره. هادي نمیخواست
باور کنه اما مجبور بود اینهم راهی بود براي خبر گرفتن! دست و پاهاش یخ کرده بود با تنی لرزان و
غرق در عرق وارد سرد خونه شد. مسئول سردخونه یکی از کشوها را بیرون کشید و صورت زن را به
هادي نشان داد! خودش بود مریم! بغضهادي ترکید اون مریم بود مریم عزیزش که عاشقش بود!
شریک زندگیش! رفیق راهش! تمام زندگیش! مریم مادر بچه اش از این فکر به خودش لرزید بهارك!
بهارك کجاست؟ نکنه اون هم مرده؟! از این فکر دیوانه شد خودش را به در و دیوار کوبید! اون دیگه
تعادل روحی نداشت تحمل این همه غم و خبرهاي ناگوار هادي را از پادرآورد .
دایی وارد سرد خونه شد اون هم مریم را تشخیص داد و با کمک مسئول سردخونه هادي را بیرون برد.
اما هادي حالت عادي نداشت دیوانه وار فریاد میزد و مریم را صدا میکرد تلاش اطرافیان به نتیجه
نرسید! مجبور شدند هادي را به بیمارستان منتقل کنند. آرام بخشهاي قوي هادي را سست کرد و
خواباند. اطرافیان از مرگ این سه نفر در شوك بودند. هر کس که جریان را می شنید به خونه مادر
مریم میرفت جمعیت زیادي آنجا جمع شده بود دایی همه کارها را به عهده گرفته بود همه این اتفاقات
روز سه شنبه افتاده بود از پزشک قانونی خبر دادند روز یک شنبه میتوانند هر سه جنازه را تحویل
بگیرند .
حال هادي هم بهتر شده بود اما هنوز توي بیمارستان بود و دکتر اجازه مرخصی نمیداد! رفت و آمد
توي خونه ادامه داشت مردم دسته دسته می آمدند و میرفتند شب رفت و آمد کمتر شد فقط نزدیکان
درجه یک اونجا دور هم بودند و براي فردا برنامه ریزي میکردند که زنگ در به صدا درآمد دایی
راضیه را فرستاد تا در را باز کنه فکر کرد کسی براي تسلیت آمده! راضیه از راهرو گذشت و دم در
رفت وقتی در را باز کرد فرشید پشت در بود راضیه جا خورد فرشید سلام کرد و پرسید: چه خوب
شما خونه ما هستید. راضیه با تته پته پرسید: تو کجا بودي؟ فرشید با خنده گفت: مگه مامان نگفته از
طرف مدرسه رفته بودم اردو همین الان مربیمون سر خیابون من را پیاده کرد .

راضیه خودش را کنار کشید تا فرشید وارد خونه بشه یک آن فکري به سرش زد به فرشید گفت: یک
دقیقه همین جا صبر کن نیا! فرشید به خیال اینکه توي خونه مهمونی است و راضیه میخواهد ورودش
را خبر بده همانجا ایستاد. راضیه با عجله خودش را به دایی رساند و در گوشش چیزي گفت. دایی از
جا جست و از اتاق بیرون رفت توي این چند روز آنقدر خبر بد رسیده بود که همه بی حس شده
بودند. دایی دم در رفت فرشید را بغل کرد و بوسید! فرشید از این کار دایی تعجب کرد و پرسید: چی
شده؟ دایی در حالی که فرشید را از خونه بیرون میبرد گفت: اتفاقاتی افتاده بیا تا برات تعریف کنم دد
با یک حرکت فرشید را بیرون برد و در را بست. دایی پرسید: فرشید جان این چند روزه کجا بودي؟
این موقع شب از کجا میاي؟ فرشید ترسیده بود با نگرانی گفت: به خدا مامانم میدونه من از اون اجازه
گرفتم رفتم اردو! یک هفته به خدا توي اردو بودم. دایی متوجه شد باعث وحشت فرشید شده دستی به
سر فرشید کشید و گفت: منظورم این نبود که جاي خلافی بودي ما نگرانت بودیم نمیدونستیم کجایی!
کسی از تو خبري نداشت. فرشید نفس راحتی کشید و گفت: خوب از مامانم می پرسیدید به شما
میگفت من کجام! راستی مامانم مگه خونه نیست؟ شما خونه ما چی کار میکنید؟ چرا مامانم در را باز
نکرد؟
دایی برو کنار ببینم چی شده! دایی دست فرشید را گرفت و گفت: تو باید قوي باشی کلی آدم خونه
شماست اتفاقات بدي توي این چند روز افتاده فرشید با التماس به دایی نگاه کرد. دایی ناچار به گفتن
بود بیشتر از این نمیتواست فرشید را بیرون نگه داره دایی گفت: پسرم تو تنها شدي پدر و مادرت فوت
کردند. بغض گلوي فرشید را فشار میداد و بالاخره ترکید با گریه گفت: دیشب خواب بدي دیدم حس
کردم اتفاق بدي افتاده ولی نه دیگه به این بدي! دایی اجازه داد تا فرشید حسابی گریه کنه. توي خونه…..
ادامه دارد……

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18