رمان بهارک قسمت 6


رمان بهارک قسمت 6
این را گفت و با خنده اي که به لب داشت همراه هاله از خونه بیرون رفت. نغمه از پشت در داشت به
حرفهاي پدر و مادرش گوش میکرد خیلی ناراحت شد مادرش ازعلاقه اي اون نسبت به فرشید
میخواست سوءاستفاده کنه و این به نظرش عادلانه نیامد از دست هر دوي آنها عصبانی بود کنار دیوار
نشست گریه اش گرفت به بخت خودش لعنت فرستاد براي خودش و فرشید متاسف بود هر دوي آنها
بازیچه دست شده بودند انگار زندگی به همین آسانی است بشینند و براي آینده دوتا جوان تصمیم
بگیرند. نغمه از فرشید خوشش می آمد ولی دلش میخواست فرشید هم احساس مشابهی داشته باشه
نمیخواست به زور فرشید را راضی کنند تا .... یاد این حرف براي نغمه عذاب آور بود گریه کرد
اشکهاش روي صورتش چکید با دست آنها را پاك کرد اما دوباره اشکش سرازیر شد دلشآرام
نمیگرفت اونقدر مشغول غم و غصه اش شده بود که آمدن فرشید را حس نکرد دد
فرشید دستی به سر نغمه کشید و گفت: چی شده؟ عمه اذیتت کرده؟ گریه نغمه شدیدتر شد فرشید کنار
نغمه نشست و گفت: اگر دوست داري براي من تعریف کن ببینم چی شده میتوانم کمکت کنم! نغمه
نفسی کشید اشکش را پاك کرد و گفت: اگر تو از اینجا فرار کنی به من کمک میکنی! فرشید خندید و
گفت: من فرار کنم مگه چی شده؟ نغمه گفت: اگر اینجا بمونی مجبورت میکنند با من ازدواج کنی تمام
پولات را هم ازت میگیرند. خنده به لبهاي فرشید خشکید و گفت: این ها اسم خودشان را گذاشتند پدر
و مادر! نغمه گفت: از اینجا برو نگذار زندگیت را خراب کنند. فرشید صورت نغمه را نوازش کرد و
گفت: تو آنقدر خوب و مهربون هستی که نمیدونم چطور از تو تشکر کنم تو تنها کسی هستی که توي
این خانواده با من خوب رفتار کردي من راضی نیستم نارحت بشی دد
نغمه خندید و گفت: پس فرار میکنی؟ فرشید خیلی جدي گفت: نه فرار نمیکنم فقط باید کمی فرصت
داشته باشم من تصمیم دارم درس بخونم باید توي دانشگاه قبول بشوم سال دیگه دیپلم میگیرم و انشالله
دانشگاه قبول میشوم و از این خونه میرم و همه چیز را به پدر و مادرت می بخشم. نغمه پرسید: تو از
اونها کینه نداري؟ نمیخواهی انتقام بگیري؟ فرشید نیش خندي زد و گفت: چرا خیلی هم از اونها کینه
دارم ولی وقتی اشکهاي معصوم تو را دیدم همه کینه ها را از دلم بیرون ریختم وقتی تو را دیدم داري
براي خاطر من گریه میکنی فهمیدم اشتباه کردم من به جاي کینه عمه باید محبت تو را توي دلم
پرورش میدادم اگر اونها به خاطر پول میخواهند زندگی تو را ازبین ببرند من راضی نمیشوم از همه
داراییم میگذرم و به اونها می دهم فقط به اندازه ادامه تحصیلم براي خودم نگهمیدارم. تو هم پاشو دیگه
نیمخواهم تو را غمگین ببینم همه چیز روبراه میشه
وقتی امیر زندانی شد سخت ترین کار روبرو شدن با پدر و مادرش بود روزي که براي ملاقات صداش
کردند تمام بدنش میلرزید بغض گلوي امیر را فشار میداد دردي در گلو حس میکرد چشمهاش قرمز
شده بود وارد اتاقی که پدر و مادر منتظرش بودند شد مادر بلند شد و امیر را بغل کرد هق هق گریه
مانع از ابراز یک کلمه شد پدر ساکت و آرام نشسته بود نگاهی به امیر انداخت بیست و سه ساله بود با
هیکل درشتی که داشت و اعتیادي که پشت سر گذاشته بود پیرتر نشان میداد در این مدت که امیر را
ندیده بود خیلی شکسته شده بود. پدر دلش به حال امیر سوخت اما غرورش اجازه نمیداد تا قدمی به
طرف امیر برداره به صندلی چسبیده بود حس حرکت نداشت مادر از امیر جدا شد امیر به سمت پدر
رفت به پاي اون افتاد و به پاي هاي پدر بوسه زد و یک کلمه گفت: پدر پشیمانم دد
گریه امانش نداد به صداي بلند گریه میکرد بغضپدر ترکید و همراه امیر که زانو زده بود گریه کرد
دستش را روي سر امیر گذاشت و نوازش کرد مادر به بخت بدش لعنت میفرستاد و نجات تنها پسرش
را میخواست. پدر خودش را جمع و جور کرد و با صداي گرفته گفت: هر کاري از دستم بربیاد براي
نجاتت انجام میدهم قادر به حرف زدن نبود صورتشرا با دست گرفت خودش را مقصر میدانست در
حق امیر کوتاهی کرده بود به جاي کمک به پسرش اون را از خونه بیرون کرده بود و دچار اینهمه
مصیبت شده بودند. گناهش کمتر از امیر نبود تمام مدت ملاقات آنها به ابراز ندامت و پشیمانی گذشت
پدر وقتی از ملاقات امیر برگشت رو به همسرش گفت: امیر را دیدي؟ چقدر داغون شده! فکر نمیکردم
اینقدر بدبختی سرش بیاد! ما در سرنوشت این بچه مقصر هستیم تا الان به اون نتوانستیم کمک کنیم
ولی از این به بعد باید بهش کمک کنیم دد
میخوام وکیل قابلی براش بگیرم و هر طور شد نجاتش بدهم. مادر اشک چشمهاش را پاك کرد و با
بغض گفت: شاید محکوم به اعدام نشه. رنگ از روي پدر پرید از همین میترسید تمام خوفش از اعدام
امیر بود با اعترافی که کرده بود احتمال اعدام امیر زیاد بود دلش براي جوانی امیر سوخت و گفت: اون
هنوز بد و خوب را تشخیص نمیده دست به همچین کار وحشتناکی زده. اون پسر بد ذاتی نیست تا
اسیر مواد نشده بود آزارش به مورچه هم نمیرسید تا برسه آدم بکشه اونهم در یک روز دونفر! باباي
امیر به چند تا از دوستهاش تلفن کرد و از آنها کمک خواست تا وکیل مناسبی براي امیر پیدا کنند در
عرض یک هفته یکی از بهترین وکلاي تهران را براي امیر گرفت اولین کار وکیل به تاخیر انداختن
دادرسی بود با این کار از خشم و نفرت اولیا دم کاسته میشد و راه نجات براي امیر باز میشد دد
با این کار خیال آقاي بابایی و زنشراحت شد به توصیه وکیل اونها مرتب به دیدن هادي و خانواده
اش میرفتند و با خواهش و تمنا از آنها میخواستند تا امیر را ببخشند مادر امیر در تمام ملاقاتهایی که با
هادي داشت اشک ریخت سه سال تمام در رفت و آمد بودند تا اینکه بابایی براي دیدن هادي رفت
هادي نمیخواست با اون حرف بزنه ولی محبوبه خانم که زن بی کینه اي بود دلش نرم شده بود و از
هادي خواست تا با پدر امیر صحبت کنه شاید به یک راه حل منطقی دست پیدا کنند دد
هادي به اصرار مادر راضی شد تا بابایی به دیدنش بیاد. اون روز محبوبه خانم مخصوصا با راضیه از
خونه بیرون رفت و هادي تنها توي خونه ماند وقتی صداي زنگ به گوش هادي رسید فکر کرد
مادرش برگشته با خودش گفت لابد چیزي جا گذاشته اند در را باز کرد با بابایی روبرو شد به سفارش
مادرش گوش کرد ولی خیلی سرد سلام اون را جواب داد بابایی اجازه خواست تا وارد بشه هادي کنار
رفت و بابایی وارد خونه شد توي حیاط روي صندلی نشست دستها و پاهاي بابایی میلرزید هادي
نگاهی به اون انداخت در این مدت خیلی پیر شده بود بابایی اینطور شروع کرد: من پدر خوبی براي
پسرم نبودم اوایل براي خوشحالی امیر بهش پول میدادم دلم میخواست کارهایی که من در جوانی
نکردم اون بکنه خوشگل و خوش تیپ بود قد بلند و رعنا دل از دخترهاي محل میبرد دد
ماشین خریدم انداختم زیر پاش تا راحت تر باشه پول تو جیب اش را اضافه کردم اما اون هر روز پول
بیشتري طلب میکرد دارایی من هم روز به روز زیادتر میشد و بیشتر بهش میدادم سال سوم دبیرستان
ترك تحصیل کرد کارش شد دختربازي هر روز یک دوست دختر تازه میگرفت شروع کرده بود با
دوستهاش به خوردن مشروب بدم نمیامد میگفتم بزرگ شده مرد شده باید بخورده در مورد درس هم
بهش فشار میاوردم لااقل دیپلم بگیر به زور پول میفرستمت دانشگاه اما به گوشش فرو نمیرفت. کم کم
از کارهاي امیر متنفر شدم دلم میخواست جلوش را بگیرم ولی دیگه قادر نبودم امیر پرو شده بود فریاد
میزد دعوا راه می انداخت ظرف و ظروف خونه را می شکست. از درد آبرو بهش پول میرساندیم تا
خفه بشه و ابرومون را نبره دد
امیر از راه راست خارج شده بود مشروب دیگه براش کافی نبود اسیر اعتیاد شده بود تحمل امیر براي
من و مادرش غیر ممکن شده بود من با دست خودم پسرم را بدبخت کردم تقصیر من از امیر بیشتره
شما راضی نشو به گناه من امیر بسوزه به جاي امیر باید من را اعدام کنند. این را گفت و با صداي بلند
گریه کرد
هادي هرگز سایه پدر را بالاي سرش حس نکرده بود و همیشه مستقل بود از اینکه امیر نعمتی به این
خوبی داشته حسودیش شد ولی به خودش آمد امیر با داشتن پدر و مادر به راه کج افتاده بود خوشی
زده بود زیر دلش! یکهو عصبانی شد و گفت: میدونی پسرت چی کار کرده اون زنم را کشته بچه ام را
آواره کرده! نمیدونم بچه ام زنده است یا نه! اون مادر زنم را که آزارش به کسی نرسیده بود را کشته
حالا اومدي چی میخواهی میخواهی اون را ببخشم؟ خودت را بگذار جاي من تو میتونستی این کار
بکنی؟ بابایی گفت: میدونم کار خیلی سختیه ولی فکر میکنی با کشته شدن امیر عزیزانی که از دست
دادي زنده میشوند؟ نه به خدا نه قصاصچاره اي این کار نیست ازت خواهش میکنم پسرم را ببخش
اون وقتی دست به این کار زده از خود بیخود بوده اون هم بچه بی آزاري است نمیدونم چرا این بلا
سرش اومد.
چند لحظه سکوت کردند بابایی پرسید: از دخترت خبري داري؟ هادي اشک چشمش را پاك و گفت:
بعد از اینهمه مدت توانستم بفهمم که دخترم زنده مانده همراه مادرش بیمارستان رفته اونجا یک دکتر
بهارك را با خودش برده خونه اش به همه سپرده اگر سراغ بچه را گرفتیم به ما آدرس بدهند ما تا
مدتها نتواستیم سرنخی از بهارك پیدا کنیم وقتی به بیمارستانی که مریم را برده بودند رسیدم و آدرس
دکتر را گرفتم از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. به آدرسی که به من دادند با داییم رفتم اما دکتر همراه
مادرش و بهارك رفته بودند شهرستان یک ماه پیش از آن دکتر خونه و زندگیشون را فروخته ما دیگه
هیچ آدرس یا نشانی از اونها پیدا نکردیم انگار آب شده رفته زیر زمین حتی نمیدونم کدام شهرستان
رفتند!
هیچ کس از اونها خبر نداره بهارك من الان باید کلاس دوم باشه نمی دونم مدرسه رفته یا نه میدونی
باعث اینهمه بدبختی من پسر عزیز دردانه توست چطور میتوانم رضایت بدهم؟! بابایی گفت: من به شما
کمک میکنم انشالله بچه ات را پیدا میکنی تو بچه من را به من ببخشخدا خودش بهت کمک میکنه تا
به بچه ات برسی. هادي صورتش را برگرداند تا اشکهاش را پاك کنه در همان حال به سئوال به مغزش
خطور کرد که شاید با بخشیدن قاتل خدا رحم کنه و من بهارك را پیدا کنم. نوري در دلش درخشید و
به بابایی گفت: من به نوبه خودم رضایت میدهم فقط به خاطر پیدا کردن بهارك، حالا برو و تنهام
بگذار. بابایی خواست دست هادي را ببوسه ولی هادي مانع شد و گفت: برو تا پشیمان نشدم. بابایی با
دلی شاد از خونه هادي رفت و این خبر خوش را به همسرش داد.
بعد دوتایی به دفتر وکیل رفتند و خبر رضایت هادي را به اون دادند وکیل دست به کار شد و سریع تا
هادي از تصمیمش برنگشته برگه رضایت را از هادي گرفت و روي پرونده امیر گذاشت حالا فقط
مانده بود رضایت فرشید! وکیل براي گرفتن رضایت از فرشید دست به دامن مسعود شد اون فهمیده بود
که مسعود به خاطر پول دست به هر کاري میزنه خوب اون را شناخته بود. مسعود از پیشنهاد وکیل
استقبال کرد و براي مشورت پیش هاله رفت و موضوع را گفت. هاله به فکر رفت بعد با خوشحالی
گفت: ما باید از این موقعیت کمال استفاده را ببریم راضی کردن فرشید با من! تو با اونها صحبت کن و
از شون پول خرید یک خونه را بخواه.
مسعود گفت: اونها قبول نمیکنند چون باید به هادي و فرشید دیه بدهند دیگه با پیشنهاد ما موافقت نمی
کنند! هاله گفت: تو باید اونها را به مرگ تهدید کنی تا به تب راضی بشوند تازه ممکنه قبول کنند تا
جایی که میدونم پدر قاتله خیلی ثروتمنده میلیاردره! فوقش با خونه اي که براي ما بخره و دیه اي که
بده شاید صد میلیون خرجش بشه اونهم براش مهم نیست در عوض پسرش را از مرگ حتمی نجات
میده اونها مجبورند قبول کنند. اگر زیر بار نرفتند به یک مغازه راضی میشوند تو از خرید خونه شروع
کن انشالله موفق میشوي من هم با فرشید صحبت میکنم و راضیش میکنم رضایت بده. حالا که هادي
رضایت داده فرشید نرم تر میشه و خیلی زود ما به نتیجه میرسیم.
مسعود از اینهمه ابتکار هاله خوشحال بود و از داشتن زنی مثل اون احساس غرور میکرد همیشه
فکرهاي خوبی را ارایه میداد مسعود گوشی تلفن را برداشت و به وکیل زنگ زد و از اون خواست براي
راضی کردن فرشید براي اونها خونه بخره وکیل همانجا پیشنهاد مسعود را رد کرد مسعود گفت: میل
خودتونه فرشید تحت سرپرستی من زندگی میکنه اون بدون اجازه من دست به هیچ کاري نمیزنه اون
حق نداره رضایت بده و گوشی را قطع کرد درست مثل گفته اي هاله اونها اول مخالفت کردند مسعود
امیدوار شد به خودش گفت لااقل میتوانم از آنها یک مغازه بگیرم اونها مجبورند با من توافق کنند.
وقتی مسعود زنگ زد وکیل توي دفترش تنها بود از دست آدم پست و طمع کاري مثل مسعود حرص
خورد با این حال پیشنهاد مسعود را زنگ زد و به بابایی گفت. بابایی فورا موافقت کرد اما وکیل آنها را
به آرامش دعوت کرد اون قصد داشت با مسعود چونه بزنه اما بابایی گفت: نمیخواهم این کار عقب
بیفته شما موافقت ما را به مسعود اعلام کن من هرچه سریعتر اون رضایت را میخواهم به هر قیمیت که
شده اون رضایت را بگیر و گوشی را قطع کرد.
دور روز بعد مسعود به مقصود پلیدش رسید از اون طرف هاله فرشید را قانع کرد تا رضایت بده در
مقابل رضایت قول داد فرشید را کلاس کنکور بنویسه فرشید براي رهایی از دست اونها و رسیدن به
نقشه هاش قبول کرد اون به خوبی فهمیده بود در این کار منفعتی براي عمه وجود داره که اینقدر مشتاق
شده از فرشید رضایت بگیره فرشید براي گرفتن امکانات بهتر از عمه اش رضایت داد و برگه را امضا
کرد و پرونده امیر به جریان افتاد و حکم نهایی صادر شد و امیر به هشت سال زندان محکوم شد که سه
سال آن را گذرانده بود امید تازهاي در دل امیر جوانه زد و به خودش قول داد هرگز سراغ کارهاي
خلاف نره
wWw.98ia.com
wWw.98iA.Com
مادر بهارك را راضی کرد تا براي خودش لباس شیکی تهیه کنه. در بهارك حسزنانه اي بیدار شده
بود نمیخواست مهرداد ازدواج کنه بهارك علاقه اي به مهرداد حس میکرد که از بچگی به همراه داشت
بهارك نمیتوانست از مهرداد دست بکشه اون باید راهی پیدا میکرد و مهرداد را از اینکار منصرف میکرد
به همین خاطر با مادر بازار رفت چند دست لباس آماده خرید. اما لباس مناسبی براي مهمانی پیدا
نکرد پارچه خرید موقعی که پارچه فروش پرسید: پیراهن بلند یا کوتاه بهارك بالاي زانو را نشان داد و
گفت: خیلی کوتاه میخواهم شیک ترین لباس را بدوزم مارد از رفتار بهارك تعجب میکرد ولی براي
اینکه برنامه اون را بهم نریزه حرفی نزد.
از بازار براي دوختن لباس ها به مزون خیاطی رفتند و بهارك سه تا لباس از روي آخرین ژورنال سال
سفارش داد و خواست هر چه سریعتر حاضر بشه خیاط با گرفتن مزد اضافی قول داد در عرضسه
روز لباسها را بدوزه بهارك خوشحال شد و همراه مادر به خونه برگشت و از لباسهایی که خریده بود
یکی را که بدن نما و چسبان بود را انتخاب کرد و پوشید. بهارك دختر زیبایی نبود ولی جذاب بود و
موهاي سیاه و بلندي داشت! باز کرد شانه زد و دور شونه هاش ریخت براي اولین بار رژ قرمزي هم به
لبهاش زد از عطر مادر کمی به گردنش زد. توي آینه از خودش خوشش آمد میخواست به هر نحوي
توجه مهرداد را به خودش جلب کنه اون از احساس مهرداد نسبت به خودش بی خبر بود.
بهارك آماده بود تا مهرداد بیاد مادر توي آشپزخونه مشغول کار بود توجهی به بهارك نداشت مهرداد با
سروصدا وارد شد ضربان قلب بهارك بالا رفت گونه هاش گل انداخت پاهاش سست شد دلش براي
دیدن مهرداد پر میزد انگار مدت طولانی مهرداد را ندیده .بهارك از اتاقش بیرون آمد! بهارك این پا
اون پا کرد تا مهرداد از دستشویی بیرون بیاد! مهرداد صورتشرا با حوله پوشانده بود و داشت خشک
میکرد بهارك را ندید با هم برخورد کردند بوي خوش عطر و صداي ضربان قلب بهارك!مهرداد حوله
را از صورتش کشید بهارك در مقابلش ایستاده بود اما این بهارك دیگه یک دختر بچه نبود بلکه زن
جوان و دلربایی بود که مهرداد تا اون لحظه اون را ندیده بود. قلب مهرداد در سینه می تپید شوقی سر
تا پاي وجودش را گرفته بود پاهاي مهرداد سست شد نمیتوانست نگاهش را از بهارك برداره باور
نمیکرد این بهارك باشه.
حوله را روي مبل انداخت نگاهی به سر تا پاي بهارك انداخت و گفت: این چیه پوشیدي؟ بهارك هول
شد حس کرد لخت جلوي مهرداد ایستاده مادر به دادش رسید و گفت: این لباسی است که امروز
خریدیم ببین چقدر بهش میاد! مهرداد گفت: بهش میاد! مامان از شما انتظار نداشتم! مراقب باشید توي
باغ اینطوري نره ممکنه کسی ببینه! مهرداد نگاهش را برگرداند و دیگه به بهارك نگاه نکرد. بهارك فکر
کرد موفق نشدم مهرداد خوشش نیامد! دعوام کرد هیچ توجهی به من نداره! اوقاتش تلخ شد خودش را
روي مبل انداخت مهرداد زیر چشمی به بهارك نگاه میکرد ولی براي بهارك حرمتی قایل بود. با اینکه
از دیدن بهارك سیر نمیشد تا آخر شب توجهی به بهارك نکرد.
مادر با کمک بهارك میز شام را چید نه مهرداد نه بهارك هیچکدام اشتهایی به خوردن نداشتند. شام که
تمام شد بهارك میز را جمع کرد مادر سر حرف را باز کرد و پرسید: مهرداد جان روز پنج شنبه براي
خواستگاري میریم خونه مینا اینها وقت گرفتم! منتظر ما هستند مهرداد گفت: مامان زیاد عجله نکن!
مادر گفت: راست میگی بگذارم ده سال دیگه بگذره موهات مثل دندانهات سفید بشه بعدا! نه خیر آقا
همین پنج شنبه میریم کار را تمام میکنیم. مهرداد گفت: مامان شاید مینا از من خوشش نیاد! بهارك که
حرفهاي اونها را میشنید گفت: از خداش باشه چه عیبی میتوانه بگذاره! با گفتن این حرف دلش لرزید
مینا از خداش بود با مهرداد ازدواج کنه. مادر گفت: به نظرم یک انگشتر نشان بخریم همان شب دست
مینا کنیم.
این بار بهارك گفت: مامان عجله نکنید اول ببنید مهرداد از مینا خانم خوشش میاد بعدا. مهرداد
جسارت پیدا کرد و گفت: بهارك راست میگه این جلسه معارفه و آشنایی باشه تا ببینیم چی پیش میاد.
مادرگفت: حالا که نمیگذارید انگشتر بخرم من هم انگشتر نشان خودم را محضاحتیاط برمیدارم اگر
لازم شد دست عروسم میکنم. مادر این را گفت و بحث را خاتمه داد. بهارك ظرفها را شست و براي
خوابیدن به اتاقش رفت بهارك از اینکه مهرداد از لباسش خوشش نیامده بود خیلی غمگین بود و تا
صبح به رفتار مهرداد فکر کرد به خودش گفت "چی میشه، مهرداد از من بدش میاد و با این دختره مینا
عروسی میکنه ؟! از ما جدا میشه ؟! گریه اش گرفت و گفت" نه من باید مانع این کار بشوم". آن شب
مهرداد هم تا صبح خوابش نبرد نمیتوانست از فکر بهارك بیرون بیاد زیبایی و جذابیتی در بهارك دیده
بود که تا اون روز حس نکرده بود. به خودش گفت "من عاشق بهارك شدم" با این اعتراف عصبی شد
به عقل خودش نهیب زد، نه بهارك پیش ما امانته من نباید به امانت خیانت کنم حتی فکرش هم غلطه!
بهترین کار اینکه با مینا ازدواج کنم و از بهارك دور بشوم بهارك دسته گلی است که اگر نزدیک من
باشه پژمرده میشه تا صبح با این افکار کلنجار رفت
پنج شنبه از مزون لباسهاي بهارك را فرستادند مادر از ترس اینکه مبادا مهرداد از لباس ایراد بگیره از
بهارك خواست تا لباسها را بپوشه و پرو کنه. لباسی که بهارك میخواست آن شب بپوشه گلهاي رنگی
شاد و درشتی داشت و خیلی هم کوتاه بود مادر با پوشیدن آن مخالفت کرد. بهارك لباس را با جوراب
شلواري امتحان کرد اینبار توانست مادر را راضی کنه. بهارك موهاش را دور شونه اش ریخت عطر زد
صندلهاش را پوشید منتظر نشست تا مهرداد بیاد.
مادر از باغبان خواسته بود تا دسته گلی براي آنها بچینه مهرداد هم رفته بود شیرینی بخره مادر لباسش
را عوض کرد جورابش را پوشید و به اتاق بهارك رفت دید بهارك روي تخت نشسته مثل یک گل
تازه شکفته بود محبتش گل کرد و بهارك را بوسید. مهرداد با سر و صدا وارد خونه شد از دست باغبان
عصبانی بود. مادر پرسید: چی شده؟ چرا حرص میخوري؟ مهرداد گفت: باغبون هرچی گل قشنگ
بوده چیده مگه چه خبره! مادر گفت: خیلی عصبی هستی خودت را کنترل کن من بهش گفتم بچینه
خودت را ناراحت نکن. مهرداد قوطی شیرینی را روي میز گذاشت به اتاق رفت و کت و شلوارش را
عوضکرد مادر مانتو پوشید و منتظر مهرداد و بهارك ایستاده بود.
مهرداد شیک و پیک کرد و از اتاق بیرون آمد مادر قربان صدقه مهرداد میرفت مهرداد پرسید: بهارك
کجاست؟ مادر بهارك را صدا کرد. بهارك با ناز و کرشمه از اتاق بیرون آمد مهرداد از دیدن بهارك
حیرت کرد غرق تماشاي بهارك شد لباس بهارك را تغییر داده بود و همانی را که بهارك میخواست به
نمایش گذاشته بود. مهرداد جلوي خودش را گرفت با اینکه از لباس بهارك خوشش آمده بود با حالتی
عصبی به بهارك گفت: این چه لباسیه برو عوض کن با این لباس نمیتوانی با ما بیایی! بهارك انتظار
شنیدن این حرف را از دهن مهرداد نداشت بغض کرد و با عصبانیت به اتاق رفت و در را کوبید. مادر از
دست مهرداد ناراحت شد و گفت: به زور راضیش کردم با ما بیاد تمام زحمتهاي من را به باد دادي
لباس به اون قشنگی چرا عوض کنه؟
مهرداد گفت: ببخشید انگار کمی تند روي کردم الان میرم و از دلش درمیارم. مهرداد دم در اتاق بهارك
رفت و در زد بهارك داشت گریه میکرد مهرداد دستگیره را پیچاند و داخل اتاق شد. بهارك صورتش
را برگرداند و با حرصگفت: من نمیام خودتون برید. مهرداد کنار بهارك نشست و گفت: بدون تو
ممکن نیست. دستی به سر بهارك کشید موهاش را نوازش کرد و گفت: وقتی تو را توي این لباس دیدم
حسودیم شد فکر کردم اگر کسی تو را با این لباس ببینه ... حرفشرا برید. بهارك گفت: یعنی چی؟
لباسم اونقدر بداست که اجازه نمیدي با شما بیام!
مهرداد صورت بهارك را با دو دست گرفت اشکشرا پاك کرد و گفت: منظور من را نفهمیدي من
ترسیدم تو را ازدست بدهم! ترسیدم کسی تو را ببینه چطور بگم میترسم با این لباسهایی که میپوشی ....
مهرداد نتواسنت منظورش را به زبان بیاره ولی بهارك فهمید اون چی میخواهد بگه. بهارك دست مهرداد
را گرفت و گفت: همانطور که من نمیخواهم تو با مینا عروسی کنی؟ مهردا جا خورد دستشرا کشید
جوابی براي حرف بهارك نداشت با عجله از اتاق رفت. بهارك از ته دل خندید قند توي دلشآب شد
حرفشرا زده بود از همه مهمتر مهرداد نسبت به اون بی احساس نبود.
بهارك نتیجه اي را که میخواست گرفته بود سریع لباسشرا عوض کرد و یکی دیگه از لباسهایی را که
دوخته بود پوشید و از اتاق بیرون آمد مادر مضطرب روي مبل نشسته بود با دیدن بهارك خوشحال
شد مهرداد را صدا کرد و گفت: مهرداد جان بیا بهارك لباسش را عوض کرد بهارك مانتو پوشید مهرداد
از اتاقش بیرون آمد بدون اینکه به بهارك نگاه کن از کنارش گذشت مادر و بهارك پشت سر مهرداد
راه افتادند خونه مینا از خونه آنها خیلی دور بود تا رسیدن به مقصد هیچ کدام یک کلمه هم حرف
نزدند نیم ساعت طول کشید تا دم در خونه مینا رسیدند. مادر در زد مستخدم در را باز کرد اول مادر و
بهارك بعد مهرداد وارد شد. مستخدم گل و شیرینی را از دست مهرداد گرفت و آنها را به سمت پذیرایی
راهنمایی کرد. خونه اونها مثل یک قصر بود داخل هال کوچکی مانتو ها را در آوردند و با گذشتن از
در بزرگ و چوبی وارد پذیرایی شدند.
مبلهاي سلطنتی گرانقیمتی زینت بخش سالن بود سه تایی کنار هم روي مبل نشستند بهارك با دیدن
خونه زندگی آنها ته دلش خالی شد فکر کرد دیگه شانسی براي مقابله با مینا نداره! دو سه دقیقه
گذشت مینا همراه پدر و مادرش آمد مینا لباس صورتی کوتاهی پوشیده بود معلوم بود آرایشگاه رفته
موهاش رو باز کرده و دورش ریخته بود. کفشهاي پاشنه بلندش اون را قد بلند نشان میداد مثل یک
پرنسس دیده میشد با همه دست داد بعد روي صندلی کنار مهرداد نشست پدر مینا از مادر پرسید:
دخترخانم از اقوام هستند؟ مادر بدون فکر گفت: بهارك دختر منه !
مهرداد یکه خورد مینا نفس عمیقی کشید چون از بدوع ورود آنها میخواست بدونه این دختر جوان کیه!
بهارك اخم کرد اما کسی به جز مهرداد متوجه اخم اون نشد!پدر مینا گفت: نمیدونستم دکتر خواهر به
این زیبایی داره! و رو به مهرداد گفت: پس معلوم شد من از شما هیچی نمیدونم ما باید با هم بیشتر
آشنا بشویم. مهرداد در جواب تعارف گفت: منظور ما هم از این دور هم جمع شدن شناخت و آشنایی
بیشتره. مادر مینا مهرداد را خیلی پسندیده بود قبلا در مورد مهرداد شنیده بود و امروز مهرداد را از
نزدیک میدید از اشتیاق مینا نسبت به مهرداد خبر داشت براي اینکه از این جلسه به مقصد اصلیش
برسه گفت: اي آقا شما از همه جیک و پیک آقاي دکتر خبر دارید چه آشنایی! ما همدیگر را به خوبی
میشناسیم مخصوصا مینا جون و دکتر اونها همدیگر را میشناسند. حس حسادت بهارك تحریک شد
اونها از قبل با هم آشنایی دارند! چرا مهرداد در مورد مینا حرفی نمیزد.
این افکار بهارك را آزار میداد. مادر ادامه حرف به دست گرفت: درسته همدیگر را ندیدیم ولی از
مدتها پیش با شما آشنایی داریم همیشه مهرداد از استادش تعریف میکرد همیشه از نظر لطف شما
میگفت! پدر مینا گفت: مهرداد یکی از بهترین پزشکان بیمارستان است توي این چند سال که عضو
هیئت علمی دانشگاه شده و درس میده استادي مثل اون نیست! در جراحی کسی را روي دست اون
ندیدم بخیه هاش معروفه! همه به این حرف خندیدند. مینا چشم از مهرداد برنمیداشت. مستخدم از همه
پذیرایی کرد مادر تحت تاثیر خونه زندگی آنها بود با اینکه وضع مالی خوبی داشتند اما در مقابل آنها
به نظر هیچ میآمد.
مادر فکر کرد، وقتی آنها با هم ازدواج کنند آیا مهرداد میتوانه همچین خونه اي براي مینا درست کنه؟
مهرداد راست می گفت باید صبر کنیم! اوضاع مالی اینها خیلی بهتراز اونی است که من فکر میکردم
الان اگر انگشترم را در بیارم دست مینا کنم آبرومون میره باید سر فرصت بریم و انگشتر مناسبی بخریم
بعد تصمیم گرفت از آب و هوا حرف بزنه تا وقت بگذره و هر چقدر مادر مینا حرف را به خواستگاري
کشید مادر بیراهه رفت و این کارش باعث شد شکی در دل آنها بوجود بیاد که مینا را نپسندیدند!
هارك بدون اینکه کلمه اي حرف بزنه به اطراف نگاه میکرد و حسرت میخورد خیلی دلش میخواست
جاي مینا بود پدر و مادر داشت و توي همچین خونه اي زندگی میکرد و یکی مثل مهرداد به
خواستگاریش میآمد "من بدبختم "چیزي بود که از ذهنش گذشت تا اون روز احساس خوشبختی
میکرد چون همه چیز داشت یک زندگی راحت و بی دغدغه از هر چیزي که در اختیارش بود لذت
میبرد اون مادر را داشت از همه مهمتر مهرداد را داشت حالا چی؟! همه چیزش را از دست داده بود.
دقیقه ها به سختی میگذشت براي هر دو طرف مجلس کسالت باري شده بود حرفی براي گفتن نداشتند
مادر فنجان چایی را روي میز گذاشت و گفت: اگر اجازه بدهید ما مرخصمیشویم. بهارك ذوق کرد
بالاخره مهمانی تمام شده بود! مادر مینا نگاهی به شوهرش انداخت با حرکت چشم فهماند تا مانع از
رفتن آنها بشه. پدر گفت: ممکن نیست شما مهمانهاي خاص ما هستید خانم زحمت کشیده شام تدارك
دیده! مهرداد از جا بلند شد و گفت: انشالله در یک فرصت بهتر. پدر گفت: از این فرصت بهتر نمیشه
اعتراض نمیخواهم. مادر همچین هم بی میل نبود در مقابل اصرار آنها قبول کرد تا شام بمانند. بهارك
عصبی شده بود شام یکی دو ساعت طول میکشید بهارك دیگه حوصله اش سر رفته بود و میخواست
هرچه زودتر برگرده اما چاره اي نداشت. مادر مینا مستخدم را صدا کرد و گفت: شما میتوانید میز را
بچنید. بعد کنار مادر مهرداد نشست و با هم شروع کردند به پچ پچ کردن.
بهارك خیلی دلش میخواست بدونه اونها چی میگویند اما صداي اونها را نمیشنید از نگاه کردن به
اطراف خسته شده بود. یکهو مادر مینا گفت: مینا جون به آقاي دکتر باغ را نشان بده. مینا فورا" بلند
شد و از مهرداد خواست همراهش بیاد. مهرداد بلند شد از پدر مینا اجازه گرفت و پشت سر مینا راه
افتاد بهارك مثل مار به خود می پیچید جا به جا شد فکري به نظرش رسید و گفت: من هم حوصله ام
سر رفته با شما میام منتظر جواب کسی نشد با قدم هاي بلند به مهرداد رسید و دستش دراز کرد و
دست مهرداد را گرفت و همراه آنها رفت. بهارك وقتی دست مهرداد را گرفت فشار داد و احساس
راحتی کرد. مینا میخواست با مهرداد تنها باشه و از اون دلبري کنه با وجود بهارك این کار خیلی
مشکل بود. زبان بهارك باز شده بود و مرتب حرف میزد از باغ میپرسید از چند نفر توي این خونه
زندگی میکنید و... و و .. مینا هم بدون وقفه جواب میداد تا شاید بهارك را ساکت کنه!
وقتی بهارك خواست همراه آنها بیاد و کسی مخالفت نکرد متوجه شد بهارك عزیز دردانه آنهاست و
باید براي بدست آوردن دل مهرداد و مادرش با اون خوب رفتار کنه لبخندي به لبشآمد رو به مهرداد
گفت: خواهر نازي داري چقدر کنجکاو و باهوشه! چند سالشه؟ مهرداد در حالی که به بهارك نگاه
میکرد گفت: اون پانزده شانزده ساله است. مینا خندید و گفت:بالاخره پانزده یا شانزده؟ با هم یک سال
فرق داره! بهارك اجازه نداد تا مهرداد توضیح بده گفت: از بس من را بچه می بینه دلش میخواهد
پانزده ساله باشم ولی من شانزده ساله هستم بزرگ شدم ولی کسی این را نمی بینه!
مینا دنبال راهی بود تا بهارك را دور کنه و بتوانه با مهرداد تنها باشه بهارك سفت و سخت دست مهرداد
را گرفته بود. مینا گفت: دست دکتر را طوري گرفتی انگار میترسی فرار کنه! بهارك تا اون روز به این
صورت دست مهرداد را نگرفته بود خجالت کشید دستش شل شد و دست مهرداد را ول کرد. مینا به
مقصودش رسید!کنار مهرداد که به نرده هاي بهارخواب تکیه داده بود ایستاد و طوري رفتار کرد انگار
که بهارك اونجا نیست رو به مهرداد گفت: دکتر نقشه شما براي آینده چیه؟ منظورم چه توقعی از زندگی
دارید؟ مهردادکمی فکر و گفت: من توقع زیادي از زندگی ندارم!
مینا گفت دوست داري همراه زندگیت چطوري باشه؟ مهرداد گفت: دوستش داشته باشم و دوستم
داشته باشه! اونقدر که بدون هم نتوانیم زنده بمونیم! بهارك با اشتیاق به حرفهاي مهرداد گوش میکرد.
فکر میکرد که "من مهرداد را دوست دارم اون هم من را دوست داشته باشه کار تمامه چون ما بدون هم
نمیتوانیم زنده باشیم یا فقط من نمیتوانم بدون مهرداد زنده باشم؟"مینا گفت: من دلم میخواهد همسرم
مثل تو باشه خوش تیپ، خوش لباس،تحصیل کرده، با شخصیت و مورد تایید همه مهرداد: شما تعارف
میکنید من اونقدر هام که شما میگید آش دهن سوزي نیستم اخلاق هاي بدم را نشان ندادم! بهارك
میان حرف مهرداد پرید و گفت: چرا دروغ میگی تو هیچ اخلاق بدي نداري!
مینا براي آزردن بهارك گفت: شما اینجا هستی؟! بهارك خجالت کشید داشت کارهایی انجام میداد که
در عمرش نکرده بود بهارك گفت: راست می گم به خدا اون اخلاق بد نداره! مینا دست مهرداد را
گرفت و گفت: من هم همینطور فکر میکنم. مستخدم حرف آنها را برید و گفت: شام حاضره بفرمایید.
مهرداد از این خبر خوشحال شد شب سخت و طولانی داشت تمام میشد دست مینا و بهارك را گرفت
و با هم به ناهار خوري رفتند. مینا دست مهرداد را فشار میداد میخواست عشق و علاقه اش را نشان
بده. از آن طرف دست بهارك توي دستش بود گرماي دست بهارك خبر از عشق سوزان او میداد اما
مهرداد به خودش گفت: اگر این عشق باشه باز من نمیتوانم به آن پاسخ مثبت بدهم دست بهارك را ول
کرد دلش نمیخواست بهارك صدمه اي ببینه وقتی وارد شدند دست مینا توي دست مهرداد بود پدر و
مادر مینا از خوشحالی سر از پا نمیشناختند.
مادر مهرداد هم خوشحال شد مهرداد به تنهایی توانسته بود از عهده خواستگاري بر بیاد دیگه بقیه اش
اهمیتی نداشت از فکر خونه زندگی اونها بیرون آمد. میز شام پر شده بود از غذاهاي رنگارنگ! ضیافت
مفصلی برپا بود. وقتی مهرداد دست بهارك را ول کرد اون را در یک گرداب فکري رها کرد غم دنیا به
دل بهارك نشست نمیتوانست غذا بخوره بغضگلوي اون را فشارمیداد اشک توي چشمهاي بهارك
جمع شده بود مادر پیش بهارك آمد و گفت: دیدي مهرداد چطور دل مینا را بدست آورد؟! شاخ
درآوردم وقتی دست توي دست هم وارد شدند. بهارك حرفی نزد مادر بشقاب بهارك را گرفت و براي
اون غذا کشید و گفت: دختر خوشگلم امشب دیگه رژیم بی رژیم باید غذا بخوري و بشقاب را دست
بهارك داد.
بهارك نگاهی به غذا انداخت احساس میکرد روغن سر کشیده میلی به غذا نداشت مینا حسابی از
مهرداد پذیرایی کرد و پشت میز بغل دست مهرداد نشست. بهارك نگاه حسرت بارش را از روي مهرداد
برداشت. مادر مینا سرش را نزدیک گوش مادر برد و گفت: بهارك خانم انگار دلش نمیخواهد دکتر
ازدواج کنه و از هم جدا بشوند خیلی بهم عادت کردند! مادر هم با صداي ملایمی گفت: راست میگید
اونها بد جوري بهم عادت دارند سالهاست که مهرداد به عشق دیدن بهارك خونه میاد اونها هر کاري را
با هم انجام میدهند و همه جا با هم هستند. معلومه که بهارك دلش نمیاد مهرداد ازدواج کنه براي اومدن
به اینجا با هزار زحمت راضیش کردم نمیخواست بیاد البته به من هم عادت کرده بعد از ازدواج مهرداد
اون تنها مونس و همدم من میشه.
با گفتن این حرف به فکر رفت اگر خانواده بهارك پیدا بشه چی؟! یکهو بی هوا گفت: من هم سرم را
با نوه هام گرم میکنم. صداش اونقدر بلند نبود که کسی بشنوه. از اینکه کسی صداش را نشنیده بود
خوشحال شد شام تمام شده بود ولی هنوز آنها پشت میز بودند بجز بهارك به همه خوش میگذشت
حتی مهرداد از آن همه محبت که بی دریغ نثار میکردند راضی بود و لذت میبرد حتی میشه گفت از
اینکه اینهمه بهش توجه میشد لوس شده بود. صمیمیتی بین آنها بوجود آمد و تا نیمه هاي شب با هم
صحبت کردند خانواده مینا برخلاف ظاهر ثروتمندشان آدمهاي خودمانی و بی غل و غشی بودند و این
باعث خوشحالی و آرامشخیال مادر شد.
موقع خدا حافظی مادر مینا روبه مادر گفت: انشاالله دفعه آینده از مطالب مهمتري صحبت کنیم! خون
مادر به جوش آمد و انگشترش را درآورد و به دست مینا کرد و گفت: اگر قابل بدونید این انگشتر که
یاد و خاطره همسر مرحومم است را به عنوان نشان دست عروسم میکنم دست مینا را گرفت و انگشتر
را دستش کرد مینا از شادي توي پوست خودش نمی گنجید به آرزوش رسیده بود. پدر و مادر مینا با
لبخندي از این کار مادر تشکر کردند
وقتی مهرداد از مینا خدا حافظی کرد مینا دست مهرداد را گرفت و گفت: از انتخابت پشیمان نمیشوي
همانطور که من نمیشوم! مهمانها که رفتند مادر مینا نگاهی خریدار به انگشتر کرد و گفت: عجب
انگشتري! عتیقه است دخترم مراقب باش گم نکنی. مینا گفت: دستشون درد نکنه من اصلا انتظار
نداشتم فکر میکردم مادر دکتر من را نپسندیده. پدر گفت: از خداشون باشه یک عروس مثل تو داشته
باشند مهربون خونگرم و خانم. مینا بغل پدرش رفت و گفت: چرا اولشاونقدر سرد بودند بعد خوب
شدند؟ پدر گفت: خونه زندگی ما مانع از بروز صمیمیت آنها شد ولی کمی که گذشت عادت کردند!
بریم بخوابیم! دیر وقته بقیه حرفها بمونه براي فردا!
توي ماشین اخم تخم بهارك تمامی نداشت مادر پرسید: چرا اخم کردي مگه من کار بدي کردم؟ مگه
نشنیدي مادر مینا چی گفت اونها انتظار داشتند ما از مینا خواستگاري بکنیم اما حتی یک کلمه هم در
مورد آن حرف نزدیم خیلی بد میشد براي خواستگاري رفتیم و کاري انجام ندادیم! مهرداد میدانست
بهارك براي چیز دیگه اي ناراحت شده هیچ حرفی نزد مادر ادامه داد: دفعه بعد انگشتر حسابی میخرم
میدهم دست مینا کنی این دفعه را ببخش میدونم دلت میخواست تو این کار را انجام میدادي ولی من
دست پیش گرفتم این را گفت و صورت بهارك را بوسید. مهرداد بدون یک کلمه حرف به اتاقش پناه
برد لباسشرا عوضکرد و روي تخت دراز کشید اما تا صبح خوابش نبرد.
بهارك با اینکه فکرش خیلی ناراحت بود ولی زود خوابش برد. روز بعد مادر در تلاطم بود اولین
کارش تلفن به مادر مینا بود و از مهمانی دیشب تشکر کرد و از آنها خواست تا یک شب دور هم باشند
ولی تاریخ معین نکرد و گوشی را گذاشت مادر میخواست مهمانی آنها را تلافی کنه تا میتوانست خرید
کرد از مهرداد خواست تا ورودي باغ را کمی مرتب کنه و زمین آن را سنگفرش کنه اول مهرداد مخالفت
کرد ولی اصرار مادر دلش را نرم کرد چند روز توي خونه بنایی داشتند باغ با سلیقه اي که مادر به
خرج داد خیلی شیک و زیبا شد مبلمان و دکوراسیون خونه را هم عوضکرد نمیخواست از اونها کمتر
باشه مهرداد به خاطر دل مادر کلی پول خرج کرد دیگه خونه را نمیشناخت کلا عوضشده بود حالا
دیگه مادر آماده پذیرایی از مهمانها بود روز جمعه را براي مهمانی انتخاب کرد و با یک تلفن کار را
تمام کرد.
بهارك دیگه به چیزي فکر نمیکرد انگار دست از مهرداد شسته بود یا چاره اي دیگري پیدا نکرده بود
در تزیین دوباره خونه به مادر کمک کرد براي روز مهمانی تصمیم داشت همان لباس کوتاه را بپوشه و
حرص مهرداد را دربیاره! در تمام این مدت آنها روي پشت بام میخوابیدند بهارك به همین هم دل
خوش بود و خودش را به مهرداد نزدیک حس میکرد بعد از شب خواستگاري جسارتش را از دست
داده بود دیگه سعی نمیکرد به مهرداد نزدیک بشه در عشق مهرداد میسوخت و حرف نمیزد مهرداد با
جدي شدن خواستگاري از مینا میخواست حسی را که نسبت به بهارك داره را در دلش سرکوب کنه
ولی هنوز موفق نشده بود و با دیدن بهارك شدتش بیشتر میشد مهرداد به ظاهر از بهارك فاصله داشت
ولی براي شنیدن صداي بهارك و بوئیدن عطرش بیتاب بود.
مهرداد خیلی از بهارك بزرگتر بود و این مانع دیگري براي فرار مهرداد بشمار میامد. مادر براي روز
مهمانی میز بزرگی کرایه کرد رومیزي شیکی هم تهیه کرد ظرفهایی که میخواست استفاده کنه را هم جدا
کرد برنامه غذایی را که میخواست تدارك ببینه آماده کرد همه را میخواست خودش درست کنه براي
شب مهمانی کارگري که هفته اي یک بار براي تمیزي کردن میامد در نظر گرفت همه کارها انجام شده
بود مادر لحظه ها را براي رسیدن روز جمعه میشمرد. مینا براي روزي که دعوت شده بودند لباس
خیلی قشنگی دوخت پدر و مادر از اینکه مینا را اینقدر در تلاش می دیدند خوشحال بودند پدر براي
خانواده اش هر کاري میکرد و همیشه دوست داشت اعضاي خانواده به نظرات اون عمل کنند.
پیشنهاد ازدواج با مهرداد را وقتی مطرح کرد، مینا مخالفت کرد و این باب میل پدر نبود. پدر عکسهایی
از مهرداد را نشان داد و تمام محسنات اون را شمرد و گفت: حالا میل خودته اگر مایل بودي به من
بگو مهرداد مورد مناسبی براي توست اون مرد لایق و شایسته اي است همه چیزهایی که من براي
دامادم در نظر گرفتم در اون وجود داره مینا با دیدن عکس از مهرداد خوششآمد و تا با خود مهرداد
روبرو بشه نظر مثبتی نسبت به مهرداد داشت و در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق مهرداد شد و
براي به دست آوردن دل مهرداد دست به کار شد تنها چیزي که مانع شد بهارك بود مینا زیاد از بهارك
خوشش نیامد نزدیکی مهرداد و بهارك به نظرش غیر عادي میآمد و باعث ناراحتی مینا شد مینا
نمیتوانست بهارك را پیش مهرداد ببینه بهارك به طرز خاصی نسبت به مهرداد ابراز محبت میکرد مینا به
خودش آمد و گفت"بهارك خواهر مهرداد باید کنار برادرش باشه اگر نبود این غیر عادي میشد من باید
براي به دست آوردن مهرداد از خواهرش بهارك شروع کنم به همین خاطر کادویی براي بهارك خرید
تا روز مهمانی بهش بده
مهرداد قبل از همه بیدار میشد آن روز خیلی زود از خونه رفت توي دانشگاه یاد فرشید یکی از
دانشجوهاش افتاد که براي جشن فارغ التحصیلی دعوتش کرده بود زنگ زد و براي فردا بلیط خواست
ولی جا نبود به دست و پا افتاد به چند آژانس هواپیمایی زنگ زد ولی موفق نشد جایی پیدا کنه
ناراحت روي مبل لم داده بود که پدر مینا وارد اتاق شد با هم احوالپرسی گرمی کردند و پدر پرسید
:چی شده کمی به نظر ناراحت میاي؟ مهرداد گفت: به یکی از دانشجو ها قول داده بودم فردا تهران
باشم متاسفانه کوتاهی کردم نتوانستم بلیط گیر بیارم حتما از دست من ناراحت میشه!
پدر در گوش مهرداد گفت: این هم چیزیه که خودت را به خاطرش ناراحت کنی کی میخواهی تهران
باشی؟ مهرداد گفت: فردا شب. پدر گفت: فردا شب توي تهران هستی مطمئن باش به تو قول میدهم.
مهرداد تشکر کرد به خودش گفت "حتما توي این آژانسها آشناي مهمی داره که به این راحتی قول داد.
مهرداد روز سختی را پشت سر گذاشت تمام مدت به فکر بهارك و مینا بود میخواست تصمیمی بگیره
که نه بهارك و نه مینا آزرده بشه ولی راه به جایی نداشت انتخاب هرکدام باعث رنجش دیگري میشد!
مهرداد علیرغم خواسته قلبیش مینا را انتخاب کرد! مهرداد خسته و کوفته خونه رسید مادر با روي
خوش از مهرداد استقبال کرد و گفت: براي فردا مهمان داریم مینا و خانواده اش را دعوت کردم.
مهرداد متوجه حرف مادر نشد و براي دوش گرفتن رفت وقتی داشت با حوله خودش را خشک میکرد
پرسید: مهمانها ناهار میان؟ مادر گفت: نه براي شام دعوت کردم میخواهم باغ را در شب ببینند تمام
چراغها را روشن کنم و باغ غرق نور بشه نماي میز شام خیلی بیشتر به نظر بیاد مادر داشت توضیح
میداد که مهرداد گفت: مامان من فردا شب نیستم باید بروم تهران چرا به من نگفتید؟ مادرهول شد و
پرسید: شوخی میکنی! من مهمانها را به خاطر تو دعوت کردم به من نگفته بودي! مهرداد گفت: تا امروز
یادم نبود یکی از بهترین شاگردهام جشن فارغ التحصیلی گرفته و از من خواهش کرده در جشن

ادامه دارد…

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18