رمان بهارک قسمت 4

رمان بهارک قسمت 4

به اطرافیان سپرد تا با علی کار نکنند. هر کس به نحوي از او کناره گرفت با اینکه هر روز بازار میرفت
ولی نتوانست کار کنه ناامید از بازار براي پیدا کردن کار روزنامه گرفت و به هر شغلی که میشد سرزد تا
اینکه توي یک شرکت کار پیدا کرد وقتی اولین حقوقشرا گرفت براي خواستگاري محبوبه رفت. اما
خانواده محبوبه هم راضی به این وصلت نبودند علی براي خودش یک اتاق مجردي کرایه کرده بود از
محبوبه خواست تا با اون در همان اتاق زندگی کنه محبوبه با کمال میل قبول کرد. علی نقشه کشیده بود
تا محبوبه را از مدرسه بدزده و با هم ازدواج کنند. اون روز صبح زود از خواب بیدار شد دوش گرفت
ریشش را تراشید ادکلن زد لباس تمیزي به تن کرد نماز خواند و دعا کرد تا موفق بشه اتاقشرا مرتب
کرد کفشهاي تازه اش را پوشید و بی سروصدا از خونه بیرون رفت دد
توي راه به محبوبه فکر میکرد اون زن ایده آلش بود براي یک لبخند محبوبه حاضر بود هر کاري بکنه
دست توي جیبش کرد حلقه اي که براي اون خریده بود را لمس کرد لبخندي زد و به راهشادامه داد
تا مدرسه پیاده رفت دم در مدرسه شلوغ بود کمی صبر کرد تا خلوت شد بعد با خونسردي وارد شد از
سرایدار که دم در ایستاده بود پرسید: دفتر کجاست؟ سرایدار با دست دفتر مدیر را نشان داد علی
احساس بدي پیدا کرده بود اون مجبور بود دروغ بگه و این علی را خیلی ناراحت میکرد. اون یاد
گرفته بود که همیشه صادق باشه و براي اولین بار میخواست کار خلاف میلش انجام بده. با خودش
گفت اگر خانواده هامون اجازه میدادند من الان ناچار نمیشدم دست به کار خلاف بزنم با این فکر وارد
دفتر شد دوروبر را نگاه کرد چشمش افتاد به مرد جوانی که روي صندلی نشسته بود دلش هري ریخت
رنگش پرید تصمیم گرفت برگرده ولی مدیر صداش کرد بفرمایید امري داشتید؟
علی آب دهنش را قورت داد ولی نتوانست یک کلمه حرف بزنه ترسیده بود مرد جوانی که توي دفتر
نشسته بود برادر محبوبه دایی احمد بود. مدیر نگاهی به علی کرد و گفت: بفرمایید امري داشتید؟ احمد
برگشت و علی را دید. لبخندي مصنوعی به لب آورد و گفت: ایشان با من کار دارند بلند شد دست
علی را گرفت و از دفتر بیرون آمدند. احمد پرسید: اینجا چی کار داري؟ لابد دنبال محبوبه آمدي!
پرونده اش را گرفتم اون دیگه مدرسه نمیاد تو هم برو پی کارت دست از سر خواهرم بردار! علی گفت:
من تنها کاري که دارم محبوبه است اون کجاست؟ احمد فشاري به بازوي علی داد و با هم از مدرسه
خارج شدند به محضاینکه از مدرسه فاصله گرفتند احمد علی را هل داد و گفت: به زبان خوش بهت
جواب رد دادیم چرا دست از سر خواهرم برنمی داري؟! علی حسابی جا خورده بود با این حال همتش
را جمع کرد و مصمم گفت: اگر هزار بار بعد از این هم جواب شما نه باشه من دست بردار نیستم دد
تو خودت تا حالا عاشق نشدي؟ من خواهرت را دوست دارم میخواهی قبول کن میخواهی نکن امروز
هم قرار بود عقد کنیم. احمد شوکه شده بود پرسید: محبوبه میخواست بدون اجازه پدرم با تو ازدواج
کنه؟ علی کمی قوت گرفته بود گفت: بله من میخواستم از مدرسه اجازه اش را بگیرم با هم برویم
محضر. احمد یقه علی را گرفت و گفت: میخواستی چه دروغی براي مدیر سرهم کنی؟ علی نفسی تازه
کرد و گفت: میخواستم بگم برادرش هستم. این جمله احمد را عصبانی کرد و مشت محکمی زیر چانه
علی زد. تعادل علی بهم خورد تلو تلو خورد ولی خودش را کنترل کرد تا زمین نخوره با یک دست
دیوار را گرفت و با دست دیگه احمد را هل داد و با حرص گفت: عجب آدمی هستی هرچی من به
خاطر محبوبه بهت احترام میگذارم تو بدتر میکنی مرد حسابی مگه دوست داشتن گناهه؟ من تنها
گناهم دوست داشتن خواهر توست چرا نمیخواهی قبول کنی؟! توي خانواده شما مهر و محبت معنی
نداره؟ تنها کسی که من را درك میکنه محبوبه است! احمد عصبانی بود و مشت دیگري حواله صورت
علی کرد ولی این مشت با قبلی فرق داشت و ملایم تر بود علی هم به خوبی حس کرد
احمد خونش به جوش آمده بود از یک طرف دستور پدرش که تاکید کرده بود برو شر این پسره را کم
کن! ازطرف دیگه اعتراف به عشق علی و قصد فرار که از زبان خواهرش شنیده بود و حالا علی با
قدرت تمام میگفت عاشق محبوبه است از موقعیتی که در آن قرار گرفته بود بدش آمد احمد خواهرش
را خیلی دوست داشت میخواست اون خوشبخت بشه ولی این خوشبختی به چه قیمتی؟ اگر خواهرش
فرار میکرد آبروي خانوادگی اونها می رفت شک به دلش افتاده بود نمیدونست چی کار کنه علی از
حالت احمد متوجه تردید و دودلیش شد و گفت: تو مثل برادر خودم هستی اجازه بده برات توضیح
بدهم دد
احمد به دیوار تکیه داد و آرام لیز خود و کنار دیوار روي زمین نشست علی کنار احمد نشست حال
راحت تر میتوانست بدون اینکه چشمهاي غضب آلود احمد را ببینه و دلشخالی بشه حرف بزنه! علی
گفت: باور کن در همان نگاه اول شیفته محبوبه شدم درکش براي شما سخته ولی اینطور شد هر وقت
محبوبه را میبینم خون توي رگهام به جوش میاد و دیگه اختیارم را از دست میدهم من و محبوبه براي
هم خلق شدیم وقتی براي مادرم از محبوبه تعریف کردم انگار اسفند روي آتیش شد اون دختر دیگه
اي را براي من در نظر گرفته اما من با شهامت جلوي پدر و مادرم ایستادم و محبوبه را خواستم. از
یک طرف خانواده خودم از طرف دیگه خانواده شما مخالفت کرد! من دست از خانواده ام شستم و از
اونها جدا شدم توي هر جایی که فکر کنی سراغ کار رفتم اما موفق نشدم دد
پدرم به همه ي دوست و آشناها سپرده بود به من کار ندهند تا سرم به سنگ بخوره و برگردم اما به
خدا من به حق هستم از بازار ناامید شدم رفتم سراغ کارهاي دیگه توي یک شرکت خصوصی کار پیدا
کردم یک اتاق هم کرایه کردم با صاحبخونه صحبت کردم گفته اگر زن بگیرم یک اتاق دیگه و
آشپزخونه بهم کرایه میده این را بدونید که من بجز محبوبه کسی را نمیخواهم و اجازه نمیدهم وارد
زندگیم بشه ما با هم عهد بستیم نه اون زن کس دیگه اي میشه نه من به زن دیگه اي نگاه میکنم هر
چقدر هم خانواده هامون مخالفت کنه! ما سر حرفمون ایستادیم و بالاخره بهم میرسیم اگر با موافقت
شما ها باشه بهتره اما .... حرفشرا خورد احمد ادامه داد: لابد اگر به مخالفتمون ادامه بدهیم خواهرم
را میدزدي دد
لحن احمد نرم شده بود و کمی هم حالت شوخی پیدا کرده بود. احمد به زحمت بلند شد و دستشرا
سمت علی دراز کرد و گفت: پاشو زیاد کار داریم علی دست احمد را گرفت و بلند شد بار سنگینی از
دلش برداشته شده بود حرفش را زده بود و انگار توانسته بود دل احمد را به دست بیاره. احمد رو به
علی گفت: ببین من به خاطر تنها خواهرم که به اندازه دنیا دوستش دارم هر کاري میکنم اون دیشب با
من صحبت کرد و از فرارتون و قصد ازدواجتون گفت و من عشق را توي چشمهاي خواهرم دیدم الان
هم که تو را مصمم میبینم تصمیم گرفتم به شما کمک کنم تو برو خونه ات من امشب با پدرم مشورت
میکنم اگر اون موافقت کرد که فبها اگر مخالفت کرد فردا من همراه خواهرم میام با هم میریم محضر
شما را عقد میکنیم موافقی؟
علی از ته دل خنده اي کرد و گفت: کور از خدا چی میخواهد دو چشم بینا یکی محبوبه یکی احمد من
هر دو را دارم و احمد را بغل کرد احمد اول خودش را گرفته بود ولی در مقابل محبت علی کوتاه آمد
و علی را بغل کرد. علی آدرس خونه اش را به احمد داد و گفت: در هر صورت به من خبر بده
امیدوارم پدرت موافقت کنه و ما ناچار نشیم در خفا عقد کنیم. احمد هم گفت من هم امیدوارم و از
علی خداحافظی کرد و رفت. علی احساس خوشبختی میکرد اگر پدر محبوبه رضایت میداد عالی میشد
و با خیال راحت میتوانست به محبوبه برسه! علی دیگه کاري نداشت به ساعتش نگاه کرد ساعت نه
بود قدمهاش را تند کرد با اینکه مرخصی گرفته بود به شرکت رفت با خودش فکر کرد شاید فردا نتوانم
بروم امروز سرکار باشم بهتره. احمد به خونه برگشت محبوبه در انتظار احمد بود آنقدر گریه کرده بود
چشمهاش پف کرده بود احمد به محبوبه اشاره کرد تا به اتاق پذیرایی بروند محبوبه پشت سر احمد راه
افتاد و با هم به اتاق پذیرایی رفتند دد
احمد خودش را روي مبل انداخت محبوبه با ترس و لرز روي صندلی نشست و منتظر شد تا احمد
جریان را تعریف کنه. احمد با کمی تامل شروع کرد و گفت: پسره خل شده به همه چیز پشت کرده
براي اینکه با تو ازدواج کنه دست از همه چیز شسته نتوانستم این کار اون را نادیده بگیرم با هم قرار
گذاشتیم امشب با بابا صحبت کنم و سعی کنم رضایشرا جلب کنم. محبوبه گفت: بابا هرگز راضی
نمیشه! احمد گفت: من تمام تلاشم را میکنم اگر موفق نشدم فردا باهم میریم محضر! محبوبه از شوق
گردن برادرش را گرفت و بوسید احمد کمی محبوبه را کنار زد و گفت: خفه ام کردي برو ساکت را
حاضر کن اگر جواب بابا منفی باشه فردا صبح زود بی سروصدا با هم از خونه میریم. راستی یادت نره
ساك من را هم حاضر کن بعد از رفتن تو من دیگه توي این خونه نمیتوانم بمونم خودت میدونی چرا!
محبوبه با محبت بیشتري احمد را بغل کرد و هزار بار ازش تشکر کرد. خواهر و برادر داشتند با هم
قرار مدار میگذاشتند که پدر وارد شد احمد به محبوبه اشاره کرد و محبوبه در یک آن از چشمها دور
شد. پدر رو به احمد گفت: با این پسره مزاحم چی کار کردي
احمد از روي مبل بلند شد برعکس پدر خودش را روي مبل جا به جا کرد دو دوباره پرسید: چی شد
مسئله را حل کردي درس خوبی بهش دادي؟ احمد سرش را پایین انداخت و گفت: نه نتها درس خوبی
بهش ندادم بلکه درس خوبی هم گرفتم اون محبوبه دوست داره و دست از سر محبوبه برنمیداره اونقدر
صادق بود که من بهش اعتماد کردم. پدر از عصبانیت رنگش سیاه شد فشارش بالا رفت و در حالی که
رگهاي گردنش بیرون زده بود گفت: چی تو چی گفتی؟ تو از اون پسره درس گرفتی؟
احمد متوجه حال پدر بود سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. پدر ادامه داد: میدونی اون پسر کیه؟
اون پسر یکی از حاجی هاي میلیاردر بازاریه که اگر دست توي جیبش کنه همه ما را میخره و
میفروشه. گذشته از این اونها خرمقدس هستند اونقدر توي دین تظاهر دارند که نگو اونها سجاده شون
را جلوي مردم آب کشیدند ما با اونها جور نیستیم نه اونها راضی به این وصلت میشوند نه من! تو
چطور نتوانستی شر این پسره را از سر خانواده ما کم کنی؟ مگه من به تو نگفتم! احمد سرش را بالا
نکرد همانطور که دست به سینه جلوي پدر ایستاده بود گفت: پدر جان علی دست از خانواده اش
شسته توي یک شرکت کار پیدا کرده از خانواده اش جدا شده براي خودش اتاق گرفته و بدون وابسته
گی به پدرش داره خرجش را درمیاره در ضمن محبوبه را هم خیلی دوست داره انس بین اونها بیشتر
از اونی است که من و شما حدس می زدیم دد
حالا که این پسر برخلاف خانواده اش نمیتوانه دست از محبوبه بکشه بیا و شما بزرگتري کن و اونها را
بهم برسان، انشالله در آینده خانواده اش هم به این وصلت راضی میشوند. پدر به وضوح دستها و لبهاش
میلرزید گفت: میدونی امروز چی شده؟ نمیدونی که امروز حاجی چند تا لات و لاشخور را فرستاده
بود دم مغازه براي زهر چشم گرفتن اونها براي اینکه پسرشون را برگردونند دست به هر کار کثیفی
میزنند یک عده چماق دار گرفته تا من را بترسونه من که از اول با این وصلت مخالفم! پسرم این را
بدون اگر این پسره علی، به وصال محبوبه برسه بعد از یک مدت آتش عشقش فروکش میکنه و
خواهرت را ول میکنه برمیگرده پیش پدرش اون توي مال و ثروت بزرگ شده اون نمی توانه بدون
مال و ثروت دوام بیاره خواهرت تنها و سرشکسته میشه تو راضی به زوال خواهرت نشو این ازدواج به
صلاح کسی نیست میدونم تو جوانی و عشق را بهتر از من میشناسی ولی اشتباه نکن این عشق نیست
علی تحت تاثیر قرار گرفته و به زودي پشیمان به سمت خانواده اش برمیگرده فقط ما نباید کوتاه بیاییم
تو چشمت را از محبوبه برندار بقیه اش حل میشه دد
وقتی علی نتوانه با محبوبه تماس بگیره دلسرد میشه و دست از سر ما برمیداره. احمد دیگه سکوت کرد
پدر با شنیدن اینهمه حرف بازهم حرف خودش را میزد البته اون ترسیده بود و حق هم داشت اون
نمیخواست خانواده اش را به خطر بندازه این طبیعی بود ولی عشق از این موانع میگذره احمد چیزي
در علی دیده بود که قانع شده بود. اون تصمیم خودش را گرفته بود و میخواست که به خواهرش کمک
کنه تا سرنوشتش را خودش رقم بزنه. به اتاقش پناه برد مادر هر چی صداش کرد جوابی نداد حتی
موقعی که مادر به اتاقش آمد خودش را به خواب زد مادر روي احمد ملافه اي کشید و آرام از اتاق
خارج شد. اون شب محبوبه همراه پدر و مادر شام خورد پدر از اتفاقاتی که افتاده بود به محبوبه حرفی
نزد نمیخواست احساسات محبوبه را نسبت به علی بیدار کنه خیلی بی تفاوت رفتار کرد بعد از شام
محبوبه پدر و مادرش را بوسید در خیال خودش با اونها خدا حافظی کرد و به اتاقشرفت دد
ساکش را قبلا بسته بود آماده بود تا همراه علی بره! یادش افتاد احمد هم میخواهد بره منتظر نشست
تا شب از دوازده گذاشت مطمئن شد که همه خوابیده اند به اتاق احمد رفت اون روي تخت دراز کشیده
بود چشمهاش باز بود و داشت سقف اتاق را نگاه میکرد محبوبه بی سر و صدا وارد اتاق شد و در را
بست احمد بلند شد و روي تخت نشست رو به محبوبه گفت: محبوبه من خیلی میترسم! محبوبه دستی
به صورت احمد کشید و گفت: اما من نمی ترسم تصمیم را گرفتم بابا با ازدواج من و علی موافقت
نمیکنه من مجبورم از این خونه بروم نگاه ملتمسانه اي به احمد انداخت و پرسید: تو کمکم میکنی؟
پشیمان که نشدي؟ احمد سرخواهرش را بغل کرد و گفت: نه جانم فردا صبح زود با هم از این خونه
میریم. من نمیتوانم تو را تنها بفرستم تا زمانی که خیالم از جهت شما راحت نشده باید من را تحمل
کنید. محبوبه گفت: احمد جان تو میتوانی بعد از عقد برگردي خونه انگار نه انگار و به زندگیت برسی.
احمد عصبی شد و گفت: تو فکر میکنی من دلم راضی بشه تو تنها و بی کس از این خونه بري و من
بی خیال اینجا بشینم و تماشاچی باشم من جوابی براي بابا ندارم من بیخ ریشت هستم به محضاینکه
دچار مشکلی شدي میتوانیم با هم برگردیم اون موقع بابا نمیتوانه من و تو را رد کنه
محبوبه گفت: من دیگه برنمیگردم من راهی بدون برگشت در پیش دارم تو آینده ات را خراب نکن
همین جا بمان خودت را دردسر ننداز! احمد دست محبوبه را گرفت و ادامه داد: من دیگه به خودم فکر
نمیکنم الان بزرگترین ناراحتی من آینده توست و تا زمانی که از آینده تو مطمئن نشوم دست از سرت
برنمیدارم تو تنها خواهر من هستی و تا من زنده ام کسی نباید به تو آسیب برسونه من نگهبان و مراقب
تو هستم در قبال تو احساس مسئولیتی دارم که نمیتوانم به زبان بیاورم دیگه هم از تنها رفتن حرفی
نزدن پاشو ساك من را حاضر کن صبح بعد از رفتن بابا میریم دد
محبوبه گفت: چرا صبح زود نریم؟ اون موقع بهتره! احمد گفت: نه دختر جون، ما باید بعد از رفتن بابا
بریم و تا قبل از ظهر عقد شما خوانده بشه اگر شرایط آماده نبود بعد از عقد برمی گردیم خونه تا
شرایط مهیا بشه. محبوبه با ترس گفت: نه من بعد از عقد برنمیگردم بدون رضایت بابا عقد کنم برگردم
بگم چی؟ محبوبه ساك احمد را حاضر کرد و گفت: مامان چی؟ اون را چطور غال بگذاریم؟
احمد گفت: اون با من حالا بگذار صبح بشه. محبوبه ساك احمد را توي کمد گذاشت و بی سر و صدا
از اتاق بیرون رفت و روي تختش دراز کشید ولی یک لحظه هم خوابش نبرد به آینده اي می اندیشید
که پدر و مادر در آن نقش نداشتند به علی که فکر کرد آرامش غریبی پیدا کرد حتی اسم علی بهش
امنیت میداد به وضوح علی مرکز تمام خواسته هاش شده بود چیزي بجز او نمی دید و نمی شنید و
حالا که فرصت پیدا کرده بود به علی برسه نمیخواست این فرصت را از دست بده به هر قیمتی باید با
علی میرفت چیزي براش مهم نبود با همین افکار صبح شد صداي مادرش را که غرغر میکرد شنید
خسته و خواب آلود بلند شد اتاقش را مرتب کرد در اتاق را باز کرد! مادر پشت در ایستاده بود و
منتظر بود تا محبوبه بیرون بیاد مادر گفت: چقدر میخوابی ظهر شد من امروز باید بروم فروشگاه
خورشت را دیشب بار گذاشتم فقط باید برنج را دم کنی محبوبه مثل آدمهاي احمق به حرفهاي مادر
گوش میداد مادر آخرین دگمه پالتوش را بست و گفت: یادت نره برنج را دم کنی داداشت گرسنه
میمانه به اندازه ناهار و شام برنج خیس کردم همه را دم کن دد
مادر کیفش را برداشت در را باز کرد و ادامه داد: محبوبه من بعد از فروشگاه میروم خونه عروس دایی
شب بابات میاد دنبالم ممکنه شام اونجا بمونیم شما شام بخورید! مادر یک لحظه توي چشمهاي
محبوبه نگاه کرد و ساکت شد پرسید: تو حالت خوبه؟ محبوبه کسل گفت: نگران نباش از همیشه بهترم
برنج را هم دم میکنم خیالت راحت باشه و مادر را بوسید و خدا حافظی کرد. مادر رفت و محبوبه در
را پشت سر او بست نفسراحتی کشید و به خودش گفت خوب شد با مادر هم خداحافظی کردم.
احمد دستی به شانه محبوبه زد محبوبه جا خورد و جیغ کشید احمد دستش را برداشت و گفت: عجب
خواهر شجاعی، و خندید! احمد ساك به دست آماده بود محبوبه گفت: بگذار برنج را دم کنم بعد راه
بیفتیم. احمد گفت: وقتی برگشتیم دم میکنی. محبوبه گفت: من برنمیگردم دلم نمیخواهد امروز بدون غذا
بمونید سریع توي قابلمه آب گرم ریخت زیر اجاق را روشن کرد و تا آخر زیادش کرد نیم ساعت توي
آشپزخونه اینطرف و آن طرف رفت و برنج را دم کرد و روي گاز گذاست همه جا را مرتب کرد زیر
اجاق را خاموش کرد دد
احمد همانطور کنار در ایستاده بود محبوبه ساکش را برداشت نگاهی به تمام گوشه کنار خونه انداخت
چشمش را بست میخواست تصویرخوشی از خونه داشته باشه احمد در را باز کرد اول محبوبه بعد هم
احمد از در بیرون رفتند. توي راه هر دو ساکت بودند احمد تاکسی گرفت محبوبه به علی فکر میکرد
احمد به کاري که داشت انجام میداد هر دو نگران بودند ولی نگرانی آنها زمین تا آسمان با هم فرق
داشت دد
تاکسی مقابل ساختمان بزرگ چند طبقه اي توقف کرد علی جلو آمد و در را براي محبوبه باز کرد با
وجود احمد جرات نکرد دست محبوبه را بگیره سه تایی وارد ساختمان شدند و با آسانسور به طبقه
سوم رفتند. علی ترتیب همه کارها را داده بود به محض ورود آنها سردفتر صیغه عقد را جاري کرد بعد
دفترها را براي امضاء پیشروي آنها گذاشت محبوبه و علی تمام صفحات را امضاء کردند احمد به
عنوان شاهد امضاء کرد یکی از کارکنان هم بقیه را امضاء کرد سردفتر قباله عقد را دست محبوبه داد و
تبریک گفت محبوبه سر از پا نمی شناخت احمد به هردوي آنها تبریک گفت سه تایی هماطور که آمده
بودند از محضر بیرون رفتند علی دم در رو به احمد گفت: خیلی ممنون از اینکه در مراسم عقد ما
شرکت کردي با اجازه شما من و محبوبه میریم خونه! کاغذي در آورد و به دست احمد داد احمد کاغذ
را به علی پس داد و گفت: من و محبوبه با هم برمیگردیم خونه! علی با تعجب گفت: چی؟! احمد گفت:
درست شنیدي من و محبوبه با هم برمیگردیم خونه من نمیتوانم اجازه بدهم شما آبروي پدرم را ببرید
محبوبه باید برگرده خونه و موضوع عقد را به پدر و مادرم بگیم همانطور که قول دادم اگر اونها قبول
نکردند من خودم محبوبه را به خونه بخت می فرستم البته اگر پدر و مادرم راضی نشدند شما امشب
منتظر تلفن من باش اگر تلفن کردم خودت را سریع به خونه ما برسان در غیر این صورت دو روز دیگه
محبوبه میاد خونه تو! علی با اینکه از این نقشه خوشش نیامده بود موافقت کرد وبه احمد گوشزد کرد
محبوبه دیگه زن منه اختیارش دست منه
احمد از حرف علی ناراحت شد! ولی علی حق داشت حالا دیگه اختیار محبوبه با او بود احمد ملایم
گفت: میدونم چی میگی ولی این راهش نیست من همه آینده ام را به خاطر محبوبه به خطر انداختم تو
لااقل این حرف را به من نزن. علی ناچار راضی به برگشت محبوبه راضی شد. احمد تاکسی گرفت و
علی و محبوبه در حالی که از دیدن همدیگر سیر نشده بودند از هم جدا شدند. علی به محبوبه گفت:
دیگه زن من هستی بهت قول میدهم به زودي توي یک خونه کوچیک با هم زندگی میکنیم! و با
حسرت خواهر و برادر را سوار ماشین کرد و تا زمانی که تاکسی بپیچه و از دید بیرون بره آنها را
تماشا کرد. چند لحظه مات آنجا ایستاد ولی بالاخره راه افتاد و سر کار رفت دد
احمد و محبوبه هنوز ظهر نشده خونه رسیدند محبوبه پرسید: ساکم را چی کار کنم؟ احمد گفت: براي
هر احتمالی آماده توي کمد نگهدار مال من هم همینطور! آن شب پدر و مادر محبوبه دیر وقت به خونه
برگشتند احمد توي هال منتظر آنها بود محبوبه از ترس توي اتاق خودش را حبس کرده بود مادر با
تردید پرسید: احمدجان چی شده مشکوك به نظر میرسی؟ انگار کار خلافی انجام داده باشی رنگ و
روت پریده چیزي شده؟
احمد جواب داد: درست حدس زدي اما چیز بد و خلافی نشده خیره! مادر روبروي احمد ایستاد و
گفت: این کار خیر چیه؟ احمد گفت: اگر قول بدهی خودت را کنترل کنی هنوز حرف احمد تمام نشده
بود مادر هول کرد چی شده از دیشب یک دلتنگی عجیبی دارم. پدر بدون اینکه به مکالمه آنها توجه
کنه لباسش را عوض کرد و راهی اتاق خواب شد دم در اتاق رسیده بود، احمد بمبی که زیر زبان
داشت را منفجر کرد و گفت: نترسید فقط بدونید که محبوبه با علی عقد کردند! پدر برگشت و گفت:
چی کار کردند؟ مادر رنگش مثل گچ شد پدر جلو آمد یقه احمد را گرفت و گفت: تو از کی شنیدي؟
احمد کمی ترسید ولی با اطمینان خاطر گفت: من شاهدشون بودم دد
به محضاینکه این حرف از دهن احمد خارج شد پدر سیلی محکمی به صورت احمد زد و گفت: بی
غیرت پدر سوخته، اي نفهم بعد هم با سر ضربه سختی به صورت احمد زد خون از دماغش فواره زد
مادر مابین اونها قرار گرفت و پدر رو با زور عقب راند مادر جیغ میزد و گریه میکرد و از پدر
میخواست تا آرام باشه پرد گفت: این بی شرم به جاي اینکه جلوي خواهر ورپریده اش را بگیره رفته
شاهد عقد اونها شده بی چشم و رو از من خجالت نمی کشه! احمد با یک دست دماغش را گرفته بود
در حالی که دهنش پر از خون بود گفت: کاري را انجام دادم که شما شجاعتشرا نداشتی من از
اونهایی که شما را تهدید کردند نمیترسم من براي خوشبختی خواهرم دست به هر کاري میزنم و از
کاري که کردم پشیمان نیستم مادر احمد را هل داد و گفت: برو صورتت را بشور! این محبوبه که این
همه شر راه انداخته کجاست؟
نکنه با اون پسره رفته! احمد گفت : نه ما بعد از عقد برگشتیم خونه اونها تصمیم داشتند اما من
منصرفشون کردم. صداي احمد دیگه مفهوم نبود خونریزي مجال نداد همه جا به خون کشیده شد پدر
عصبانی روي مبل نشست و رو به مادر گفت: این هم آخر و عاقبت ما دیدي این دوتا نفهم با ما چه
کردند! و با صداي بلند گریه کرد. محبوبه که از پشت در بسته به حرفهاي اونها گوش میداد از ترس
آرام در را قفل کرد گوشش را به در چسباند تا صداي اونها را بشنوه دلش براي احمد میسوخت ولی
چاره اي نداشت احمد گفته بود تحت هیچ شرایطی از اتاق بیرون نیا! محبوبه داشت از ترس غالب تهی
میکرد از اینکه به حرف احمد گوش کرده بود پشیمان بود و همه اش خدا خدا میکرد صداش نکنند دد
احمد صورتش را با حوله پوشانده بود از دستشویی بیرون آمد مادر اشک میرخت و مابین اشکهاش به
پدر دلداري میداد تنها چیزي که محبوبه به وضوح شنید این بود که کار از کار گذشته احمد روي
صندلی نشست مادر حوله را کنار زد لب احمد پاره شده بود رو به پدر گفت: این بدبخت چی کار کنه
چه احمد بخواهد چه نخواهد اونها این کار را میکردند لااقل احمد کنار خواهرش بوده هر چند که کار
محبوبه کلا اشتباه بوده. ما اگر از اول با اونها مخالفت نمیکردیم اینطوري نمیشد شما با لجبازي کارها
را این قدر سخت کردي دد
احمد با صداي خفه گفت: اونها عاشق هم هستند هیچ قدرتی نمیتوانه آنها را از هم جدا کنه. پدر
عصبانی گفت: تو دیگه یک کلمه هم حرف نزن نمیخواهم صدات را بشنوم. مادر گفت: احمد پاشو برو
توي اتاقت حرص بابات را درنیار. احمد کمی خوشحال شد وقتی که مادر میخواست با پدر تنها
صحبت کنه یعنی مصمم به قانع کردن پدر بود. احمد در حالی که میرفت گفت: محبوبه خونه است بعد
از عقد برگشتیم خونه اگر امشب شما به ازدواج آنها رضایت دادي که هیچ وگرنه فردا از این خونه میره
اون دیگه زن علی شده و اختیارش دست اونه دد
مادر با دست اشاره کرد تا احمد ساکت بشه. اون شب پدر و مادر تا صبح بیدار نشستند و بالاخره به
این نتیجه رسیدند که کار از کار گذشته و به این کار رضایت دادند. صبح از احمد خواستند علی را به
خونه بیاره تا در مورد شرایطی که پیشآمده تصمیم جدي و درستی بگیرند پدر و مادر دیگه مثل
دیشب عصبانی نبودند مادر در مورد جهیزیه میگفت و اوضاع کاملا عوضشده بود
با رضایت پدر و مادر محبوبه یک ماه بعد به خونه علی رفت اما حاجی پدر علی بیکار نماند دست به
دسیسه هاي مختلف زد ولی موفق نشد محبوبه یک سال بعد از ازدواجش هادي را به دنیا آورد. خبر
به دنیا آمدن هادي به گوش حاجی رسید و باعث عصبانیت و کینه بیشتر نسبت به محبوبه شد حاجی و
همسرش هرگز محبوبه را دوست نداشتند و اون را به عنوان عروس قبول نکردند دد
آنها نه محبوبه و نه بچه اش را میخواستند و به هر ترتیبی میخواستند محبوبه را از زندگی علی دور
کنند و در این راه دست به هر کاري زدند. احمد مرتب به خواهرش سر میزد و مراقب اون بود هرگز
ارتباط خواهر و برادر قطع نشد. یکی دوسال گذشت تا اینکه جنگ شروع شد و عراق به ایران حمله
کرد علی بر خلاف خانواده اش یک مرد مذهبی و معتقد بود از محل کارش بارها به جبهه اعزام شد و
سلامت برگشت اما طولانی شدن جنگ و رسیدن آن به سال هفتم باعث شد علی دیگه توي جبهه
ماندگار بشه اون تصمیم داشت تا تمام شدن جنگ در جبهه بمانه فرمانده شده بود و در مهمترین
عملیات شرکت کرده و از خودش رشادتها نشان داد دد
سال شصت و پنج بود محبوبه تازه راضیه را زاییده هنوز ده روز از به دنیا آمدن راضیه نمیگذشت که
خبر شهادت علی را آوردند دنیا دور سر محبوبه چرخید باورش نمیشد علی عزیزش را از دست داده
باشه اونقدر گریه کرد و خودش را زد که شیرش خشک شد و ناچار به راضیه شیر خشک دادند.
محبوبه باورش نمی شد علی مرده باشه شوکه بود! اما علی سفارش کرده بود تا صبور باشه و محبوبه از
خودش شکیبایی خاصی نشان داد تنها مونس او احمد بود درد جانگداز از دست دادن علی را فقط
احمد درك کرد. باز هم احمد دست به کار شد و به جبهه رفت اما از جسد علی خبري به دست نیاورد
قدم به قدم جلو رفت اون به خواهرش قول داده بود اگر علی شهید شده با جسد علی برگرده و می
گفتند که کلی شهید پشت خط جبهه مانده اند احمد خیلی تلاش کرد و خاکریز دشمن را را دور زد و
بالاخره جسد علی را توي یک بیمارستان صحرایی پیدا کرد و با سختی تمام به پشت خط مقدم انتقال
داد دد
برگشت احمد خودش معجزه بود محبوبه وقتی جسد سیاه شده علی را دید از هوش رفت تشخیص
علی غیر ممکن بود فقط از زنجیري که به گردن داشت توانسته بودند علی را تشخیصبدهند. دو روز
کشید تا بتوانند علی را دفن کنند محبوبه به خاطر بچه هاش و به خاطر علی که وصیت کرده بود اگر
شهید شدم راضی نیستم یک قطره اشک بریزي صبور باش و از یادگارهاي من مراقبت کن! محبوبه به
وصیت شوهرش عمل کرد و در تمام مراسم عزاداري خودش را کنترل کرد درخفا اشک میریخت و در
جمع صبر پیشه کرد! خانواده علی با شهادت اون تصمیم گرفتند بچه ها را از محبوبه بگیرند و این…
ادامه دارد….

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18