رمان بهارک قسمت 7


بهارک
شرکت کنم نمیتوانم قرارم را بهم بزنم اون چشم انتظار منه! مادر به دست و پا افتاد بهارك ذوق کرد با
بهم خوردن مهمانی امکان اینکه مینا ناراحت بشه و دست از سر مهرداد برداره زیاد بود به طرفداري از
مهرداد گفت: مامان شما اشتباه کردید باید با مهرداد مشورت میکردید حالا مجبورید مهمانی را کنسل
کنید.
مادر نگران و مشوش بود مهرداد دلش به حال مادر سوخت و گفت: نه اینهمه تدارك دیده نمیدونم چی
کار کنم! مادر گفت: اگر تو نمیتوانی رفتنت را عقب بندازي ما مهمانی را جلو میندازیم به جاي شام
ناهار میدهیم انشالله اونها قبول کنند فورا گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت پدرمینا گوشی را
برداشت و گفت: همین الان داشتم با خانم در مورد مهمانی شما صحبت میکردم مهرداد فردا باید تهران
باشه . مادر با کلی عذرخواهی و اینکه اشتباه کرده با مهرداد مشورت نکرده آنهارا براي ناهار دعوت
کرد. پدر کلی تعارف کرد ولی مادر وقتی گفت تدارك دیدم چاره اي جز قبول دعوت نماند.
وقتی مادر گوشی را گذاشت راحت شد. آن شب مادر و بهارك تا دیر وقت کار کردند تا براي ناهار
آماده باشند مهرداد روي مبل لم داد و به رفت و آمدهاي تند آنها نگاه میکرد و میخندید و کوچکترین
کمکی به آنها نمیکرد. بهارك با لبخندي توجه مهرداد را به خودش جلب کرد مهرداد گفت: اون طور به
من نگاه نکن اونقدر خسته ام که نا ندارم از روي مبل بلند شوم بروم توي اتاق! بهارك پیش مهرداد
آمد و گفت: حالا که تو نمیتوانی به ما کمک کنی دستم را بگیر کمکت کنم بلند بشوي!مهرداد دست
بهارك را گرفت و بلند شد و اداي پیرمردها را درآورد بهارك میخندید!!خنده بهارك دل مهرداد را
میلرزاند با هم تا در اتاق رفتند مهرداد دست بهارك را ول کرد اما بهارك دوباره دست مهرداد را
گرفت. مهرداد داشت طاقتش را از دست میداد و در تصمیمی که گرفته بود سست میشد مادر بهارك را
صدا کرد بهارك با عجله دست مهرداد را رها کرد و از مهرداد فاصله گرفت و سریع پیش مادر رفت.
مهرداد خودش را روي تخت انداخت حسی در بدنش وجود نداشت فکر کرد این چند سال گذشته من
هیچ حسی نسبت به بهارك نداشتم چی شده چه اتفاقی رخ داده و چطور شد این حس در من بیدار
شد؟! بعد خودش جواب خودش را داد، از روزي که مادرم تصمیم گرفت برنامه عادي زندگی ما را بهم
بزنه و مینا را وارد زندگی ما کرد درست از همان روز. با این افکار به خواب رفت. صبح زود با سر و
صداي بهارك و مادر بیدار شد دلش نمیخواست از رختخواب جدا بشه تا ساعت ده که مادر به
سراغش بیاد بی سروصدا توي رختخواب ماند. مادر کت و شلوارمهرداد را که از اتوشویی آورده بودند
را دست مهرداد داد و گفت مهمانها راس ساعت دوازده اینجا هستند نمیخواهم تو را نامرتب ببینند
سریع حاضر شو.
مهرداد بلند شد کت و شلوارش را پوشید ادکلن زد و از اتاق بیرون آمد چند تا کارگر زن و مرد مشغول
برو بیا بودند مادر سنگ تمام گذاشته بود
مهرداد آشپزخانه رفت ولی مادر اون را بیرون کرد بهارك لقمه کوچکی براي مهرداد گرفت و به به
دستش داد بهارك موهاي سیاه وخوشگلش را صاف کرده بود صورتش به نظر روشن تر میامد هنوز
لباس خونگی به تن داشت مهرداد پرسید: میخواهی کدام لباست را بپوشی؟ بهارك گفت: میپوشم می
بینی! مهرداد شک کرد و گفت: مراقب باش لباست کوتاه و چسبان نباشه وگرنه! بهارك پرسید: وگرنه
چی ؟ مهرداد گفت: هیچی نمیشه تو دیگه بزرگ شدي و لباس کوتاه مال دختر بچه هاي پنج شش
ساله است میخواستم بدونم بزرگ شدي یا نه؟!
ساعت یازده و نیم بود بهارك براي لباس پوشیدن به اتاقش رفت لباس کوتاهی که آماده کرده بود را
نگاه کرد ولی نتوانست بپوشه مهرداد خوشش نمیامد و بهارك نمیخواست اون را ناراحت کنه لباس بلند
تري انتخاب کرد و پوشید خیلی بهش میامد صندلهاي سفید و براقی هم پوشید و از اتاق بیرون آمد.
مهمانها با یک سبد گل بسیار بزرگ سر ساعت آمدند حالا نوبت خانواده آنها بود تا از خونه زندگی
مهرداد تعجب کنند! باغ با سر سبزي که داشت و سنگفرشی که شده بود خیلی اعیانی به نظر می آمد
سایبانی که براي میز در نظر گرفته بودند خیلی زیبا بود داخل خونه از وسایل شیک و مدرنی مبله شده
بود تا مدتی نگاه آنها از دیدن اثاثیه سیر نمیشد مینا آرام به گوش پدر گفت: اینها وضع زندگیشون از
ما بهتره!
پدر خنده اي مصنوعی به لب آورد و مینا را به سکوت دعوت کرد. پذیرایی کوچکی داخل سالن شد
مینا هدیه اي که براي بهارك خریده بود را به بهارك داد بهارك از گرفتن هدیه خوشحال شد و گفت:
مینا خانم دستت درد نکنه مدتها بود از کسی هدیه نگرفته بودم. وقتی کار چیدن میز توسط خدمه تمام
شد مادر از آنها خواست تا براي صرف ناهار به باغ بروند مادر همراه پدر و مادر مینا رفت مینا دست
مهرداد را گرفت نگاه بهارك به دست مینا بود مینا دستش را دراز کرد و دست بهارك را هم گرفت و
گفت: امیدوارم همیشه با هم باشیم.
مهرداد تحت تاثیر مهربونی و محبت مینا بود دختري مثل اون ندیده بود از همان لحظه اول خودش را
نشان داده بود مهرداد از تصمیمی که گرفته بود مطمئن شد مینا زوج خوبی براي اون میشد. مادرخیلی
زحمت کشیده بود میز مفصلی چیده بود. مهرداد با کمک بهارك از مهمانها پذیرایی کرد. موقع خوردن
دسر مهرداد به پدرگفت: بلیط چی شد من باید امشب تهران باشم! پدر گفت: نگران نباش کارها را
مرتب کردم امشب میري تهران. مهرداد پرسید از کدام شرکت بلیط گرفتید؟ پدر خندید و گفت: از
شرکت خودم! مهرداد: مگه شما شرکت هواپیمایی دارید؟ پدر از ته دل خندید و گفت: نه پسرم من
هواپیماي شخصی دارم شما با هواپیماي من تهران میري. مهرداد تعجب کرد! بهارك گفت: میشه من را
ببري تهران تا حالا تهران را ندیدم. مهرداد گفت: انشالله دفعه بعد ایندفعه بدون برنامه ریزي هستم دعا
کنید امشب به مهمانی فرشید برسم. بهارك با شنیدن اسم فرشید تکانی خورد ولی نفهمید چرا این اسم
اینقدر براي اون آشناست.
فکر کرد شاید مهرداد از اون حرف زده. باغبان سبزه هاي پشت خونه را آب داده بود آنجا خنک بود
مادر از مهمانها خواست تا براي صرف چایی به قسمت پشتی باغ بروند مهرداد هنوز پشت باغ را ندیده
بود مادر اون قسمت را سنگفرش کرده و یک دست مبل حصیري خریده بود و همه جور راحتی مهیا
بود مهمانها از پذیرایی مادر خیلی خوشحال بودند سنگ تمام گذاشته بود. چایی در فنجانهاي عتیقه
مادر سرو شد چشم همه روي فنجانها بود مادر با سلیقه خاصخودش روي قند ها گلهاي ریزي از
شکلات درست کرده بود که خیلی زیبا دیده میشد کلی از سلیقه مادر تعریف کردند. صحبت گل
انداخته بود کسی زمان را حس نمیکرد با خنک شدن هوا مهرداد به یاد فرشید افتاد و گفت: اونقدر
خوش گذشته که داشتم فراموش میکردم باید بروم.
پدر گفت: راست میگی پاشو بریم گفتم براي ساعت هشت هواپیما را آماده کنند مینا و مادرش هم بلند
شدند تا همراه آنها بروند اما مادر با اصرار مانع شد و از پدر هم خواست بعد از اینکه مهرداد را راهی
کرد برگرده کلی غذا مانده در ضمن حرفهامون تمام نشده. پدر در مقابل اصرار مادر تسلیم شد و قول
داد برگرده. مهرداد و پدر رفتند مینا و بهارك هم براي دیدن فیلم داخل خونه شدند دوتا مادر با هم تنها
شدند مادر مینا گفت: خوش به حالتون دوتا بچه دارید من هم دلم میخواست دوتا داشته باشم مینا تنها
نباشه ولی دکتر نخواست وقتی جوان بودم زیاد بهم تاثیر نمیکرد حالا که سنی از من گذشته براي مینا
خیلی ناراحت هستم.
اون بعد از من و پدرش تنها میمانه. مادر مهرداد گفت: شما به چه چیزهایی فکر میکنید مهرداد من هم
تنهاست! مادر مینا گفت: شما بهارك را به حساب نمیارید؟ مادرگفت: بهارك دختر واقعی من نیست من
اون را بزرگ کردم. مادر مینا تعجب کرد و گفت: بهارك دختر کیه؟ مادر گفت: سالها پیش مادر بهارك
زیر دست مهرداد مرد از اون موقع تا حالا ما از بهارك نگهداري میکنیم. مادر مینا پرسید: مگه بهارك
قوم و خویش نداره که شما اون را بزرگ کردید؟ مادرگفت: سالهاست ما منتظر قوم و خویش بهارك
هستیم تا سراغمون بیایند ولی تا امروز کسی پیدا نشده. مادر مینا سري تکان داد و گفت: شما واقعا زن
با شهامتی هستید که توانستید از بچه کس دیگه مراقبت کنید
فرشید چاره اي جز دادن رضایت نداشت هاله دست بردار نبود فرشید با دلخوري رضایت داد. آقاي
بابایی به محضاینکه وکیل رضایت را روي پرونده گذاشت پول دیه را به حساب دادگستري ریخت و
کلید و سند خونه اي را که براي مسعود خریده بود را به دستش داد و از اون به خاطر همکاریش تشکر
کرد. مسعود با سند به خونه رفت هاله از خوشحالی جیغ زد مسعود با دست دهن هاله را گرفت و
گفت: حالا وقتش نیست اول کار گرفتن دیه را باید تمام کنیم و این به عهده توست. هاله حرف مسعود
را تایید کرد و گفت: نگران نباش هرطوري شده پول دیه را از فرشید میگیرم همین امروز با فرشید
صحبت میکنم و راضیش میکنم با نغمه ازدواج کنه همانطور که از قبل قرار داشتیم.
مسعود گفت: اون پسر خوبیه درسته کمی دست و پا چلفتی و بی عرضه است اما خدا به اون چیزهایی
داده که مال ماست و ما باید از دستش دربیاریم در مقابل اون زیر سایه ما زندگی میکنه وقتی دامادم
بشه با پول دیه مغازه میخرم فرشید را میبرم پیشخودم ازش کار میکشم و آدمش میکنم. هاله گفت:
عجله نکن اوضاع ما داره خوب میشه صاحب خونه شدیم مغازه چیزي نیست. همان روز آنها براي
دیدن خونه اي که بابایی خرید بود رفتند خونه کوچیک و نقلی بود هاله همه جا را نگاه کرد و دست
کشید و به مسعود گفت: یعنی این واقعا مال ماست؟! باورم نمیشه!
مسعود گفت: ما باید فورا اینجا را کرایه بدهیم بعد هم به فکر مغازه باشیم این آرزوي من باید برآورده
بشه! با هم به نزدیک ترین دفتر مشاور املاك رفتند زن و شوهري نشسته بودند و منتظر بودند تا
صحبت تلفنی مردي که پشت میز نشسته بود تمام بشه با ورود مسعود و هاله مرد مکالمه را خاتمه داد
و از آنها خواست تا روي صندلی بشینند بعد رو کرد به زن و شوهري که قبلا آمده بودند و گفت:
نفرمودید چند نفر هستید اگر موردي پیدا شد خبرتون کنم؟ مرد گفت: براي پسرم میخواهم تازه
میخواهد تشکیل خانواده بده.
مسعود نگاهی به هاله انداخت. هاله متوجه اشاره مسعود شد و از زن پرسید: انشالله تاریخ عروسی را
معین کردید؟ زن گفت: نه منتظریم اول خونه پیدا کنیم بعد تاریخ عروسی را معین کنیم. هاله به زن
اشاره کرد تا بیرون از دفتر با هم حرف بزنند. هاله و زن بیرون رفتند مسعود پرسید: ببخشید خونه
اجاره اي میخواستم چی دارید؟ مرد گفت: همین الان به آقا عرض کردم هنوز موردي به ما نسپرده اند
شما مشخصات پر کنید با شما تماس میگیرم.
مسعود مشخصاتی را نوشت و گفت: تلفن ندارم خودم سر میزنم و از دفتر بیرون آمد. هاله با زن به
توافق رسیده بود زن شوهرش را صدا کرد و چهارتایی براي دیدن خونه رفتند و همانجا قرداد بستند
بدون اینکه حق بنگاه بدهند. بعد از ظهر همان روز مسعود بچه ها را بیرون برد تا هاله تنها با فرشید
صحبت کنه.
فرشید شد که داشت درس میخواند هاله گفت: بسه دیگه جقدر میخواهی درس بخونی دیپلم گرفتی تو
باید به فکر کار و زندگی باشی! فرشید گفت: کار و زندگی دیر نمیشه ولی درس خوندن دیر میشه!
هاله این پا اون پا کرد و گفت: من و مسعود دلمون نمیخواهد تو درس بخونی میخواهیم براي خودت
کسی بشی سرکار بري و زن بگیري! هاله نفسی کشید بالاخره حرفشرا زده بود فرشید نگاهی به عمه
اش انداخت و گفت: شوخی میکنی! هاله گفت: اصلا تازه براي تو زن مناسبی هم در نظر گرفتم.
فرشید با اینکه میدانست اون کیه پرسید: شما کی را در نظر گرفتی؟ هاله گفت: معلومه نغمه! فرشید
گفت: عمه میدونم من را دوست نداري ولی بچه ات را هم دوست نداري؟ اگردلت به حال من نمیسوزه
لااقل براي نغمه بسوزه اون هنوز بچه است چهارده سال بیشتر نداره چرا میخواهی بد بختش کنی؟ هاله
عصبانی شد و گفت: تو غلط میکنی بچه من را بدبخت کنی. فرشید سري تکان داد و گفت: با این زبان
نمیشه با شما حرف زد راستش را بگو چی لازم دارید؟ یا اینطوري بگم من چی دارم که شما می
خواهید از چنگم بیرون بیارید؟
هاله که دستشرو شده بود بی رو در بایستی گفت: مسعود یک مغازه میخواهد بدون شریک! فرشید
گفت: من پول ندارم براي اون مغازه بخرم پولهایی هم که پیشاحمد آقاست براي ادامه تحصیلم احتیاج
دارم. هاله نفس عمیقی کشید و گفت: پول دیه چی شد؟ فرشید به یاد مادر وخواهرش افتاد از خودش
خجالت کشید اون در مقابل عمه و شوهرش نتواسته بود مقاومت کنه و رضایت داده بود. فرشید گفت:
همه اش مال شما من اون پول را نمیخواهم اون پول بوي خون میده به درد من نمیخوره.
هاله از خوشحالی فرشید را بوسید و گفت: انشاالله که در بهترین رشته اي که دلت میخواهد قبول بشی.
فرشید توانست با معامله اي که انجام داد اجازه براي ادامه تحصیل را بگیره هم هاله و هم فرشید از
معامله راضی بودند. مسعود وقتی شنید فرشید نمیخواهد با نغمه ازدواج کنه عصبانی شد و سر هاله
فریاد کشید هاله به حالت قهر صورتش را برگرداند مسعود کمی کوتاه آمد صداش را پایین آورد و
گفت: مگه تو نگفتی این پسره را وادار میکنی با نغمه عروسی کنه تمام دارائیش را صاحب میشویم؟!
هاله شونه اش را تکان داد و جوابی نداد مسعود از در دلجویی وارد شد و گفت: اي بابا خودت را
گرفتی! وقتی گفتی نمیخواهد عروسی کنه ناراحت شدم گفتم بلکه عیبی چیزي از نغمه دیده. هاله حرف
مسعود را برید و گفت: دخترمن هیچ عیب و ایرادي نداره
قیافه هاله عوض شد و با خوشحالی گفت: فرشید تمام پول دیه را به ما میده لازم نیست با نغمه
عروسی کنه! مسعود با نا باوري پرسید: همه اش را؟ هاله گفت: منظورت از همه اش چیه؟ مسعود
گفت: پول دیه و پولی که دست احمد آقا ست. هاله گفت: نه اون فقط پول دیه را میده اگر بخواهیم از
احمد آقا پولش را بگیره همه به ما شک میکنند. این الان به صلاح ما نیست راستی فرشید براي دادن
پول دیه به ما یک شرط داره! مسعود یکه خورد و پرسید: چه شرطی؟ هاله توضیح داد: فرشید در
مقابل اینکه ادامه تحصیل بده پول را به ما میده من هم اجازه دادم.
مسعود از دست هاله حرصخورد و گفت: زن حسابی مگه نگفتم میخواهم فرشید بجاي من کار کنه
کسی مثل اون نمیتوانه براي من شاگردي کنه. هاله گفت: ببین چی میگم فرشید دلش میخواهد درس
بخونه اگر ما مانع بشویم اون بیدار میشه و با ما مخالفت میکنه اون موقع دست ما به پول نمیرسه در
ضمن فکرش را بکن یک داماد تحصیل کرده بهتر میتوانه پول در بیاره بگذار درسش را بخونه براي
خودش کسی بشه اون وقت براي اون فکري میکنم.
مسعود همیشه از افکار و نقشه هاي هاله پشتیبانی میکرد این بار هم گفته هاي هاله را قبول کرد.
فرشید به سختی درس میخواند کلاس کنکور میرفت تا امتحان کنکور وقت زیادي باقی نمانده بود
فرشید فرصت سر خاراندن نداشت هاله خیلی کمک کرد تا فرشید محیط راحت و آرامی داشته باشه
بچه ها حق سر و صدا کردن نداشتند بهترین غذاها را می پخت و براي فرشید میبرد. هر چیزي که براي
تقویت حافظه می شنید براي فرشید آماده میکرد به خودش میگفت "هرچی باشه اون از گوشت و
خون خودمه " روز امتحان فرشید با شوق براي دادن کنکور از خونه بیرون رفت. نغمه با حسرت
نگاهش کرد هم دلش میخواست فرشید در کنکور موفق بشه هم دلش میسوخت براي اینکه با قبول
شدن در کنکور از فرشید دور میشد.
نغمه با اینکه سنش کم بود ولی معناي عشق را فهمیده بود اون میدونست دوست داشتن یعنی چی
فرشید را همانطور که بود دوست داشت براي آزادي اون ارزش قایل بود و نمیخواست این آزادي را از
اون بگیره. ساعتها گذشت هاله و نغمه هر دو اضطراب داشتند هاله گفت: عجب اشتباهی کردم با فرشید
نرفتم. نغمه هم بی تاب بود با سر حرف مادر را تایید کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود که فرشید در زد
نغمه با سرعت خودش را به در رساند و در را باز کرد فرشید خندان وارد شد و گفت: نغمه باور میکنی
خیلی آسان بود به همه سوالها جواب دادم نغمه آرام شد فرشید خودش را به هاله رساند و با
خوشحالی گفت: به زودي از دست من خلاصمیشوید کنکور خیلی آسان بود!
هاله از اینکه فرشید امتحانش را خوب داده خوشحال بود به فرشید گفت: اگر رشته پزشکی قبول
بشوي قول میدهم یک مهمانی مفصل به افتخارت بگیرم و همه را دعوت کنم از خرجش هم نمیترسم.
فرشید از قولی که هاله بهش داد خوشش آمد و گفت: اگر قبول شدم شبی که میخواهم از اینجا برم،
مهمانی بده که با همه خدا حافظی کنم. هاله قبول کرد و گفت: به شرط پزشکی! فرشید هم گفت: بله
فقط پزشکی!
حدود یک ماه و نیم گذشت تا نتایج اعلام شد فرشید نفر نوزدهم کنکور شد اون میتوانست هر
دانشگاهی که دوست داره انتخاب رشته کنه امتیازش عالی بود موقع تعیین رشته با خیلی ها مشورت
کرد و بالاخره از بین بهترین دانشگاههاي پزشکی دانشگاه شیراز را انتخاب کرد. نغمه از اینکه فرشید
دانشگاه تهران را انتخاب نکرد ناراحت شد هر چه به رفتن و دور شدن از فرشید نزدیک میشد حس
میکرد قدرتش را نداره تا دوري از فرشید را تحمل کنه!! نتیجه قبولی در دانشگاه پزشکی شیراز خیلی
زود معلوم شد و فرشید براي ثبت نام و پیدا کردن خوابگاه بلیط خرید و تصمیم نهایی براي رفتن را
گرفت.
هاله وقتی فهمید فرشید بلیط خرید عصبانی شد و گفت: مگه نگفته بودم میخواهم براي تو مهمانی
بگیرم تو باید اول با من مشورت میکردي حالا من یک روز بیشتر وقت ندارم تدارك ببینم! فرشید
گفت: شما مهمانها را دعوت کن من از احمد آقا میخواهم براي من پول بیاره هر چی میخواهی سفارش
بده. هاله از اینکه خرج مهمانی از گردنش افتاده خوشحال شد و دست به کار شد خواهر و برادرهاي
پولدارش را دعوت کرد به خاطر فرشید هادي و خانواده اش را هم دعوت کرد. آن شب از نزدیکترین
رستوران کلی غذا سفارش دادند همه مهمانها از اینکه هاله در خونه اش را باز کرده در تعجب بودند
چون هاله اصلا اهل مهمانی دادن نبود و خودش را زن خسیسی نشان داده بود. به همه خوش
میگذشت مسعود به هاله گفت: وقتی وضعمان بهتر شد این مهمانی ها زیاد بدهیم و با مردم رفت و آمد
کنیم! هاله گفت: حتما فقط باید درآمدمان را زیاد کنیم ما دیگه باید وارد اجتماع بشویم.
آخر شب احمد آقا کلی پول به فرشید داد تا خرج راهش کنه و گفت: از لحاظ پول ناراحت نباش قول
بده هر وقت احتیاج داشتی یک زنگ بزنی تا فورا برات بفرستم مبادا معطل بمونی. فرشید داشت پول
را میشمرد و قول داد. احمد آقا پرسید: چرا میشمري؟ فرشید گفت: باید حساب امشب را از روي آن
بردارم. احمد آقا عصبانی شد وگفت: اون پول ها را بگذار توي جیبت من حساب میکنم.
فرشید خجالت کشید و گفت: نه عمه ناراحت میشه خودم میدهم. احمد آقا گفت: براي عمه ات فرقی
نمیکنه کی حساب کنه مهم اینکه حساب بشه من هم بی سر و صدا حساب میکنم
وقتی همه مهمانها رفتند فرشید تنها توي حیاط لبه حوض نشست و داشت به اتفاقاتی که در این چهار
سال افتاده بود فکر میکرد همه ماجراها از وقتی شروع شد که از اردو برگشت دلش شور زد سالها بود
که از تهران بیرون نرفته بود کمی احساس پشیمانی کرد اما به خودش نهیب زد انشالله تا برگردم هیچ
اتفاق بدي نمی افته در همین فکر ها بود که نغمه از کنارش رد شد فرشید دست نغمه را گرفت و پیش
خودش نشاند نغمه آنقدر گریه کرده بود که چشمهاش مثل یک کاسه خون بود.
فرشید اشکهاي نغمه را پاك کرد با دو دست صورت نغمه را نوازش داد و گفت: مگه خودت
نمیخواستی من بروم حالا دارم میرم چرا گریه میکنی؟ نغمه بغض کرده بود فرشید گفت: ببین یک قول
کوچولو ازت میخواهم باید به من قول بدهی درس بخونی میدونم از درس خواندن بدت میاد به خاطر
من حداقل دیپلم بگیر! میخواهم وقتی برگشتم ... حرفش را خورد نغمه گفت: نگران نباش من تا فارغ
التحصیلی تو عروسی نمیکنم. فرشید خندید و گفت: اگر تا برگشتنم مقاومت کنی خودم با تو ازدواج
میکنم قول میدهم. نغمه از ته دل خندید آن غم و ناراحتی که تا چند لحظه پیش داشت از بین رفت
فرشید صورت نغمه را بوسید نغمه از شرم و حیا قرمز شد و تندي از فرشید فاصله گرفت و رفت.
فرشید هم رفت تا بخوابه.
صبح زود هاله فرشید را بیدار کرد فرشید به محضاینکه بیدار شد لباسشرا عوضکرد ساك
لباسهاش را برداشت و از اتاق بیرون آمد همه خواب بودند بجز نغمه و هاله که صبحانه درست کرده
بودند فرشید میلی به خوردن نداشت نغمه چند تا لقمه براي اون گرفت و به زور به خوردش داد. هاله
هم یک ساك کوچیک از میوه و غذا براي اون آماده کرده بود به دست فرشید داد و اون را از زیر قران
رد کرد خدا حافظی آنها زیاد طول نکشید.
فرشید خودش را سر خیابان رساند یک تاکسی براي ترمینال گرفت. وقتی خواست کرایه ماشین را
حساب کنه حس کرد پولهاش دست خورده و کم شده عصبانی شد ولی دیگه فرصتی نمانده بود.
مسعود لحظه آخر کار خودش را کرده بود و پول فرشید را دزدیده بود. فرشید خدا را شکر کرد لااقل
پول براي رفتن به شیراز توي جیبش گذاشته! به خودش گفت: به محضاینکه رسیدم شیراز یک
حساب باز میکنم و از دایی احمد میخواهم براي من پول بفرسته به ترمینال رسید و آخرین نفري بود
که سوار ماشین شد.
با صلوات بلند که مسافران فرستادند ماشین حرکت کرد ذهن فرشید خیلی خسته بود چشمهاش سنگین
شد و به خواب رفت. موقعی که اتوبوس براي ناهار نگهداشت بیدار شد و از غذایی که هاله براش
گذاشته بود خورد و تا شب که به شیراز برسه دوباره خوابید. ورودي شهر را ندید اتوبوس توي گاراژ
نگهداشت فرشید از راننده پرسید: من کسی را اینجا ندارم یک مسافرخانه میشناسی شب اونجا بمونم؟
راننده آدرس یک مسافرخانه نزدیک دانشگاه را داد تا فرشید صبح زود بتوانه پیاده بره. فرشید از
راننده خداحافظی کرد و به آدرسی که راننده داده بود رفت و شب را توي مسافرخانه سر کرد.
صبح براي ثبت نام وارد دانشگاه شیراز شد زیبایی و عطر گلهاي باغچه فرشید را مست کرد کار ثبت
نام تا ظهر طول کشید با چند تا دانشجوي تازه وارد مثل خودش آشنا شد آنها با پدر و مادرشان آمده
بودند فرشید با حسرت به آنها نگاه میکرد. به پیشنهاد یکی از آنها آپارتمان دو خوابه کرایه کردند و
همان روز اول جاي آنها معلوم شد. اولین کار فرشید این بود که به دایی تلفن کرد و گفت: بین راه
پولهام را دزدیده اند. و از دایی خواست براي اون پول بفرسته. دایی به فرشید گفت: فردا صبح یک
حساب بانکی باز کن تا به اون حساب برات پول بفرستم نگران نباش.
فرشید براي دایی توضیح داد که با چند تا از دانشجوهاي جدید آپارتمان گرفتم و مشکلی ندارم. خیال
دایی از فرشید راحت شد. یک هفته بعد کلاسهاي فرشید شروع شد با استادهاي زیادي آشنا شد. یکی
از استادان فرشید مهرداد بود!! با گذشت زمان انس و الفتی بین آنها بوجود آمد و تبدیل به دوستی شد.
فرشید بهترین شاگرد کلاس بود و محبوب همه استادان بود! شهرت فرشید توي دانشگاه پیچیده بود.
فرشید زیاد از شیراز بیرون نمیرفت حتی براي دیدن نغمه! اون با نغمه مکاتبه داشت نامه ها را براي
دایی میفرستاد و دایی با هزار زحمت به نغمه میرساند آتش عشق فرشید نسبت به نغمه هر روز زیادتر
میشد و این بیتابی در نامه هاي آنها به وضوح دیده میشد.
زمان مثل برق و باد میگذشت فارغ التحصیلی فرشید مصادف شد با ازدواج مهرداد. وضع مالی مسعود
هر روز بهتر می شد خونه اي فرشید را اجاره داده بودند و به خونه بزرگتري اسباب کشی کرده بودند
حالا مسعود چند تا خونه و مغازه داشت و حسابی پول درمیاورد. هاله براي خودنمایی و نشان دادن
ثروتش و فارغ التحصیلی فرشید مهمانی ترتیب داده بود منتظر آمدن فرشید بودند فرشید با همه
دوستهاش خداحافظی کرد تنها کسی که مانده بود مهرداد بود. مهرداد توي اتاق استادان نشسته بود که
فرشید براي خداحافظی آمد. مهرداد گفت: دلم برات تنگ میشه تو بهترین شاگرد من بودي تمام سعیت
را بکن تا تخصص قبول بشی به یک دکتراي ساده قانع نباش. فرشید از مهرداد تشکر کرد و گفت: شما
لطف داریدحتما سعیم را میکنم فقط یک خواهش از شما داشتم. مهرداد گفت: بگو هر چی بگی
قبول!!فرشید گفت: از شما میخواهم در جشن فارغ التحصیلی من شرکت کنید. مهرداد قول داد
هادي هنوز دنبال سرنخی از بهارك بود ده سال از گم شدن بهارك میگذشت. فرشید برخلاف روزي که
وارد شیراز شد کلی وسیله داشت که با اتوبوس فرستاد و خودش با هواپیما رفت. توي فردوگاه هاله و
دیگر عمه هاي فرشید حضور داشتند هاله وقتی چشمش به فرشید که کت و شلوارگران قیمتی پوشیده
بود افتاد با حسرت آه کشید.
فرشید هر چه بین آنها گشت نغمه را ندید نگران شد با ماشینهاي آخرین سیستمی که براي استقبال از
اون آمده بود به سالن رفتند شکل و قیافه فرشید تغییر کرده بود و نشان میداد که چقدر پخته شده.
جشن فارغ التحصیلی فرشید را در یک سالن گرفته بودند هاله کلی مهمان دعوت کرده بود. مهمانها و
دوستهاي نزدیک فرشید هم شرکت داشتند فرشید یکی از استادانشآقاي محمدي که مدتی در تهران
ریئس بیمارستان بود را به هادي معرفی کرد. هادي حوصله نداشت و سرحال نبود استاد محمدي از
هادي پرسید: مشکلی براي شما پیشآمده میتوانم کمک کنم؟ هادي گفت: نه مشکل من دیگه راه
حلش را از دست داده. با این حرف استاد محمدي تحریک شد تا سر از گرفتاري هادي دربیاره!
از روي ادب دیگه از هادي سوالی نکرد. مردها توي یک سالن بودند و زنها در سالن دیگه فرشید
دلش میخواست نغمه را بینه ولی این تا آخر شب ممکن نبود باید تا تمام شدن جشن صبر میکرد.
فرشید همه را نگاه کرد هرکس که دعوت شده بود آمده بود بجز استاد جوانش مهرداد! چشمش دنبال
مهرداد بود ولی از اون خبري نبود. از طرفی هم دلش میخواست خبري از نغمه بگیره. ساعت نه شد
فرشید همراه دوستانش ایستاده بود که وقت شام اعلام شد و مردها به سمت سالن غذا خوري رفتند
پذیرایی خوبی از مهمانها شد شام تمام شده بود که مهرداد وارد سالن شد فرشید از جا بلند شد و
خودش را به مهرداد رساند و خوش آمد گفت مهرداد از اینکه تاخیر کرده بود عذر خواهی کرد فرشید
میزي را خالی کرد و با مهرداد پشت میز نشست و از مستخدم سالن خواست براي مهرداد غذا بیاره تا
آمدن غذا فرشید از آمدن مهرداد تشکر کرد داشتند با هم صحبت میکردند که رییس بیمارستانی که
مهرداد سالها پیشآنجا کار میکرد به میز آنها نزدیک شد و سلام علیک گرمی با مهرداد کرد.
مهرداد به احترام محمدي بلند شد و دست داد و صورت دکتر را بوسید و صندلی خالی کنارش را نشان
داد محمدي روي صندلی نشست و پرسید دکتر شما کجا اینجا کجا؟ مهرداد گفت: از ده سال پیش اصلا
عوضنشدید! من الان از شیراز رسیدم هنوز هم شیراز زندگی میکنم شما فرشید را از کجا میشناسید؟
احمدي گفت: از استادهاي فرشید هستم هفته اي یک روز دانشگاه شیراز تدریس میکنم! مهرداد با
تعجب گفت: چطور شما را ندیدم؟ محمدي گفت: چون شما خیلی گرفتار هستید و لابد تازه به کرسی
استادي نشستید! مهرداد گفت: البته در این که تازه کار هستم شکی نیست خیلی دلم میخواست شما را
ببینم فرشید ما را دور هم جمع کرد صحبت میان آنها گرم شده بود که هادي سر میز آنها آمد و گفت:
فرشید جان مهمانها منتظر شما هستند میخواهند خداحافظی کنند فرشید عذرخواهی کرد و بلند شد از
هادي خواست تا سر میز بشینه و مهمانها را تنها نگذاره.
هادي قبول کرد و پیش آنها نشست. محمدي رو به هادي گفت: پسرم نگفتی چه مشکلی داري که
اینقدر تو را افسرده کرده؟ هادي آهی کشید و گفت: مشکل من همانطور که گفتم درمانی نداره دیگه نا
امید شدم .مهرداد گفت: تا درد را نگی درمان پیدا نمیکنی حالا دردت را بگو ما دکتر هستیم شاید
درمانی پیدا کنیم. مهرداد فکر میکرد هادي بیماري داره از بس که رنگ و روش پریده بود.
هادي گفت: امشب براي همه شب خوبی است نمیخواهم شما را با گفتن دردم ناراحت کنم. محمدي
گفت: اینقدر تعارف نکن حرف بزن! هادي ناچار شروع کرد و گفت: سالها پیش دخترم بهارك را گم
کردم. دل مهرداد با شنیدن اسم بهارك هري ریخت! همسر جوانم با دختر پنچ ساله ام از خونه بیرون
رفتند جنازه زنم توي سردخونه پیدا شد ده سال گذشته اما هیچ اثري از بهارك پیدا نشد. نمیدونم مرده
یا زنده است. محمدي و مهرداد به هم نگاه کردند رنگ مهرداد پریده بود دستهاش میلرزید محمدي
متوجه مهرداد شد و گفت: دکتر نکنه این همان بچه اي باشه که... مهرداد گفت: ممکنه مشابهت اسمی
باشه. هادي پرسید: شما از چی حرف میزنید؟ مهرداد با ترس از اینکه بهارك گمشده هادي باشه گفت:
سالها پیش زن جوانی در بیمارستانی که من آنجا کار میکردم زیر دستم مرد دکتر محمدي هم رییس
بیمارستان بود از اون زن دختر بچه اي مانده که اسمش بهارکه. هادي گفت: نکنه شما دکتر مهرداد
هستید! قلب هادي طاقت نیاورد و ایستاد. هادي از حال رفت و روي میز افتاد.
مهرداد و محمدي هادي را روي زمین خواباندند مهرداد نبضهادي را گرفت ضعیف و قابل شنیدن نبود
مهرداد فریاد زد یکی آمبولانس خبر کنه و شروع کرد به ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی!! چند دقیقه بعد
مهرداد گفت: ایست قلبی کرده ولی توانستم نجاتش بدهم! یک ساعت گذشت آمبولانس رسید و هادي
را به بیمارستان منتقل کرد مهرداد و محمدي و فرشید همراه آمبولانس رفتند. همه از سکته هادي
خبردار شدند دایی و بقیه با ماشینهاي خودشان آمدند هادي در آمبولانس به هوش آمد دست مهرداد را
گرفت و گفت: تو را به خدا من را پیش بهارك ببر. مهرداد گفت: آرام باش قول میدهم تو سعی کن
خوب بشی با خودم میبرمت. فرشید پرسید: چی میگه؟ سراغ بهارك را میگیره؟
توي آمبولانس به هادي سرم وصل کردند هادي دست مهرداد را گرفته بود و التماس میکرد تا اینکه
داروها اثر کرد و هادي خوابش برد. فرشید از مهرداد پرسید: هادي از شما چی میخواهد؟ مهردادگفت:
حکایت طول و درازي داره شما این مرد را میشناسی؟ فرشید گفت: اون شوهر خواهرمه! خواهري که
سالها پیش از دست دادم. مهرداد توي دلش گفت"اگر هادي پدر بهارك باشه فرشید دایی بهارك میشه
" مهرداد سري تکان داد و گیج از اتفاقاتی که افتاده بود چشمهاش را بست و سوال فرشید را بی
جواب گذاشت.
سردرد شدیدي داشت اعصابش بهم خورده بود از همه مهمتر نگران حال هادي بود مادر بهارك توي
دستهاي مهرداد مرده بود و حالا میترسید هادي را از دست بده اینبار نمیتواسنت خودش را ببخشه! با
توقف آمبولانس مهرداد چشمهاش را باز کرد وهمراه فرشید از آمبولانس پیاده شد. هادي را به بخش
اورژانس بردند مهرداد بیرون بیمارستان ایستاد نمیخواست بالاي سر هادي باشه از طرفی نگران بود و
از طرفی هم میخواست هر چه زودتر از این جو دور بشه!
محمدي بعد از اینکه مطمئن شد خطري هادي را تهدید نمیکنه از بیمارستان بیرون آمد تا مهرداد را پیدا
کنه محمدي مهرداد را صدا کرد ولی مهرداد چیزي نمی شنید محمدي با دست مهرداد را تکان داد تا به
خودش بیاد محمدي گفت: خطر رفع شد تا صبح تحت نظر میمانه! عجب شبی بود قبل از آمدن تو، من
با هادي هم صحبت شدم نمیدانم چرا سرگذشت این مرد توجه ام را جلب کرد خیلی دلم میخواست
بدانم چی به سرش آمده ! مهرداد با دست صورتش را پوشاند تا اشکهایی که از چشمهاش سرازیر بود
را محمدي نبینه. محمدي دستی به شانه مهرداد زد و گفت: میدانم حتما خیلی زحمت کشیدي تا اون
بچه را بزرگ کردي الان چند ساله است؟ مهرداد با بغضجواب داد: شانزده ،هفده سال! محمدي گفت:
هیچ فکرش را نمیکردم تو مثل یک پدر براي اون پدري کردي!
مهرداد گفت: من پدر اون نبودم! محمدي: میدانم تو چیزي بالاتر از پدر بودي و حالا ناچاري همه چیز
را زیر پا بگذاري و به پدرش تحویل بدهی کار خیلی سختی است. مهرداد گفت: این کار اونقدر که
براي من سخته براي مادرم و بهارك هزار بار سختره! با دست پیشانیشرا گرفت و فشار داد سرش
درد میکرد نمیتوانست تصمیم درستی بگیره. محمدي از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد جعبه را باز
کرد و قرصی به دست مهرداد داد و گفت: این سردردت را خوب میکنه سعی کن به خود بیایی .بعد
براي آوردن آب داخل بیمارستان شد.
مهرداد جلوي در ورودي بود ماشینی جلوي پاي مهرداد توقف کرد مرد مسنی همراه سه تا زن از
ماشین پیاده شد از نگهبان سراغ مریضی را گرفتند که هادي را آورده بود مهرداد حس کرد اینها از
اقوام نزدیک هادي هستند پشت سر آنها وارد بیمارستان شد محمدي لیوان آب را به دست مهرداد داد و
با هم به اتاقی که هادي بستري شده بود رفتند حالش خوب بود با چند تا سیم به دستگاه وصل شده
بود و شماره ضربان قلبش دیده میشد. با دیدن مهرداد ضربان قلبش بالا رفت یکی از زنهایی که مهرداد
دیده بود کنار تخت هادي بود و دست هادي را گرفته بود حدس زد مادر هادي باشه. به تخت هادي
نزدیک شد هادي با صداي ضعیفی گفت: مامان بهارك را پیدا کردم اون پیش این آقاست!
حرف هادي مثل بمب ترکید هر کس نظري میداد خنده و شادي جاي خودش با ناراحتی چند لحظه
پیش عوض کرد. محبوبه خانم هادي را بوسید و گفت: دیدي بالاخره نتیجه گرفتی صبر همیشه میوه
شیرین میده! لبخندي روي لبهاي هادي نشست فرشید خدا را شکر من درسم تمام شد! دختر جوانی که
همراه زن آمده بود گفت: دست مادرم درد نکنه امشب همه را دور هم جمع کرد. فرشید برگشت و
دختر جوان را نگاه کرد اون نغمه بود خیلی عوضشده بود طوري که فرشید اون را نشناخته بود. نگاه
همه به سمت مهرداد بود توي چشم همه این سوال خوانده میشد بهارك کجاست!
محبوبه خانم از مهرداد پرسید: بچه کجاست؟ مهرداد گفت: شیراز پیش مادرم جاش امنه! محبوبه خانم
خدا را شکر کرد و گفت: صبح میریم شیراز! مهرداد با وحشت گفت: نه! نه! نمیشه! محبوبه خانم
پرسید: چرا؟ محمدي پیش دستی کرد و گفت: معلومه دختر بیچاره را باید آماده کرد یکهو یک دسته
مهمان از راه برسه و معرفی کنیم این پدرت و... و... نمیشه مهرداد حق داره . محبوبه خانم گفت: درسته
ولی ما فردا شیراز میریم حتی اگر نتوانیم بهارك را ببینیم. همه اطرافیان حرف اون را تایید کردند.
مهرداد گفت: اجازه بدهید صبح تصمیم بگیریم سرم به شدت درد میکنه. فرشید تازه به خودش آمد
مهرداد مهمان بود و جایی براي استراحت نداشت به نغمه گفت: عمه کجاست؟ میخواهم بدونم کجا باید
بریم.
نغمه گفت: مامان توي خونه براي تو اتاق حاضر کرده. محبوبه خانم گفت: فرشید جان دیر وقته مزاحم
عمه نشو همگی میریم خونه ما جا براي همه هست آقاي دکتر هم اگر قابل بدونند کلبه فقیرانه اي
داریم! مهرداد نمیخواست قبول کنه ولی چشمهاي نگران آنها مانع شد. محمدي خونه اش تهران بود به
مهرداد تعارف کرد تا همراهش بره اما مهرداد هم دلش میخواست همراه هادي باشه قبول نکرد. محمدي
از همه خدا حافظی کرد و رفت و به مهرداد شماره داد و گفت: من را بیخبر نگذار. مهرداد قول داد.
هادي از دکتر کشیک خواهش کرد مرخصش کنه اما دکتر اصرار داشت تا صبح تحت نظر بمونه.
فرشید به دکتر مهرداد را نشان داد گفت: ایشون و من پزشک هستیم مراقبش میشویم. دکترنگاهی به
سرتا پاي آنها انداخت و به شرط رضایت شخصی اجازه داد تا هادي مرخص بشه حال هادي خوب
شده بود نشاطی توي صورتش دیده میشد که سالها از ان دور بود.
دایی نغمه را به خونه اشون رساند. هاله نخوابیده بود وقتی نغمه را تنها دید پرسید: فرشید کو؟ نغمه
گفت: اجازه بده بیام تو برات تعریف میکنم از دایی تشکر و خداحافظی کرد و داخل خونه شد. محبوبه
خانم به کمک راضیه رختخواب پهن کرد و از مهرداد خواست تا استراحت کنه قرصی که دکتر داده بود
تازه اثر کرده بود و مهرداد حس میکرد سردردش تخفیف پیدا کرده. لباسش را درآورد و لباس راحتی
که همراه آورده بود را پوشید و خوابید.
محبوبه خانم با فرشید پیش هادي خوابیدند دایی وقتی برگشت آرام کنار مهرداد دراز کشید و خوابید.
صبح زود محبوبه خانم بی سروصدا سماور را روشن کرد نان تازه خرید و سفره را انداخت یکی یکی
بیدار شدند دسته جمعی صبحانه خوردند. سر سفره راضیه آلبومی را آورد و آخرین عکسهاي بهارك را
نشان مهرداد داد! اشتباهی رخ نداده بود بهارك بچه آنها بود. راضیه از مهرداد پرسید: عکس بهارك را
دارید؟ مهردا گفت: متاسفانه همراهم نیست! محبوبه خانم گفت: راضیه زنگ بزن ببین میتوانی براي
شیراز بلیط تهیه کنی.
مهرداد گفت: من با هواپیما آمدم شما را با خودم میبرم. دایی گفت: شما بلیط برگشت دارید؟ برگشت
ساعت چنده ما هم بلیط بگیریم. مهرداد گفت: منظورم این بود که من با هواپیماي شخصی آمدم البته
هواپیما مال من نیست! جا براي همه هست بیست و پنج نفر جا داره. فرشید گفت: ما پنج نفر هستیم
بی زحمت شما هماهنگ کنید. مهرداد گفت: من اول باید با مادرم صحبت کنم و موضوع را توضیح
بدهم اون میدانه چطور بهارك را آماده کنه.
مهرداد تلفنش را روشن کرد و شماره خونه را گرفت دستهاش میلرزید بعد از چند زنگ بهارك گوشی
را برداشت مهرداد زبانش گرفت نتوانست حرف بزنه بهارك گفت: صدا نمیاد الو الو. مهرداد گفت: سلام
گوشی را به مامان بده "کسانی که آنجا بودند فهمیدند اونی که پشت خط تلفنه بهارکه" هیجانی در دل
آنها شعله ور شده بود. بهارك از اینکه مهرداد با اون حرف نزد ناراحت شد گوشی را روي میز گذاشت
و مادر را صدا زد و گفت:مهرداد با شما کار داره. مادر گوشی را برداشت و گفت: سلام کجایی؟ چرا
دیشب زنگ نزدي؟ نگرانت شدم. مهرداد گفت: مامان چیزهایی را که میگم تکرار نکن دیشب اتفاقی
خانواده بهارك را پیدا کردم.
رنگ مادر پرید ضعف کرد گوشی را دست به دست کرد و گفت: راست میگی؟ مهرداد دوباره سفارش
کرد الان به بهارك بروز نده من میخواهم امشب اونها را بیارم شیراز پدر بهارك از شوق پیدا کردن
بهارك دیشب سکته کرد بردیم بیمارستان الان حالشخوبه. مادر گفت: راستشرا بگو اتفاق بدي که
نیفتاده؟ مهرداد گفت: نه مامان مطمئن باش ما بالاخره خانواده بهارك را پیدا کردیم شما تا آمدن ما
بهارك را آماده کن.
مادرگفت: خونه را آماده میکنم مهمانها را یک سره بیار اینجا منتظرتون هستم. گوشی را گذاشت
بهارك منتظر بود تا مادر حرفی بزنه مادر روي صندلی تکیه داد نفسهاش به شماره افتاده بود نمیدانست
چطوري شروع کنه نگاهی به بهارك انداخت دلش نمیخواست از بهارك جدا بشه حتی یک آن به فکر
افتاد بهارك را مخفی کنه اما خیلی زود پشیمان شد! بهارك مات و مبهوت ایستاده بود اونهم حس کرد
که اتفاقی افتاده دست مادر را که یخ کرده بود گرفت گفت: چی شده؟ مهرداد با کی میاد؟ مادرگفت:
اون ...نتوانست حرفش را ادامه بده گریه اش گرفت بهارك دیگه ترسید دست مادر را محکم فشار داد
و گفت: تو را به خدا بگو چی شده از نگرانی مردم! مادر بهارك را بغل کرد در حالی که چشمهاي سیاه
بهارك را نمیدید گفت: مهرداد خانواده تو را پیدا کرده!
بهارك از مادر جدا شد و با تعجب گفت: چی؟ من بجز شما خانواده اي ندارم! مادر به خیال اینکه
بهارك فراموش کرده خانواده اي داره گفت: دخترم سالها پیش مهرداد تو را توي بیمارستان پیدا کرد و
به خونه آورد و من از تو مثل دخترم مراقبت کردم! من تو را بزرگ کردم ولی من مادرت نیستم پدرت
پیدا شده و براي دیدن تو همراه مهرداد میاد اینجا. بهارك عصبانی شد و گفت: بعد از اینهمه سال میاد
که چی؟ میاد تا زندگی من را خراب کنه من را از عزیزانم جدا کنه؟ نه بهش بگو نمیخواهم ببینمش
ازش متنفرم بغض گلوي بهارك را گرفت ولی بهارك جلوي اشکش را گرفت و دوباره گفت: زنگ
بزنید نیاد من نمیخواهم اون را ببینم مادر با تعجب به حرفهاي بهارك گوش میکرداصلا فکر نمیکرد
عکس العمل بهارك اینقدر تند باشه
بهارك خودش را توي اتاق حبس کرد مادر هر چه تلاش کرد تا دوباره با بهارك حرف بزنه موفق
نشد. ناچار براي پذیرایی از مهمانها دست به کار شد با اینکه حوصله نداشت و این مهمانها را
نمیخواست براي آنها غذا درست کرد. مهرداد ذهنشخسته بود در این چند روز چند تا اتفاق مهم
افتاده بود اول به عشقش نسبت به بهارك پی برده بود بعد از مینا خواستگاري کرده بود و حالا هم
خانواده بهارك! حس کرد پیدا شدن پدر بهارك بی مصلحت نیست این تنها راهی بود که مهرداد اجازه
میداد بهارك از اون جدا بشه به خودش گفت "من باید بهارك را از ذهنم بیرون کنم سرنوشت من با
سرنوشت مینا پیوند خورده من هرچه زودتر از بهارك دور بشوم هم براي اون خوبه هم براي خودم
"مسافران شیراز هر کدام ساك کوچکی همراه داشتند. فرشید هم دوباره عازم شیراز شد و به همه
گفت: فکر نمیکردم به این زودي برگردم شیراز! راضیه گفت: من اولین باره میروم شیراز تا به حال
اونجا را ندیدم!

ادامه دارد…

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18