رمان ( بهارک ) قسمت اول

از امروز بخش رمان و داستان را هم به وبلاگ اضافه کردم و هر روز چند صفحه از یک رمان یا داستان را برای دوستان در این وبلاگ می گذارم . ابتدا از رمان عاطفی بهارک شروع میکنم.

برای خواندن این رمان به ادامه مطلب بروید...



برای بزرگ کردن کلمات از کلید ctrl و + استفاده کنید.

بهارک
نویسنده : رقیه مستمع


زندگی پر است از یکی بود و یکی نبودها! اول تمام قصه هاي تلخ و شیرینی که شنیده ایم این جمله به
چشم میخوره یکی بود و یکی نبود! یک روز میرسه که معناي این جمله در نبود ما خلاصه میشه. ولی
قبل از آن میخواهم از بودن یکی براي شما تعریف کنم که بودنش را کسی احساس نکرد هیچ کس
متوجه وجودش نبود اما او با رفتارش و طرز زندگیش همه را متوجه خودش کرد .
براي به دنیا آمدن خیلی عجله داشت بیشتر از هفت ماه توي شکم مادرش نماند به دنیا آمد اما
نمیتوانست به تنهایی زنده بمانه به دستگاه آنکوباتور منتقل شد به دست کوچکش سرم وصل شد
اکسیژن دستگاه را باز کردند و محیطی مثل شکم مادر برایش مهیا شد و مبارزه او شروع شد! با تمام
عواملی که او را نمی خواستند و قصد نابودیش را داشتند روبرو شد و به جنگ همه آنها رفت! ده روز
بعد از تولدش با موفقیت از آنکوباتور خارج شد و به دامان مادر پناه برد .
مادرش با تمام نقصهایی که در مراقبت از یک نوزاد نارس داشت با مهر مادري که نسبت به فرزندش
داشت موفق شد رشد بهارك را به حد طبیعی برسونه و خطر مرگ را از اون دور کنه گفتم بهارك، بله
اسم اون بهارك شد مادرش عقیده داشت اون بهاره اما خیلی کوچیک! بهارك جثه کوچکی داشت ولی
روحی که در آن جثه کوچیک جا شده بود تعجب آور بود. خیلی زود اطرافیانشرا شناخت: مادر یک
مهربان ذاتی و پدر یک مرد فعال که عشقش را نسبت به خانواده اش با صبح تا شب کار کردن نشان
میداد. تربیت بهارك تمام کمال در دستهاي مادر بود تا بهارك بتوانه حرف بزنه مادر کلی زحمت کشید
و کلمه کلمه به بهارك حرف زدن یاد داد .
استعداد بهارك خوب بود هنوز دو سالش را تمام نکرده بود که کامل حرف میزد تنها مونس بهارك
مادرش بود پدر نقشخاصی در زندگی او نداشت بهارك آمدن و رفتن پدر را می دید اونقدر که دایی
فرشیدش را میدید پدر را نمی دید! عاشق دایی بود و از بازي با فرشید خسته نمی شد، دایی فرشید
چهارده ساله بود سوم راهنمایی درس میخواند زیاد شاگرد زرنگی نبود اما به هر ترتیب شده آخر سال
قبول میشد. بهارك بزرگ و بزرگتر میشد مادر دوست داشت اون را مهد کودك ثبت نام کنه با اینکه
شوهرش سه شیفت کار میکرد وضع مالیشون اجازه این کار را نمیداد بهارك چهارسالش بود که مادر
توي آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود. بهارك از غفلت مادر استفاده کرده و با هزار زحمت در
را باز کرد و از آپارتمان خارج شد با پاهاي کوچکش یکی یکی پله ها را پایین رفت باز کردن در
حیاط سخت تر از آپارتمان بود ولی او موفق شد و در راباز کرد و خودش را توي کوچه انداخت .
کسانی که از کنارش رد میشدند لبخندي به او میزند بهارك اونها را نمیشناخت به همین خاطر جواب
لبخند شان را نمیداد از کوچه بیرون آمد خیابون خیلی شلوغ بود رفت و آمد هم بیشتر شده بود هیچ
کس توجهی به این بچه چهار ساله که با پاي برهنه توي خیابون سرگردان شده بود نداشت! بهارك
همانطور که داشت راه میرفت مرد ژولیده اي دستش را گرفت بهارك نگاهی به مردك انداخت سعی
کرد دستش را آزاد کنه اما مرد با یک دست بهارك را بلند کرد و زیر بغلشرا گرفت و راه افتاد بهارك
دست و پا میزد اما نتیجه اي نداشت.
شروع کرد به گریه کردن مرد به سرعت قدمهاش افزود ... مادر متوجه شد خونه خیلی ساکته از
آشپزخونه بیرون آمد همه جا را گشت بهارك خونه نبود در آپارتمان هم باز بود سریع یک چادر
سرش کرد و از پله ها پایین رفت در حیاط هم باز بود هراسان خودش را توي کوچه انداخت دیگه
نگران شده بود هر چه نگاه کرد بهارك را ندید دوید و خودش را به خیابان رساند! هر طرف را نگاه
کرد و کاملا اتفاقی به سمتی که بهارك رفته بود رفت! دیوانه وار میدوید هرچه بیشتر میگذشت مادر
ناامیدتر میشد! اشک از چشمهاش جاري شد. در یک آن با آنکه اشک چشمهاش مانع از دید میشد
بغل مرد ژولیده یک بچه را دید به هواي اینکه بهارك باشه به سرعت دوید از پشت پیراهن مرد را
کشید مرد با دست آزادش سعی کرد مادر را عقب بزنه بهارك جیغ می زد چشمهاش از وحشت
میخواست بیرون بیاد مادر با مرد درگیر شد مرد مادر را هل داد جمعیتی دور آنها جمع شده بود مادر
فریاد زد و گفت: این مرد بچه ام را دزدیده کمک کنید.
مردم که تا اون لحظه سر از ماجرا درنیاورده بودند به مرد ژولیده حمله کردند و بهارك را از دست مرد
گرفتند مرد فریاد میزد و نعره میکشید به مادر حمله کرد و چاقویی که در دست داشت را توي شکم
مادر فرو برد و به سرعت جمعیت را شکافته و فرار کرد. مادر روي زمین افتاد و غلطی خورد خون از
شکمش سرازیر شد مادر بهارك را صدا کرد زنی که بهارك را بغل گرفته بود بهارك را کنار مادر روي
زمین گذاشت بهارك مادر را بغل کرد مادر یک دست را روي جاي چاقو گذاشت و با دست دیگرش
بهارك را محکم گرفت ...
چند دقیقه بعد مادر از هوش رفت یکی از اونهایی که اونجا بودند به اورژانسزنگ زد یک ساعتی
گذشت کسی جرات دست زدن به زن غرق در خون را نداشت بهارك هم اونقدر گریه کرده بود که
دیگه نا نداشت سرش را روي سینه مادر گذاشته بود و با صداي قلب مادر آرام شده بود. بالاخره
آمبولانسآمد و مادر با برانکار برداشتند و توي آمبولانس گذاشتند .
زنی از جمعیت بیرون آمد و بهارك را بغل کرد بهارك گریه کرد زن بهارك را بوسید و با التماس به
راننده آمبولانس گفت: این بچه مال همانی است که چاقو خورده شما با خودتان ببرید بچه را از
مادرش جدا نکنید. راننده گفت: خانم مسئولیت داره اگر شما خونه اونها را بلدید ببرید خونه و تحویل
بدهید. من نمیتوانم با خودم ببرم. زن اصرار کرد و گفت: کسی اینها را نمیشناسه وگرنه تا اینموقع روي
زمین نمیماند تو را به خدا قسم ببرش. با سماجت زن، راننده قبول کرد و بهارك را از پنجره گرفت و
کنارش نشاند. صداي آژیر آمبولانس بلند شد. از خیابونهاي زیادي گذشت و در نهایت دم در یک
بیمارستان دولتی توقف کرد.
مادر به قسمت اورژانس منتقل شد چند تا انترن مادر را معاینه کردند و همانجا زخم را تمیز کرده و
بخیه زدند. مادر هنوز بیهوش بود سرمی به دستش وصل کردند لوله اکسیژن را توي بینی او فرو کردند
ضربان قلبش به آرامی میزد بیمارستان خیلی شلوغ بود یکی از دکترها دستور داد مادر به یکی از
بخشها منتقل کنند. مادر را روي برانکار گذاشتند اما هنوز اتاقی که دکتر دستور داده بود تخت خالی
نداشت برانکار را کناري رها کردند تا از بخشخبري شامل بر خالی شدن تخت بیاد. زخم مادر از
اونی که دکترها فکر میکردند عمیق تر بود و زدن بخیه در قطع خونریزي فایده نداشت خون زیر بخیه
جمع شد و کم کم با فشار بخیه را شکافته و بیرون زد.
خونریزي همینطور ادامه داشت اما هیچ کس متوجه نبود خون از زیر پانسمان بیرون ریخته و از پهلوي
مادر روي تخت و بعد هم روي زمین ریخت دو سه ساعت گذشت به خاطر اینکه می خواستند مادر
منتقل کنند اکسیژن را بیرون کشیده بودند نفسهاي مادر به شماره افتاده بود ضربان قلبش دیگه عادي
نبود قطرات خون همچنان از روي تخت به زمین میریخت مادر توي خواب بود و خواب میدید با
بهارك توي یک پارك قشنگ بازي میکند بهارك سرسره بازي میکرد مادر از دیدن بهارك لذت میبرد
و خوشحال بود! بهارك از سرسره خسته شد دوید و خودش را به یک تاب خالی رساند و سوار تاب
شد. مادر به آرامی بهارك را تاب میداد بهارك آرام آرام تاب میخورد تا اینکه یکهو از تاب پرت شد
زمین مادر هراسان بالاي سر بهارك رفت مرد ژنده پوشی بهارك را بغل کرد و فرار کرد مادرفریاد میزد
میدوید ولی نمیرسید بهارك هر لحظه از اون دورتر میشد صداي فریاد هاي مادر را کسی نمی شنید
مادر تنها شد تنهاي تنها! خونی که از روي برانکار روي زمین میریخت توجه یکی از مریضهایی که
اونجا بود را به خودش جلب کرد مریضفریاد کشید یکی به به داد این زن برسه! همراه مریض به
خیال اینکه مریضش کمک میخواهد وارد اورژانس شد و کنار مریض ایستاد و پرسید چی شده چرا
فریاد میزنی؟
مریض گفت: نگاه کن چه خونی از این زن رفته تا حالا باید مرده باشه! همراه سریع دست یکی از
انترنها را گرفت و بالاي سر مادر آورد دکتر اولین کاري که انجام داد نبضرا گرفت اما دیگه قلبی در
تپش نبود تا ضربانی را حس کنه دکتر عصبی شد مریضاز دست رفته بود ملافه را کنار زد پانسمان
باز شده بود خونهاي لخته شده کنار تخت و روي زمین ریخته بود دکتر خودش را به دستگاه شوك
رساند از یک پرستار هم کمک خواست با پرستار دستگاه را نزدیک مادر آوردند ولی متاسفانه در اون
قسمت پریز برقی وجود نداشت دکتر با عجله برانکار را تا اولین پریز هل داد پرستار هم دستگاه را
کنار برانکار آورد و به برق زد دستگاه به کار افتاد بار اول هیچ اتفاقی نیفتاد بار دوم و سوم پرستار
گفت: دکتر اون دیگه مرده فایده اي نداره دکتر با نا امیدي دوبار دیگه دستگاه شوك را امتحان کرد
گوشش را روي سینه بیمار گذاشت ضربانی را حس کرد براي چندمین بار شوك وارد کرد اما قلب به
کار نیفتاد دکتر خیس عرق شده بود پرستار ملافه را روي مادر کشید پرستار کارگري را صدا کرد و
گفت: این را پایین ببرید.
دکتر شوکه شده بود پرستار متوجه شد دکتر جوان حال خوشی نداره از دکتر خواست تا از اورژانس
بیرون بره. دکتر پرسید: همراه این زن کیه؟ پرستار گفت: نمیدونم باید بپرسم. دکتر گفت: اونی که من را
صدا کرد حتما همراهش اونه برگشت و از اورژانس بیرون رفت همانی را که صداش کرده بود را دید
صداش کرد و پرسید شما همراه اون خانم هستید؟ مرد گفت: نه من همراه اونی هستم که تصادف کرده
اون صدام کرد و گفت این زن خونریزي کرده. دکتر پرسید میدونی اون زن با کی اومده؟ مرد گفت:
وقتی ما اومدیم اون دیدم اون زن را با آمبولانسآوردند هنوز آمبولانس نرفته میتوانی از راننده
بپرسید.
دکتر تشکر کرد وبه طرف پارك آمبولانسها رفت اما اونجا چند تا آمبولانس پارك شده بود کدام یک
از اونها زن را آورده بود دکتر ناچار از یک یک آنها سوال کرد هیچ کدام اونی نبودند که دکتر به
دنبالش بود! دکتر به یکی از آمبولانسها تکیه کرد این اولین مریضی بود که از دست داده بود نمیتوانست
باور کنه به همین سادگی مریضی مرده باشه !همینطور داشت فکر میکرد که آمبولانس تازه اي رسید و
کنار بقیه توقف کرد دکتر با شتاب پیش راننده آمبولانس رفت و ازش پرسید: شما امروز اون زنی که
چاقو خورذده بود را بیمارستان آوردید؟ راننده خوشحال شد فکر کرد از همراهان زن خبري شده
گفت: بله من آوردم این بچه هم که می بینی مال اون زنه! تازه دکتر چشمش به بهارك افتاد که کنار
راننده خوابیده بود.
بهارك خوابیده بود و شاید توي خواب مادرش را می دید و گاه لبخندي به لبش می نشست. دکتر از
راننده پرسید از همراهان زن خبرداري؟ لبخندي که به لبهاي راننده نشسته بود خشکید و با اخم پرسید:
هنوزکسی سراغشون نیامده؟ دکتر گفت: نه هنوز کسی پیداش نشده. راننده گفت: دکتر میشه این بچه را
کنار مادرش ببرید حتما الان داره از نگرانی دق میکنه! دکتر پرسید: شوهرش چاقو زده؟ راننده گفت:
نه بابا یک بچه دزد این بچه را دزدیده بود مادره از پشت سر میرسه و میخواهد بچه را بگیره دزد چاقو
میشکه و فرو میکنه توي شکم زن بیچاره خدا را شکر به موقع رسوندیم بیمارستان و گرنه از خونریزي
تا حالا مرده بود.
رنگ دکتر مثل گچ سفید شد فشارش پایین افتاد به ماشین تکیه داد راننده از آمبولانس پیاده شد و
دست دکتر را گرفت دکتر کمی به خودش آمد راننده گفت: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت هستید؟ بغض
گلوي دکتر را فشار میداد میخواست خفه اش کنه همیشه بهش یاد داده بودند مردها گریه نمیکنند اما
اون دلش میخواست هاي هاي گریه کنه! بغضش را فرو داد و گفت: تکلیف این بچه چیه؟ راننده گفت:
والله به خاطر خدا تا الان نگه داشتم اونهم به امید اینکه یکی از اقوامش پیدا میشه و من بچه را تحویل
میدهم شما هم میگید که کسی نیامده مجبورم ببرم کلانتري تحویل بدهم اونها میدونند چی کار کنند دد
دکتر گفت: نمیتوانی ببري خونه ات؟ راننده گفت: همین طوري هم زنم بهم شک داره شبها کجام ببرم
خونه تهمت میزنه مال خودمه! میبرم کلانتري تحویل می دهم دردسر نمیخواهم. دکتر نگاهی دوباره به
بهارك انداخت احساس مسئولیت میکرد روبه راننده گفت: بچه را به من تحویل بده تا پیدا شدن پدرش
من ازش نگهداري میکنم. راننده نفس راحتی کشید و بهارك را که خوابیده بود بغل کرد و به دکتر داد و
کلی هم تشکر کرد از اینکه دکتر اون را از این مسئولیت نجات داده خوش و خندان سوار ماشین شد،
سویچ را چرخاند کلاج را رها کرد آماده حرکت شد یک لحظه فکري از سرش گذشت ترمز کرد سرش
را از ماشین بیرون برد پرسید: راستی دکتر نگفتی حال مادر این بچه چطوره؟
دکتر بهارك را به خودش چسباند و گفت: حالشخوب نیست! راننده به خیال اینکه دکتر گفته حالش
خوبه پاش را روي گاز گذاشت و از حیاط بیمارستان خارج شد. دکتر بهارك را توي اتاق پزشکان برد
و روي مبل گذاشت، ساعت کارش تمام شده لباسشرا عوضکرد بهارك را برداشت و از اتاق خارج
شد طبقه همکف جلوي قسمت پذیرش ایستاد مسئول پذیرش سلام گرمی با دکتر کرد: حالتون چطوره
چه خبر؟ دکتر گفت: سلامتی هیچ خبري نیست شما از اون زن جوانی که چاقو خورده بود و امشب
مرد خبري دارید؟ کسی سراغش را گرفته؟ مسئول پذیرش گفت: نه مگه مرد؟! دکتر گفت بله فوت کرد
از خونریزي مرد! لطفا اگر کسی سراغش آمد تلفن من را که دارید هر موقع از شب هم باشه زنگ بزنید
به من خبر بدهید! مسئول پذیرش چشمی گفت و دکتر بچه بغل از بیمارستان خارج شد .
اتومبیلش را توي حیاط بیمارستان پارك کرده بود به سختی در ماشین را باز کرد بچه را پشت ماشین
خواباند در را بست و سوار شد و راه افتاد دلش ضعف میرفت نیم ساعتی کشید تا به خونه رسید ماشین
را توي پارکینگ پارك کرد بچه را برداشت ماشین را قفل کرد و با آسانسور بالا رفت توي راهرو
چراغ را پیدا کرده و روشن کرد. کلید را توي قفل چرخاند اما نتوانست باز کنه عصبی شد بهارك را
دست به دست کرد اما باز هم نتواست در را باز کنه! ناچار زنگ زد صداي زنی با صداي خواب آلوده
پرسید کیه؟ مهردا جواب داد: منم مامان باز کن! زن در را باز کرد مهرداد بهارك را بغل مادرش داد
کلید را از قفل بیرون کشید وارد خونه شد و در را بست.
مادر مات کناردر ایستاده بود مهرداد گفت: این بچه پیش من امانته تا پیدا شدن پدرش من باید از اون
مراقبت کنم. مادر، بهارك را توي اتاق برد روي تخت گذاشت روش ملافه اي کشید در را نیمه باز
گذاشت و پیش مهرداد برگشت و پرسید: این بچه کیه؟ مهرداد اونقدر فشارش پایین افتاده بود که ناي
جواب دادن نداشت مادر توي آشپزخونه رفت یک لیوان شربت آبلیمو درست کرد و در حالی که بهم
میزد پرسید: کسی نبود تا از این بچه نگهداري کنه؟
مهرداد لیوان را از دست مادرش گرفت یک نفس سرکشید مادر گفت: یواش خفه میشی!! روبروي
مهرداد روي مبل نشست و گفت: بگو ببینم چرا این بچه را آوردي خونه؟! مهرداد با دست صورتشرا
گرفت و گفت: مامان مادر این بچه امشب توي بیمارستان مرد کسی هم سراغشون نیامد من اونو آوردم
خونه بیمارستان هم سپردم هر وقت از خانواده بچه خبري شد به من خبر بدهند اگر نصف شب تلفن
زنگ خورد نترسی من خودم سفارش کردم. مادر گفت: شام خوردي؟ اگر نخوردي برات گرم کنم!
مهرداد جواب داد: اول شب خوردم کاش کوفت میخوردم مامان من خیلی خسته ام میروم بخوابم اگر
بچه بیدارشد بهش میرسی؟ مادر گفت: نگران بچه نباش هر وقت بیدار شد من هستم مهرداد به اتاقش
پناه برد ولی تا خود صبح کابوس دید .


مهرداد توي خواب مادر بهارك را میدید که دنبال بچه اش میگرده گریه میکنه نگران و پریشانه بهارك
گریه میکنه مادر بغلش میکنه اما بهارك آرام نمیگیره صداي گریه بهارك اعصابشرا بهم ریخت از
خواب پرید. هنوز صداي گریه بهارك میامد اما دیگه خواب نبود واقعا بچه داشت گریه میکرد بلند شد
به اتاق مادرش رفت بهارك داشت گریه میکرد اما مادر خونه نبود بهارك را بغل کرد شدت گریه
بهارك بیشتر شد اون از مهرداد میترسید و غریبی میکرد.
هرآن هم ترسش بیشتر میشد مهرداد هم ترسیده بود و با خودش فکر میکرد اگر این بچه ساکت نشه
چی کار کنم غرق در افکارش بود و متوجه آمدن مادرش نشد وقتی مادر خواست بچه را ازش بگیره
جا خورد و خیلی ترسید مادر به آرامی بهارك را گرفت و شکلاتی که برایش خریده بود را دستش داد
بهارك با دیدن زن آرام شد مادر مهرداد همراه بهارك آشپزخونه رفت بعد مهرداد را صدا کرد و گفت:
بیا میز را بچین یک دستی نمیتوانم. مهرداد هنوز صورتشرا نشسته بود توي آشپزخونه رفت و
چیزهایی که مادر آماده کرده بود سر میز برد بعد هم براي شستن صورتش حمام رفت و دوش گرفت.
از توي پذیرایی صداي خنده بچه میامد خوشحال شد مادرش توانسته بود نه تنها بچه را آرام کنه بلکه
توانسته بود با اون دوست بشه! شب گذشته لب به غذا نزده بود با اشتها صبحانه خورد مادر به بهارك
میرسید و مرتب لقمه نان و پنیر بود که به بهارك میداد اونهم مثل مهرداد گرسنه بود مادر مهرداد گفت:
میدونی اسمش بهارکه!! مهرداد گفت: نه اون تمام مدت خواب بود با من یک کلمه هم حرف نزده خوب
با هم دوست شدید! مادر مهرداد گفت: پسرم هرچه زودتر این بچه را به خانواده اش برسون اون از
مادر محروم شده لااقل از بقیه خانواده اش محروم نشه مهرداد با تاسف گفت: من از خدامه که اون را
به خانواده اش برسونم ولی مامان اگر پیدا نکنم چی؟ مادر مهرداد گفت: باید اون را بدي دست کلانتري
اونها خودشون اقدام میکنند تو که نمیتوانی بچه مردم را پیشخودت نگهداري .
مهرداد سرش را پایین انداخت و با خجالت به مادرش گفت: مامان من خودم را در مردن مادر این بچه
مقصر میدانم! اگر من زودتر بالاي سر اون میرفتم شاید اون الان زنده بود وقتی اون را به بیمارستان
آوردند چاقو خورده بود و خون زیادي از دست داده بود من و همکارانم جاي چاقو را بخیه زدیم اما
این کار کافی نبوده و بخیه ها پاره شده و اون زن بیچاره از خونریزي زیاد مرد! من و تمام اونهایی که
اونجا بودیم مقصر هستیم اشک از چشمهاي مهرداد سرازیر شد مادر دلداریش داد و گفت: تو خودت را
نباید براي مردن اون زن مقصر بدانی تو سعی خودت را کردي بعد از اون با خداست این را هم بدان
این آخرین مریضی نیست که زیر دستت می میره تو یک پزشک هستی و همه را نمیتوانی نجات بدهی
با اینکه کارت نجات مردمه! مهرداد سرش را روي شانه مادر گذاشت و گفت: این اولین مریضی بود که
زیر دست من مرد ولی من نمیخواستم این اتفاق بیفته .


مادر اشکهاي مهرداد را پاك کرد صورتش را بوسید و گفت: پسرم این براي تو زنگ خطره چی بگم
اخطار بود باید حواست را جمع کنی تا کمتر اشتباه کنی و مراقب مریضهات باشی تو تلاشت را بکن
بقیه اش با خداست توکل به خدا داشته باش. مهردادبا صداي آرامی گفت: مامان میدونم تو با چه
زحمتی من را بزرگ کردي و تمام همم و غمت این بود که من دکتر خوبی بشوم ولی من از دیشب به
این فکر میکنم که من دکتر خوبی نشدم و لیاقت فداکاریهاي شما را ندارم. مادر کمی عصبانی گفت:
میدونی پدرت چرا مرد؟ بخاطر اینکه یک دکتر احمق مست کرده بود و یک آمپول اشتباه به پدرت
تزریق کرد وقتی هم که مرتیکه مستی از سرش پرید بی وجدان حتی یک معذرت خواهی هم از ما
نکرد بلکه ما را تهدید کرد اون با بی شرمی مرگ پدرت را اندخت گردن بی احتیاطی یک پرستار
بدبخت و به من تهمت زد که شما آمپول عوضی در اختیار پرستار گذاشتید من بیچاره به خاطر اینکه
تو تنها نمونی زبانم را کوتاه کردم ولی همان روز قسم خوردم که تمام تلاشم را بکنم و تو دکتر بشوي
براي نجات مردم نه براي کشتن مردم نمیدونم دیشب چه اتفاقی افتاده ولی دلم گواهی میدهد تو
تقصیري نداري همین که براي کار نکرده خودت را مقصر میدونی و عذاب وجدان داري! تو سعیت را
براي نجات اون زن کردي معلومه پزشک خوبی هستی اگر احساس مسئولیت نداشتی من عاق والدینت
میکردم دستی به پشت مهرداد زد و ادامه داد حالا سرکارت برگرد و تا جایی که میتوانی سعی کن هر
چه زودترخانواده این بچه را پیدا کنی! انشالله تا الان کسی پیداش شده باشه و با دست مهرداد را براي
پوشیدن لباس به طرف اتاق هل داد بهارك داشت با دقت به مکالمه این مادر و پسر گوش میکرد اما
چیزي از حرفهاي اونها سر در نمیاورد! مادر مهرداد، بهارك را بغل کرد و بوسید توي دلش گفت: چه
بچه بخت برگشته اي خدا میدونه سر این بچه چی میاد به هرحال اون مادرش را از دست داده دیگه
زندگی عادي نخواهد داشت .


مهرداد با خودش فکر کرد من تمام تلاشم را کردم مادرم حق داره و با روحیه بهتري از خونه بیرون
رفت! ولی از آنطرف وقتی بهارك و مادرش به خونه برنگشتند غذایی که مادر بهارك روي گاز داشت
سوخت و بوي دود همسایه ها را ناراحت کرد یکی از زنهاي همسایه با عصبانیت دم در آپارتمان آمد..
ادامه دارد......

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18