رمان بهارک قسمت 5


بهارک قسمت 5
مبارزه سختی شد بین محبوبه و حاجی پدر علی یک سال تمام به دادگاه احضار شد حاجی وکیل
ورزیده و دانایی داشت محبوبه فقط برادرش احمد تنها یاورش را داشت دد
کار خیلی سختی بود مبارزه علیه حاجی که ثروتمند بود و حالا پدر شهید هم شده بود و از نفوذ
بازاري و ثروتش استفاده میکرد تا بچه ها را از محبوبه بگیره و تقریبا داشت موفق میشد که محبوبه نا
امید از هر جا به بنیاد شهید رفت و وصیت نامه علی را که سالها پیش تنظیم کرده بود و در آن به
وضوح نوشته بود مایل نیست بچه هاش زیر دست پدرش باشند را به یکی از وکلاي بنیاد نشان داد و
از آنها کمک خواست تمام راههاي قانونی به روي محبوبه بسته شده بود و عنقریب حکم صادر میشد
که محبوبه دست به این کار زد کسانی که دست اندر کار بودند با طرفندها یی که بلد بودند و فشاري که
از ناحیه بازار به حاجی آوردند او را از خواسته اش منصرف کردند و این دومین پیروزي محبوبه در
مقابل خانواده علی بود دد
سالها پیش علی را متعلق به خودش کرده بود و حالا بچه ها را از دست آنها دور نگهداشته بود. هادي
مادر را که غرق در افکار گذشته بود را صدا کرد و گفت: مامان به چی فکر میکنی؟ محبوبه اشک
چشمهاش را پاك کرد و گفت: به روزهاي سختی که گذرانده ام به شهادت پدرت به روز سیاهی که
خبر شهادت پدرت رسید به اون روز فکر میکردم من مثل تو نکردم من با اینکه یک زن هستم خیلی
به خودم مسلط بودم من امیدم را از دست ندادم به سیاه بختی خودم کفر نگفتم هرگز به اینکه خودم را
از بین ببرم فکر نکردم همیشه امیدي در دلم وجود داشته تو هم باید به خودت مسلط باشی و صبر
پیشه کنی همانطور که من صبر کردم تو هم مثل من وظیفه اي داري ولی تو فراموش کردي تو یک بچه
داري بهارك عوض اینکه کوچه به کوچه بگردي بهارك را پیدا کنی اینجا نشستی زانوي غم بغل کردي
من فکر میکردم یک مرد تربیت کردم تو من را مایوس کردي! هادي اشکهاي مادر را پاك کرد
صورتش را بوسید و قول داد دنبال بهارك بگرده .هادي دلش براي بهارك میسوخت به خودش گفت
بهارك الان کجاست ؟
مهرداد توي بیمارستان متوجه شد مادر بهارك به پزشک قانونی منتقل شده تصمیم گرفت براي گرفتن
اطلاعات به پزشک قانونی بره ولی همان موقع دو تا تصادفی آوردند و ناچار براي مداواي آنها به
بخش اورژانس رفت و تا شب توي اتاق عمل بود شب دیر وقت موقعی که میخواست خونه بره رئیس
بیمارستان کسی را دنبالش فرستاد مهرداد با دلخوري از اینکه مانع رفتنش شده بود به اتاق رئیس
بیمارستان رفت پشت در توقف کوتاهی کرد نفسی تازه کرد دستش را بلند کرد و در زد آقاي محمدي
توي اتاق منتظر مهرداد نشسته بود از مهرداد خواست تا داخل اتاق بشه و مهرداد دستگیره را چرخاند
و داخل اتاق شد محمدي با چهره خندان از مهرداد استقبال کرد و گفت: میدونی امروز سرنوشتت تغییر
کرد؟ و بالاخره جوابی که میخواستی رسید! مهرداد هنوز متوجه حرف محمدي نشده بود پرسید: کدام
جواب؟ محمدي گفت: انتقالت به شیراز شهر آبا واجدادیت! تو میتوانی مادرت را به شهرش برگردونی.
مهرداد خیلی خوشحال شد دست محمدي را گرفت میخواست ببوسه اما محمدي مانع شد و گفت: برو
این خبر خوش را به مادرت بده از فردا هم دنبال بلیط و کارهات باش برگه اي را به سمت مهرداد دراز
کرد و گفت: این هم برگه انتقالیت به یکی از بهترین بیمارستانهاي شیراز دد
مهرداد برگه را گرفت و از محمدي تشکر کرد و همراه محمدي از اتاق خارج شد انتهاي راهرو از هم
خداحافظی کردند محمدي گفت: اگر به خاطر مادرت نبود هرگز راضی به از دست دادن بهترین پزشک
بیمارستان نمیشدم برو خدا به همراهت. مهرداد با شادي وصف ناپذیري راهی خونه شد بین راه یک
قوطی شیرینی خرید با عجله خودش را خونه رساند وقتی کلید را توي در پیچاند تازه به یاد بهارك
افتاد کمی اوقاتش تلخ شد ولی با خودش گفت این بچه خیلی خوش قدم بود من موفق شدم راهی
شیراز بشوم در را باز کرد و با صداي بلند گفت: مامان بیا پسرت با یک خبر خوش اومده دد
مادر از آشپزخونه جواب داد: خوش خبر باشی خبرت چیه؟ مهرداد گفت: مامان میریم شیراز، من
منتقل شدم مادر از آشپزخونه بیرون آمد و مهرداد را بوسید و گفت: خوش خبرباشی مژدگانی طلبت!
انشاالله وقتی رسیدیم شیراز براي تو یک پیراهن میخرم حالا کی میریم؟ مهرداد گفت: اگر آماده باشیم
همین فردا هم میتوانیم برویم! مادر خوشحال شد و گفت: همین امشب وسایلمون را جمع میکنم فردا
صبح برو بلیط بگبر برویم الان به خواهرم زنگ میزنم صبح بره خونه مون را دستی بکشه تا رسیدیم
بریم خونه خودمان مزاحم کسی نباشیم. مهرداد شیرینی را باز کرد مادر شیرینی را نگاه کرد و گفت:
مثل همیشه خوش سلیقه اي. اونها مشغول خوردن بودند که بهارك از اتاق خواب خودش را به سالن
رساند و صدا کرد مهرداد اومدي؟
مهرداد دستهاش را باز کرد و بهارك را بغل کرد این چند روزه خیلی به هم انس گرفته بودند مهرداد
پرسید: مامان این بچه را چی کار کنیم؟ مادر گفت: معلومه با خودمون میبریم تا حالا که خبري از
اقوامش نشده تا پیدا شدن خانواده اش مهمان ماست نگران نباش اوضاع اینطور نمیمونه بالاخره کسی
دنبال اون میاد تو دنبال کارهامون باش دیگه یک دقیقه هم طاقت ندارم میخواهم برگردم شیراز سر
خونه زندگیم! خودت میدونی که من به خاطر تو دست از همه چیز شستم و اومدم تهران تا تو دکتر
قابلی بشی حالا وقتش شده هم تو هم من برگردیم به جایی که شروع کردیم. تو باید به همشهري هاي
من و اهالی شیراز خدمت کنی! مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و مرتب زیر لب میگفت به
آرزوم رسیدم خدا را شکر دد
مهرداد با بهارك بازي میکرد و قلقلکش میداد صداي خنده بهارك توي اتاق پیچیده بود مهرداد از
خنده و شادي بهارك لذت میبرد بهارك دختر بچه کاملا معمولی بود ولی چیزي در وجودش داشت که
مهرداد را جذب خودش میکرد مهرداد روي حسی که نسبت به بهارك داشت نمیدونست چه اسمی
بگذاره! بهارك بین خنده هاش گفت: بابا مردم از خنده نکن قلقلک نده! مهرداد دست از قلقلک بهارك
برداشت. بهارك به دامن مادر پناه برد مادر دستش را با گوشه دامنش پاك کرد و بهارك را بغل کرد و
بوسید و پیش مهرداد آمد و گفت: مهرداد برو آشپزخونه غذا را بیار من دستم بنده با دست به بهارك
اشاره کرد بهارك مادر را محکم بغل کرده بود و می بوسید مهرداد سفره را انداخت بشقابها را چید و
قابلمه غذا را آورد! مادر همراه بهارك سر سفره آمدند مهرداد براي هر دو آنها غذا کشید بهارك به
تنهایی غذا را تمام کرد خیلی خسته بود کنار سفره خوابش برد مادر سفره را جمع کرد مهرداد بهارك را
بغل کرد چهره معصوم و دلنشین بهارك را نگاه کرد از بهارك خوششآمده بود دیگه دلش نمیامد از
بهارك دور بشه بهارك را محکم به خودش چسباند حس پدرانه اي در مهرداد قوت گرفت بهارك را
روي تخت گذاشت و پتوي نازکی روش کشید به سالن برگشت و به مادرش گفت: مامان اگر امشب
چمدانها را ببندي فردا صبح با ماشین خودم راه میافتیم. مادر با خوشحالی گفت: اینجوري بهتره، من تا
دیر وقت بیدار میمونم و حاضر میشوم. مهرداد شب بخیر گفت و رفت تا بخوابه چون تصمیم داشت
صبح زود راهی شیراز بشه دد
صبح ساعت شش مادر از شوقش تمام چمدانها را بی سر و صدا توي ماشین گذاشت و برگشت توي
آپارتمان روي تمام مبلها را کشید هر چی مواد غذایی توي یخچال داشت برداشت و یخچال را از برق
کشید همه چیز را مرتب کرد فلاسک چایی را که پر کرده بود توي سبد گذاشت سفره و نان و پنیر را
کنار چیزهاي دیگه گذاشت با صداي استکانها بهارك بیدار شد و سراغ مهرداد رفت و با نوازش مهرداد
را بیدار کرد دد
مهرداد چشمهاش را باز کرد و لبخندي به بهارك زد مهرداد تعلق خاطري نسبت بهارك پیدا کرده بود
بلند شد و با بهارك براي شستن دست و صورت دستشویی رفتند صداي خنده و آب بازي اونها گوش
مادر را نوازش میداد مادر تند تند جمع جور کرد بالش و لحاف نازکی براي بهارك برداشت همه چیز
آماده بود مهرداد لباس پوشید و به بهارك گفت: من گشنمه مادر بیسگویتی دست بهارك داد و گفت :
فعلا با این خودت را مشغول کن میخواهیم بریم مسافرت بین راه صبحانه میخوریم. مهرداد گفت: مامان
چمدانها کجاست؟ مادر گفت: همه را توي ماشین گذاشتم دد
مهرداد توي دلش گفت چقدر براي شهرش دلتنگی میکرده و من نفهمیدم و چقدر خوب شد که با
ماشین خودمون میریم. سه تایی با آسانسور پایین رفتند مادر کلید آپارتمان را به دست سرایدار داد و
گفت: جون شما و این خونه انشالله تا یکی دو هفته دیگه براي فروش میام. سرایدار با تعجب گفت: به
سلامتی کجا تشریف میبرید؟ مادر جواب داد: معلومه میریم سر خونه زندگی خودمان اگر ممکنه براي
آپارتمان مشتري پیدا کن چون دیگه ما به اون احتیاج نداریم و فکر نمیکنم برگردیم دد
سرایدار گفت: شماره تماسی چیزي به من بدهید اگر لازم شد خبرتون کنم. مهرداد وارد صحبت اونها
شد و گفت: رحیم آقا ما هنوز نمیدونیم دقیقا کجا میریم شما فعالیت کن ما هم وقت جا به جا شدیم به
شما زنگ میزنم شماره میدهم بعد هم در ماشین را باز کرد مادر و بهارك سوار شدند. رحیم آقاي
سرایدار در پارکینگ را بازکرد مهرداد گاز داد و از پارکینگ خارج شد. بهارك به محضراه افتادن
ماشین خوابش برد مادر پتو را روي بهارك کشید و با محبت صورت بهارك را نوازش داد. راه دور و
درازي در پیش داشتند دو سه ساعت گذشت بهارك از فرط گرسنگی بیدار شد مادر از مهرداد خواست
تا جایی سر سبزي که دید نگهداره تا صبحانه بخورند مهرداد هم احساس گرسنگی داشت و خیلی زود
چند تا درخت سر سبز دید با احتیاط سرعت را کم کرد و از جاده اصلی خارج شد مهرداد ماشین را
کنار درخت تنومندي پارك کرد مادر از ماشین پیاده شد و زیر اندازي که همراه داشت را پهن کرد دد
مهرداد سبد صبحانه را آورد فلاسک چایی را بیرون آورد و گفت: مامان یک چایی بده تا خستگی در
کنم بهارك توي ماشین جا مانده بود بهارك بی تابی کرد مادر بهارك را بغل کرد و سر سفر برد اشتهاي
بهارك خیلی خوب بود حسابی صبحانه خورد سه تایی سر سفره بودند ناگهان صداي برخورد دو تا
ماشین سواري اونها را به خودشان آورد یکی از ماشین ها از جاده خارج شد و با گارد کنار جاده
برخورد کرد و ایستاد مهردا مثل برق از جا پرید و سراغ ماشینی که تصادف کرده بود رفت ماشین با
برخورد به گارد چپ شده بود چهار نفر داخل ماشین بودند هر چهار تاي آنها سرشان روي سقف بود
مهرداد سعی کرد در را باز کنه اما درها قفل شده بودند چند تا لقد به در ماشین زد تا اینکه موفق شد
در را باز کنه اونهایی که پشت نشسته بودند و کمر نداشتند را سریع بیرون کشید مهرداد رو به مادر
فریاد زد: مامان بیا کمک کن اینها را از ماشین دور کنیم دد
مادر به بهارك گفت: از این جا تکان نخور و سریع خودش را به مصدومین رساند و با هزار زحمت
اونها را از صحنه دور کرد. باز کردن کمربند یکی دو دقیقه وقت گرفت اول توانست راننده را خارج کنه
بعد هم زنی که کنار راننده نشسته بود را از ماشین بیرون آورد و با کمک مادر چهار نفرشان را از
ماشین دور کردند هنوز زیاد از ماشین دور نشده بودند که ماشین آتش گرفت صداي انفجار همه جا
پیچید. مهرداد خودش را روي زمین انداخت بهارك از ترس جیغ میزد مادر پیش بهارك رفت و سعی
کرد تا بهارك را آرام کنه. مهرداد از داخل ماشین کیف کمکهاي اولیه را آورد و همه را معاینه کرد همه
بهوش بودند ولی وضع یکی از آنها بدتر از همه بود به ماساژ قلبی هم جواب نداد و در همان دقایق
اول جان باخت. نفر دوم خونریزي شدیدي داشت مهرداد با کمک چادر مادرش جلوي خونریزي را
گرفت نفر سوم فقط ترسیده بود و دچار شوك بود و نفر چهارم دستش شکسته بود مهرداد با احتیاط
دستش را بست مهرداد روي مصدومی که فوت کرده بود را با یک ملافه پوشاند چند نفر که شاهد
تصادف بودند به کمک مهرداد آمدند، مهرداد به آنها اجازه نداد تا مصدومها را جا به جا کنند از آنها
خواست تا آمبولانسخبر کنند دد
یک ساعت گذشت صداي آمبولانس به گوش رسید پزشک آمبولانس با عجله خودش را به مصدومین
حادثه رساند مهرداد خودش را معرفی کرد و گفت: من پزشک هستم و تمام کمکهاي اولیه را انجام داده
ام پزشکیار تشکر کرد و از مهرداد خواست تا استراحت کنه و یکی یکی مجروحان به آمبولانس منتقل
کردند! مهرداد خسته از فعالیت سختی که کرده بود پیش مادر رفت و از اون خواست تا وسایل را جمع
کنه تا راه بیفتند. بهارك را از بغل مادر گرفت و داخل ماشین گذاشت مادر سریع همه چیز را مرتب
کرد و راه افتادند هنوز کلی راه تا شیراز داشتند
مهرداد با مادرش تا رسیدن به شیراز در مورد تصادف با هم صحبت کردند مادر از اینکه پسرش
توانسته بود به مجروحان کمک کنه خوشحال بود و گفت: پسرم تو من را به آرزوم رساندي! من همین
را میخواستم چقدر سریع توانستی به اونها کمک کنی هرکس دیگه اي به جاي تو بود صبر میکرد ولی
تو با شجاعتت باعث نجات اونها شدي آفرین پسرم من به تو افتخار میکنم. مهرداد روبه مادرگفت: من
هم خوشحالم ولی از اینکه شجاعت به خرج دادم شک دارم! مادر با تعجب پرسید چطور مگه؟ مهرداد
جواب داد: اون لحظه اي که تصادف اتفاق افتاد خیلی ترسیدم وحشت تمام وجودم را گرفته بود ولی
در یک آن توانستم به ترسم غلبه کنم دست و پاهام را که بی حس شده بود تکان بدهم و به طرف اونها
بروم دد
مادر لبخندي زد و گفت: همین که توانستی به ترست غلبه کنی خیلی مهم است من هم ترسیده بودم
حتی نمیتوانستم فریاد بزنم. بهارك گفت: من اصلا نترسیدم چون مهرداد اونجا بود. مادر برگشت و با
دست سر بهارك را نوازش کرد و گفت: آخه تو یک دختر نترس و قهرمانی هستی تازه جایی که
مهرداد باشه آدم دیگه نمیترسه! بالاخره از کنار دروازه قرآن گذشتند و بعد از طی چند خیابون سرسبز
مهرداد ماشین را کنار در بزرگ چوبی نگهداشت و گفت: رسیدیم! مادر با شوق کودکانه اي در را باز
کرد و از ماشین پیاده شد کیفش را گشت و با زحمت زیاد دسته کلیدي را پیدا کرد و در قفل چرخاند
و در را باز کرد دد
حیاط بزرگی با چند تا باغچه که بجز علفهاي هرز چیزي در آنها نبود چشم را اذیت میکرد و خبر از
بی توجهی به باغچه ها بود! برگ درختهاي بلند تبریزي بهم می خورد و صداي آرام بخشی به گوش
میرسید. مهرداد یکی یکی چمدانها را از ماشین پیاده کرد. بهارك سعی میکرد به مهرداد کمک کنه اما
مهرداد از بهارك خواست تا همراه مادر باشه، بهارك دست مهرداد را گرفت و گفت: من میخواهم پیش
تو باشم. مهرداد نگاهی به چشمهاي مهربان بهارك کرد چیزي در آن دید که تا آن زمان ندیده بود و از
چیزي که دید تعجب کرد! بهارك طور غریبی به مهرداد نگاه کرد مهرداد با یک دست آخرین چمدان و
با دست دیگر بهارك را بغل کرد و داخل خونه شد دد
مادر قبل از آنها وارد ساختمان شده بود مهرداد پرسید: چرا خونه اینقدر خاك گرفته؟ مگه خاله براي
تمیزي نیامده؟ مادر با شرمندگی گفت: من از شوقم یادم رفت به خاله زنگ بزنم باید خودمان دست به
کار بشویم و خونه را تمیز کنیم. مهرداد گفت: مامان من خیلی خسته ام حسی ندارم .بهارك گفت: من
به جاي تو کار میکنم. مادر گفت: تا من و بهارك گرد و خاك خونه را میگیرم تو براي ما غذا بخر
بیار. مهرداد از پیشنهاد مادر استقبال کرد و براي تهیه غذا بیرون رفت بین راه به نگاه بهارك فکر میکرد
به خودش گفت اشتباه کردي ممکن نیست اون بچه است هنوز چهار پنج سال بیشتر نداره. مادر و
بهارك چمدانها را توي اتاق گذاشتند تمام در ها را باز کردند تا هواي تازه وارد بشه بعد هم سریع
مشغول گرد گیري شدند دد
وقتی مهرداد برگشت کار گردگیري و جارو تمام شده بود. آن شب بعد از خوردن شام هر سه تاي آنها
خیلی زود خوابیدند. مهرداد صبح زود بیدار شد و بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون رفت میخواست
هرچه زودترکارش را در بیمارستان شروع کنه. بیمارستان به خونه آنها نزدیک بود مهرداد بعد از اینکه
مدارکش را به ریئس بیمارستان داد ریئس بیمارستان آقاي محرابی مهرداد را به خونه فرستاد تا اون
روز را استراحت کنه و از روز بعد کارش را شروع کنه. مهرداد از محرابی تشکر کرد و با نان تازه به
خونه برگشت. مادر بیدار شده و چایی حاضر کرده بود بهارك به صداي مهرداد بیدار شد. مهرداد
صداش کرد بهارك جواب داد: همین الان میام بگذار صورتم را بشورم. مهرداد رو به مادر گفت: شما
فکرمیکنی ما کار درستی کردیم؟ مادر گفت: منظورت بهارکه؟! مهرداد گفت: بله از اینکه بهارك را از
شهرش دور کردم ناراحت هستم دد
مادر گفت: نگران نباش اگر کسی سراغ بهارك بیاد متوجه میشویم. اما از صمیم قلب راضی نبود کسی
سراغ بهارك بیاد اون براي خودش اسباب بازي تازه اي پیدا کرده بود و نمیخواست آنرا از دست بده
مادر به بهارك علاقمند شده بود و بهارك را کنار خودش می خواست. بهارك با اشتها صبحانه خورد و
موقع جمع کردن سفره به مادر کمک کرد. مهرداد به مادر گفت: مامان باید براي درست کردن باغچه
باغبان بگیریم اوضاع باغچه خیلی خرابه. مادر گفت: به خاله زنگ زدم قرارشد باغبان خونه اشون را
بفرسته کارگرش را هم براي کمک فرستاده عنقریب در بزنه. مهرداد گفت: پس انشاالله تا یک هفته
دیگه کاملا جا به جا میشویم من هم از فردا میروم سرکار، باید به فکر یک مطب هم باشم بعد از ظهر
ها بیکار هستم نباید بیهوده وقت تلف کنم. بهارك گفت: بعد از ظهر ها با هم میریم پارك با هم خوش
میگذرونیم. مهرداد خندید گفت: پارك فقط روزهاي جمعه از اول هفته تا آخرش فقط کار.
شش ماه از آمدن آنها به شیراز میگذشت که براي خونه اشان در تهران مشتري پیدا شد مهرداد براي
فروختن خانه به تهران برگشت در عرض دو روز خانه را فروخت. قبل از اینکه راهی شیراز بشه به
بیمارستانی که قبلا در آن کار میکرد رفت کسی از اقوام بهارك براي پیدا کردنش مراجعه نکرده بود و
مهرداد با دست خالی به شیراز برگشت. بین مهرداد و بهارك انس و الفتی وجود داشت که مرتب بیشتر
میشد مهرداد به شوق دیدن بهارك سریع خودش را به خونه میرساند با اطرافیان کوچکترین ارتباطی
برقرار نکرد و هیچ دوستی نداشت دد
مهرداد فقط این را حس میکرد یکی توي خونه چشم به راهش نشسته. بهارك به زندگی با مهرداد و
مادرش عادت کرده بود و آنها را خانواده خودش میدانست بهارك از همان کودکی دل به مهرداد بست
مواقعی که مهرداد خونه نبود دلتنگی داشت و با برگشتن مهرداد از سر کار این دلتنگی از بین میرفت
مهرداد بهارك را دوست داشت اما همیشه به اون به چشم یک دختر بچه مهمان نگاه میکرد و با نگرانی
و التهاب منتظر بود روزي کسی پیداش بشه و بهارك را از آنها جدا کنه و هر روزي که میگذشت این
اضطراب مهرداد بیشتر میشد دد
با حساب مهرداد بهارك هفت ساله بود و باید مدرسه میرفت ولی هیچ مدرکی نداشتند تا اسمشرا
توي مدرسه بنویسند! مادر دست به کار شد و از کمک آشناهاي خودش استفاده کرد و از دهات
اطراف توانست یک شناسنامه براي بهارك بگیره هنوز هم توي دهات آنجا براي بچه ها زود شناسنامه
نمیگرفتند بهارك با گرفتن شناسنامه وارد دبستان شد و مرحله جدیدي در زندگیش آغاز شد. روزها و
هفته جاي خودشان را به ماهها و سالها داد. بهارك هر روز بزرگ و بزرگتر میشد حالا بهارك شانزده
ساله بود و هر روز علاقه اش نسبت به مهرداد زیاد میشد! بهارك لحظه ها را براي آمدن مهرداد
میشمرد هر کاري براي رضایت خاطر مهرداد میکرد و این محبتی بین این دو بوجود آورده بود که
بهارك نمیخواست کسی در آن شریک بشه دد
مادر شیفته بهارك بود و از بهارك یک دختر خانه دار ساخته بود و مثل چشمهاش از بهارك مراقبت
میکرد مادر علاقه بهارك نسبت به مهرداد را حس می کرد و طبیعی میدانست. مهرداد دوره تخصصرا
تمام کرد و جراح قابلی شد با عمل هاي فوق العاده اي که در بیمارستان انجام میداد جراح سرشناسی
شده بود و همه به او افتخار میکردند در کنار آن از موقعیت عالی مالی نیز برخوردار شده بود. مادر
بارها به مهرداد پیشنهاد کرد تا ازدواج کنه ولی مهرداد تصمیم به ازدواج نداشت و با مادر مخالفت کرده
بود و دوره تخصص را بهانه میکرد و حالا بهانه اش تمام شده بود. فشارهاي مادر باعث شد تا با قرار
خواستگاري از مینا دختر رییس بیمارستان موافقت کنه بهارك وقتی شنید از غصه مریض شد حال و
حوصله نداشت کسل بود بیتابی سراغش آمده بود که تا اون روز سابقه نداشت! چیزي میخواست ولی
نمیدونست چی میخواهد دد
مادر از بهارك خواست تا براي خواستگاري آماده بشه مادرگفت: بهارك بیا ببین از قدیم چی براي
عروسم نگهداشتم. مادر در کمد را باز کرد و بغچه ترمه اي را بیرون آورد یک تکه پارچه سنگ دوزي
شده سفید را نشان بهارك داد و گفت: با این براي عروسم لباس عروسی میدوزم که هیچ کس تا به
حال ندیده باشه. بهارك پارچه را نوازش کرد و به صورتش مالید مادر پارچه را با احتیاط از بهارك
گرفت و داخل بغچه گذاشت و رو به بهارك گفت: باید بریم خرید و براي تو یک دست لباس خوشگل
بخریم. بهارك گفت: من با شما نمیام. مادر جا خورد و گفت: یعنی چی تو نمیایی؟ مگه میشه در یک
همچین روزي مهرداد را تنها بگذاري اصلا بدون تو نمیشه!می خواهی مهرداد پشیمان بشه به زور
راضیش کردم نه دخترم این کار تو درست نیست تازه اگر نظر موافق نداشته باشی مهرداد با این دختر
ازدواج نمیکنه اون دنبال بهانه است دد
مادر دست بهارك را گرفت و گفت: ببین مهرداد در بهترین موقعیت علمی خودش قرار داره اگر الان
نتوانم اون را راضی به ازدواج کنم دیگه نمیتوانم و اون تا آخر عمرش تنها و مجرد باقی میمانه تو باید
به من کمک کنی مینا دختر خوبیه در این چند سالی که ما به شیراز برگشتیم با آنها ارتباط داریم هیچ
نقطه منفی در این دختر ندیدم پدرش هم از خدا میخواهد تا دامادي مثل مهرداد داشته باشه. مادر
نگاهی به قیافه بهارك انداخت حس حسادت را در چشمهاي اون دید با خودش گفت "بهارك اونقدر
مهرداد را دوست داره که نمیخواهد شخص تازه اي وارد زندگی مان بشه اما بهارك در اشتباهه این
شخصتازه براي زندگی ما لازم و ضروري است دد
بهارك زیاد با مادر مخالفت نمیکرد و در نتیجه راضی شد تا با مادر براي خرید بره. مادر یک دست
لباس خیلی قشنگ براي بهارك خرید موقع پرو لباس به بهارك نگاه کرد دیگه از اون دختر بچه اثري
نبود اون در طی سالها تبدیل به یک زن جوان شده بود و این از دید مادر دور مانده بود بهارك توي
سرش نقشه اي براي مینا داشت بهارك براي اولین بار در عمرش میخواست کاري برخلاف میلش انجام
بده و به خوبی میدانست مینا رقیب سختی است و باید از میدان به درش کنه بهارك هنوز روي
احساسی که نسبت به مهرداد داشت نمیتوانست اسمی بگذاره.
هادي بعد از حرفهایی که با مادرش زدند تصمیم گرفت دنبال بهارك بگرده و اولین کار را با گشتن
توي بیمارستانهاي شهر شروع کرد. خونه آنها توي مرکز شهر بود یکی یکی بیمارستانها را زیر پا
گذاشت در این بین مراسم عزاداري به چهلم رسید دایی به تمام کارها رسیدگی میکرد هادي به امید
پیدا کردن بهارك به زندگی برگشته بود سرکار میرفت و در تمام ساعت بیکاري دنبال بهارك بود که از
طرف کلانتري احضار شد. دایی و هادي با هم به کلانتري رفتند هادي دچار اضطراب شده بود از یک
طرف به امید اینکه بهارك پیدا شده توي دلشخوشحال بود از طرف دیگه میترسید خبر ناگوار دیگه
اي بهش بدهند دد
هادي براي شنیدن خبر بد دیگه تحمل نداشت لحظات اضطراب و استرس به پایان رسید و ریئس
کلانتري آنها را به اتاقش دعوت کرد همراه یک سرباز آنها وارد اتاق شدند افسر نگهبان هادي را
شناخت بلند شد و با هادي دست داد و گفت: خبر خوشی برات دارم. دل هادي هري ریخت و پرسید:
بهارك پیدا شده؟ افسر نگهبان گفت: متاسفانه هنوز نه!! ولی خبر خوش من اینکه قاتل مادر زنت پیدا
شده و اعتراف کرده، با اشاره به سرباز دستور داد تا قاتل را از بازداشتگاه آوردند مرد ژولیده اي با
لباسهاي کثیف دستبند زده وارد اتاق شد هادي با عصبانیت به مردك حمله کرد و مشت محکمی به
صورت مرد کوبید. سرباز که غافل گیر شده بود به خودش آمد و جلوي هادي را گرفت و روي صندلی
نشاند. افسر نگهبان از دست هادي ناراحت شد و گفت: قرار نبود از این کارها بکنی! من قبل از اینکه
اون را دادسرا بفرستم خواستم تا با شما روبرو بشه و از زبان خودش جریان را بشنوید اما! انگار اشتباه
کردم دد
دایی واسطه شد و گفت: ببخشید جناب سروان هادي خودش را کنترل میکنه و با دست هادي را فشار
داد هادي با خشم نگاهی به قاتل انداخت و آرام نشست اونهم دلش میخواست اعتراف قاتل را بشنوه.
افسر نگهبان از قاتل خواست تا حرفهایی را که قبلا گفته تکرار کنه. قاتل نگاهی به هادي انداخت و
صورتش را برگرداند و گفت: من از خانواده ثروتمند و با شخصیتی هستم متاسفانه با دوستهایی که
دوروبرم بود از راه به در شدم و براي تفریح مواد میکشیدم عرق میخوردم و خوش بودم پول تو جیبی
که پدرم میداد براي کارهایی که میکردم کافی بود ولی وقتی پدر و مادرم پی به عادتهاي بدم بردند
دیگه به من پول تو جیبی ندادند اوایل مادرم گاها به من پول میداد وقتی پدرم فهمید خرجی مادرم را
هم برید تا به من کمک نکنه چند روز بود که پول نداشتم و نمیتوانستم مواد بخرم دوستهام دیگه
دوروبرم نبودند و هیچکدام به دادم نرسیدند. خمار بودم توي خیابون با یک موتوري برخورد کردم
لباسم پاره و خاکی شد توي خیابون سرگردان شده بودم خودم را به خونه رساندم پدرم خونه بود با هم
کتک کاري کردیم کلی چیز شکوندم پدر به زور من را از خونه بیرون کرد و گفت دیگه اینجا نیا اگر
بیایی می دهم دست پلیس دد
تمام بدنم درد میکرد عصبانی بودم اون روز هر چه اتفاق بد بود سرم آمد. افسر نگهبان پرسید: چند
سالته؟ مردگفت: بیست وسه سال! لابد تعجب میکنید پیرتر نشان میدم به خاطر این مواد لعنتی است
افسر نگهبان گفت: خوب ادامه بده چطور شد براي سرقت رفتی. مرد ادامه داد: اون روز جزو بدترین
روزهاي زندگی من بود توي خیابون داشتم بی هدف راه میرفتم بچه کوچولویی را دیدم تنها و
سرگردان توي پیاده رو راه میرفت یک آن به سرم زد بچه را بدزدم و بفروشم و با پول آن مواد بخرم.
شنیده بودم اونهایی که مواد میفروشند بچه میخرند بچه را برداشتم زدم زیر بغلم و راه افتادم یکهو یک
زن جوان از پشت به من حمله کرد هرچه سعی کردم از دستشراحت بشوم نتوانستم بچه را زمین
گذاشتم چاقویی توي جیبم بود در آوردم میخواستم زن را بترسونم اما زن براي گرفتن بچه اصرار کرد
من هم ناخواسته چاقو را توي شکمش فرو کردم زن غرق به خون روي زمین افتاد از دیدن خون
وحشت کردم و به سرعت از محل حادثه دور شدم دد
توي پس کوچه هاي اطراف قایم شدم تا اینکه هوا تاریک شد بی هدف با دردي که توي بدنم حس
میکردم راه افتادم توي یک کوچه در ساختمانی را باز دیدم اول براي قایم شدن وارد شدم توي راهرو
زنی داشت براي همسایه ها از گم شدن دخترش حرف میزد من بی سروصدا به طبقه دوم رفتم در
آپارتمان باز بود تصمیم گرفتم چیزي بردارم و زود بیرون بروم توي اتاق بودم هنوز چیزي پیدا نکرده
بودم که زنی که توي پله ها حرف میزد وارد آپارتمان شد هول شدم زن من را نمی دید آمدم یواشکی
بیرون بروم زن برگشت من هم که ترسیده بودم چاقویی که داشتم را توي شکم زن فرو کردم ... با
اعترافی که کرد تنش لرزید و شروع کرد به گریه کردن. افسرنگهبان پرسید: تا الان کجا بودي؟ توي
wWw.98ia.com
wWw.98iA.Com
کوچه ها سرگردان شده بودم پیاده آنقدر راه رفتم تا از شهر خارج شدم و به یک باغ بزرگ میوه
رسیدم با هزار زحمت از دیوار بالا رفتم و توي باغ مخفی شدم از میوه هاي باغ میخوردم درد بدن
آزارم میداد خیلی ترسیده بودم جرات نداشتم از باغ بیرون بروم روزهاي زیادي گذشت کم کم اثر مواد
مخدر از بدنم رفت تازه به خودم آمدم از کارهایی که انجام داده بودم پشیمان شدم دیروز از باغ بیرون
آمدم میخواستم برگردم خونه بی هدف به اینجا کشانده شدم راست میگویند قاتل به محل جنایت
برمیگرده من هم برگشتم اما پشیمان هستم اشتباه کردم آمدم تاجزاي کاري را که کردم پس بدهم د
هادي از جیبش عکس بهارك را درآورد و به مرد نشان داد و پرسید: بچه اي که میخواستی بدزدي این
بود؟ مرد نگاهی به عکس انداخت و گفت: نمیدونم من زیاد هوشم سرجاش نبود شاید این بود شاید
هم نبود. افسر نگهبان پرسید: چاقویی که اون دوتا زن بی گناه را باهاش کشتی، کجاست؟ مرد گفت:
توي باغ زیر درخت سیب مخفی کردم. افسر نگهبان به سربازي که مراقب قاتل بود دستور داد تا اونرا
به بازداشت گاه ببرد! مرد از جا بلند شد و رو به هادي گفت: من نمیخواستم دست خودم نبود اختیارم
از کف رفته بود. هادي با عصبانیت مرد را هل داد و گفت: خدا میدونه با این نفهمیدن هات به چند نفر
دیگه صدمه زدي! دایی هادي را گرفت و مرد از کنار آنها رد شد دد
افسر نگهبان به هادي گفت: شما باید دنبال پرونده را بگیرید من هم به شما کمک میکنم تا موفق
بشوید. هادي گفت: چاقو را پیدا میکنید؟ اون چاقو میتوانه نشان بدهد که این مرد قاتل مادرزنم هست
یا نه و شاید اون قاتل همسرم هم باشه. اتفاقی که اون تعریف کرد معلوم نیست مربوط به همان روز
است یا نه. افسر نگهبان حرف هادي را تایید کرد و گفت: راست میگی اگر چاقو پیدا بشه میتوانیم از
شک بیرون بیاییم من خیلی دلم میخواهد سر از این ماجرا دربیاورم و این گره کور را باز کنم. شما برید
خونه هر وقت لازم شد من شما را خبر میکنم انشالله بتوانم خبر خوشی بدهم دد
دایی و هادي از افسر نگهبان خداحافظی کردند. افسر نگهبان دستوري مبنی بر جستجوي باغی که قاتل
گفته بود نوشت و دست مامور تجسس داد اما در یک آن پشیمان شد پشت میزش رفت از کشو وسایل
شخصیش را برداشت و همراه چند تا مامور به سمت کرج راه افتاد بین راه به پازلی که پیشرو داشت
فکر میکرد قطعه هاي کوچکی از این پازل آشکار شده بود با پیدا کردن چاقو میتوانست این پازل را
کامل کنه در همین فکر ها بود که به باغ رسیدند. سرباز قبل از افسر پیاده شد و در را براي افسر باز
کرد و با احترام اون را به سمت باغ راهنمایی کرد. سرایدار باغ مرد پیري بود با باز کردن در باغ از
دیدن ماموران پلیس ترسید کنار رفت تا همه وارد شدند. سربازي که پرونده دستش بود مرتب از
پیرمرد سوال میکرد و روي کاغذ مینوشت دد
افسر نگاهی به اطراف انداخت باغ درست همانطوري بود که قاتل تعریف کرده بود با این حال پیدا
کردن درختی که چاقو زیر آن پنهان بود کار آسانی به نظر نمیرسید افسر دستور داد با بیل و کلنگ زیر
چند تا درخت را کندند اما نتوانستند چیزي پیدا کنند افسر از گرماي هواي و اینکه تا اون لحظه چیزي
دستگیرشان نشده بود عصبی شده بود. پیرمرد سرایدار با یک سینی پر از لیوان و پاچ آب خنک کنار
افسر آمد و از او خواست تا روي تختی که روي آن فرش انداخته بود استراحت کنه افسر کار را
متوقف کرد تا سربازها از آب خنکی که پیرمرد آورده بود بخورند و کمی خستگی در کنند. خودش هم
روي تخت نشست و به چاقو فکر میکرد پیرمرد کنار افسر نشست و گفت: شما دنبال چی میگردید؟
اگر بدونم شاید من بتوانم کمکتون کنم! افسر گفت: مرد جوانی یک مدت اینجا قایم شده و چاقویی را
زیر یکی از این درختها مخفی کرده ما دنبال اون چاقو هستیم. پیرمرد خنده اي کرد و گفت: خوب این
را از اولش میگفتید من به شما نشان میدادم دد
بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد در حالی که توي دستش چیزي را روزنامه پیچ کرده بود برگشت.
وقتی روزنامه را باز کرد داخل آن چاقویی بود افسر خوشحال از اینکه مدرك جرم را پیدا کرده از
پیرمرد تشکر کرد و پرسید از کجا پیداش کردي؟ پیرمرد گفت: یک ماه بیشتر میشه یک شب به صداي
تق تقی از اتاقم بیرون آمدم توي باغ صداي نفسهایی را شنیدم فهمیدم کسی از بالاي دیوار توي باغ
پریده بیگدار به آب نزدم مخفی شدم تا ببینم کیه متوجه شدم مرد ژولیده و معتادي است ترسیدم بهش
نزدیک بشم خیلی آشفته بود از دور مراقبش بودم دیدم چیزي را زیر درخت مخفی کرد بعد پشت یکی
از اون درختها خوابید نزدیکتر رفتم دیدم داره میلرزه اون بدجوري به خودش می پیچید فهمیدم مدتی
است بهش مواد نرسیده ازش دور شدم و یواشکی جایی را که کنده بود کندم و چاقو را دیدم با گوشه
لباسم چاقو را از خاك بیرون کشیدم جاي چاقو را صاف کردم و به اتاقم برگشتم و چاقو را لاي
روزنامه پیچیدم و قایم کردم دد
اونشب تا صبح خوابم نبرد خوشبختانه تازه وارد مزاحمتی برایم ایجاد نکرد من از ترسم بهش نزدیک
نشدم روزها و هفته ها گذشت اون غریبه اوایل حالشزیاد خوب نبود ولی کم کم بهتر شد و بالاخره
ترك کرد و من از اینکه یک جوان خودش را توي باغ حبس کرده تا اعتیادش را ترك کنه خوشحال
بودم و براي اون غذا میبردم اوایل نمیخورد اما روزها که گذشت شروع کرد به خوردن و حرکت کردن
توي باغ میگشت ورزش میکرد و هر روز حالش بهتر میشد تا اینکه کاملا ترك کرد و یک روز بیخبر
از باغ رفت دیگه اتفاقی نیفتاد تا امروز که شما آمدید افسر با خوشحالی چاقو را به مدارك اضافه کرد
و دستور داد تا باغ را به حالت اول درآوردند از پیرمرد خداحافظی کرد و همراه بقیه به سمت تهران
حرکت کرد
با تحویل چاقو به آزمایشگاه و تجزیه و تحلیلی که روي آن شد اثر خون دو نفر روي آن پیدا شد
اولین تشخیص آنها خون مادر زن هادي بود با راهنمایی افسر و همکاري پزشک قانونی ثابت کردند
خون دوم متعلق به مریم همسر هادي است و این حقیقت تلخ که قاتل مادر و دختر را در یک روز
چاقو زده و منجر به کشته شدن آنها شده! پرونده به جریان افتاد و هادي و فرشید به عنوان ولی دم از
قاتل شاکی شدند روزها میگذشت و جلسات دادگاه ادامه داشت همه چیز به خوبی پیش میرفت تا
اینکه سر و کله پدر ومادر قاتل پیدا شد خانم و آقاي بابایی دو روز بعد از اینکه امیر را از خونه بیرون
کردند پشیمان شدند و از اینکه پسر جوانشان را تک و تنها گذاشته اند احساس ندامت کرده و دنبال
اون گشتند ولی اثري از امیر پیدا نکردند نگرانی به آنها غالب شد ولی پیدا کردن امیر مثل پیدا کردن
یک سوزن در کاهدانی بود تلاش آنها براي یافتن امیر بیهوده بود تا اینکه از کلانتري آنها را خواستند د
آنجا بود که امیر را پید کردند خانم و آقاي بابایی از دیدن امیر در آن حالت به خودشان لعنت فرستادند
ولی کار از کار گذشته بود و امیر قاتل دو نفر بود بدتر از همه اعتراف کرده بود تنها کاري که براي امیر
انجام دادند این بود که یکی از بهترین وکلاي تهران را گرفتند. هادي و فرشید هم وکیل گرفتند تا در
مقابل وکیل آنها بتوانند مقاومت کنند. جلسات دادرسی به درازا کشید. در این میان عمه فرشید به خانه
آنها اسباب کشی کرد عمه خیلی خوشحال راضی بود شوهرش راضی تر بود از دادن کرایه راحت شده
بود و با خرجی که به فرشید میدادند لزومی براي کار کردن نمی دید و آتل و باطل توي خونه میگشت
و هر ماه از برادر زنش و دایی پول اضافی درخواست میکرد و بهانه هایی میآورد و آنها را ناچار
میکرد به خاطر فرشید به اون پول بدهند دد
توي خونه اول به فرشید یک اتاق مستقل دادند دوماه نگذشته بود که مسعود اتاق فرشید را گرفت و
فرشید همراه بچه ها میخوابید هاله و مسعود مثل یک فرد مزاحم با فرشید رفتار میکردند و از اینکه
پول فرشید دست غریبه هاست خیلی ناراحت بودند و مرتب سرکوفت میزدند. تنها کسی که با فرشید
میانه خوبی داشت نغمه دختر بزرگ هاله بود و خیلی مهربان و خونگرم بود از فرشید هم خوشش
میامد و گاها جلوي پدر و ماردش می ایستاد تا فرشید را اذیت نکنند. فرشید مدرسه میرفت مسعود از
اینکه فرشید درس میخونه راضی نبود و به بهانه هاي مختلف سعی میکرد جلوي درس خوندن فرشید
را بگیره با این کار فرشید بیشتر به درس و مشق چسبید و بهتر از سابق درس میخواند اون میخواست
از دست عمه و شوهرش خلاصبشه و به همین خاطر حسابی درس میخواند دد
از دست مسعود ناراحت بود ولی کاري نمیتوانست انجام بدهد فرشید ناچار بود آنها را تحمل کنه رفتار
عمه هم تغییر کرد چشم دیدن فرشید را نداشت مسعود به خاطر فرشید عمه را آزار میداد. با گذشت
زمان آنها خودشان را صاحبخونه میدونستند فرشید بیچاره مثل یک نوکر دست بسته در خدمت آنها
بود اگر کار نمیکرد از مسعود فحش و ناسزا می شنید شبها زیر نور چراغ کوچه درس میخواند صبح ها
به شوق دور شدن از خونه زود بلند میشد و مدرسه میرفت روزهاي سختی را میگذراند اما به امید تمام
شدن چهار سال حرفی نمیزد و این سکوت مسعود و زنش را جدي تر میکرد و فشار و آزار نسبت به
فرشید هر روز زیادتر میشد دد
از خرج ماهانه فرشید براي بچه هاشون خرید میکردند فرشید دیگه لباس تازه نداشت و کمتر پیش
عمه یا عمو میرفت کفشش پاره شده بود و بارها خودش آن را تعمیر کرد جرات اینکه از آنها چیزي
بخواهد را نداشت تحمل میکرد تا به سن قانونی برسه و اموالش را از دست آنها بیرون بکشه. دایی
مشغول کارهاي خودش محبوبه خواهرش و هادي بود در این بین جلسات دادرسی هم وقتشان را
میگرفت و زیاد به فرشید توجه نداشتند. فقط هرماه تحت فشار مسعود به مبلغ ماهانه فرشید اضافه
میکرد. اونها حتی فرصت نداشت با مسعود صحبت کنه. وکیل امیر توانسته بود دادگاه را قانع کنه موقع
جنایت امیر حالت طبیعی نداشته و نمی دانسته چی کار میکنه و با عقب انداختن جلسات دادرسی و
گذشت زمان خشم هادي فروکش کرد سه سال از شروع محاکمه امیر میگذشت هنوز از حکم نهایی
خبري نبود دد
هر ماه از طرف دادگاه نامه هاي دریافت میکردند اما از حکم نهایی خبري نبود. هادي خسته شده بود
خانواده امیر هم مرتب براي دیدن آنها میامدند خواهش و التماس هاي مادر امیر به نتیجه رسید آنها
توانستند دل محبوبه خانم را نرم کنند و با کمک او هادي رضایت داد و از قصاصگذشت پدر و مادر
امیر با جان و دل براي نجات امیر پیشنهاد دیه سنگینی به آنها دادند. اما هادي موافق گرفتن دیه نبود.
خبر پرداخت دیه از همه بیشتر مسعود را خوشحال کرد رفتارش با فرشید بهتر شد براي اون کفش نو
خرید و به لباسهاش رسیدگی کرد مسعود به فرشید گفت: اگر پول دیه را به من بدهی میتوانی به اتاقت
برگردي من با این پول میرم مغازه میگیرم و همیشه بیرون از خونه هستم و تو به راحتی میتوانی به
درس و مشقت برسی و ادامه داد من به خاطر اینکه سرمایه ندارم توي خونه هستم و باعث ناراحتی
شما میشوم. اگر سرکار برم دیگه کاري به شما ندارم درآمدمان هم بیشتر میشه. فرشید از اینکه مسعود
میخواهد سرکار بره و دیگه مزاحمتی براي اون نداره خوشحال شد و با پیشنهاد مسعود موافقت کرد تا
دیه را بگیره
فرشید هفده ساله بود و سال آخر دبیرستان و یک سال مانده بود تا به سن قانونی برسه روزها را
میشمرد کینه اي عمیق از عمه و شوهرش داشت و درخیالش لحظه اي را میدید که مسعود را از خونه
بیرون میکنه و اسباب آنها را بیرون میریزه و دلش خنک میشه! به خودش گفت قرار بود عمه پولهاش
را جمع کنه وقتی چهار سال تمام شد خونه بخره ولی مسعود کار نکرده پولی در بساط ندارند و سال
دیگه نمیتوانند خونه بخرند! اگر عمه با من خوش رفتاري میکرد و اینهمه دلم را نمی شکست شاید به
اون و بچه هاش رحم میکردم اما عمه بدتر از مسعود بود با زخم زبانهایی که میزد هیچی بین ما نمانده!
نفسی کشید و فکر کرد این یک سال هم به خیر و خوشی بگذره و دانشگاه قبول بشوم از دست همه
شون خلاص میشوم دورترین دانشگاه را انتخاب میکنم از همه دور میشم و اینکه مشکلاتش به زودي
تمام میشه ذوق کرد دد
مسعود رفتارش تغییر کرده بود و با فرشید خوب شده بود انگار احساس کرده بود فرشید چه نقشه اي
توي سرش داره تمام همتشرا جمع کرد تا فرشید را راضی کنه از پول دیه مغازه بخره و به هر نحو
شده مغازه را از دست فرشید دربیاره! مسعود به زنش هاله گفت: ما باید براي آینده خودمان و بچه ها
فکري بکنیم سال دیگه فرشید به سن قانونی میرسه و لابد میخواهد صاحب این خونه بشه خونه اي که
با هزار زحمت بدست آوردیم!! خودت میدونی که من هیچ سرمایه اي ندارم خونه اي هم نداریم اگر از
این خونه آواره بشویم نمیدونم باید چی کار کنیم. هاله گفت: غصه نخور براي اون هم فکري کردم!
مسعود از حرف هاله خوششآمد و پرسید: خب خب بگو ببینم چی فکر کردي؟
هاله نفسی تازه کرده با دست دختر بزرگش را نشان داد و گفت: نغمه سیزده سالش شده از فرشید هم
خوشش میاد تا چشم و گوشش باز نشده شوهرش بدهیم بره البته نمیره باز هم با ما زندگی میکنه
وقتی نغمه با فرشید ازدواج کنه تو میشوي پدر زن فرشید و میتوانی صاحب تمام مال و اموال فرشید
بشی اونهم میشه داماد دست به سینه ما چطوره از نقشه ام خوشت آمد؟
مسعود به فکر رفت با ازدواج نغمه هم از دست دخترش که سر و گوشش می جنبید خلاص میشوم هم
به اموال فرشید دست پیدا میکنم تازه پول دیه هم هست و مغازه اي را که سالها آرزو دارم میخرم مثل
اربابها میشینم توي مغازه فرشید هم با جان و دل براي من و زنش کار میکنه صورت مسعود گل
انداخت به یاد پول کلانی که دست دایی بود افتاد و گفت: بالاخره اون پول را از احمد میگیرم! بلند شد
صورت هاله را بوسید و گفت: آفرین به تو همیشه فکر هاي بکر داري دست به کار شو نغمه را آماده
کن فرشید هم به عهده توست بقیه کارها با من .
ادامه دارد….

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18