رمان بهارک قسمت 9


بهارک قسمت 9
علی عوض شده بود دیگه آدم ضعیفی شده بود پاهاش را به من نشان داد و گفت: من به درد خودم هم
نمیخورم، نمیخواهد اونها با این وضع من را ببینند. من که نمیتوانم در حق بچه ام پدري کنم بهتر مرده
باشم همانطور که در این سالها فکر کردند. و اجازه نداد تا به شما خبر بدهم من از راه خدا بیرون آمده
بودم و خدا من را تنبیه کرد ولی شما هم چوب کارهاي من را خوردید. دیروز به من خبر دادند
برادرزن علی پیداش شده و از علی پرسو جو میکنه و علی را دیده دیگه نخواستم جلوي شما را بگیرم
علی حال خوشی نداره و بیمارستان ساسان بستري شده میتونید براي دیدن علی اونجا برید. محبوبه
مثل فنر از جا پرید و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت احمد پشت سرش دوید محبوبه اشک
میریخت تاکسی گرفت و دو تایی سوار تاکسی شدند احمد گفت: بیمارستان ساسان. محبوبه بغضکرده
بود و با سختی داشت جلوي اشکهاش را میگرفت نمی توانست باور کنه علی این کار را کرده. وقتی
رسیدند از پذیرش اتاق علی را پرسیدند اما موقع ملاقات نبود تا ساعت دو صبر کردند تا توانستند بالا
بروند محبوبه نفسهاش به شماره افتاده بود قلبش بشدت میزد دستهاش یخ کرده بود پاهاش سست شده
بود و توان نداشت! به دیوار تکیه داد احمد دست محبوبه را گرفت و گفت: حالت خوب نیست
میخواهی برگردیم؟ محبوبه بغضش را فرو داد و گفت: نه باید علی را ببینم نمیخواهم این فرصت را از
دست بدهم. احمد به محبوبه کمک کرد و آرام به سمت اتاق علی رفتند سه تا تخت توي اتاق بود علی
روي تخت دوم دراز کشیده بود و چشمهاش را بسته بود. محبوبه بالاي سر علی ایستاد علی پیر شده
بود بیشتر موهاي علی سفید شده بود محبوبه به ملافه اي که علی روش کشیده بود نگاه کرد جاي پاي
علی خالی بود محبوبه دستش را روي دست علی گذاشت. علی با حس دستهاي محبوبه چشمشرا
باز کرد و محبوبه را دید
علی قادر به حرف زدن نبود محبوبه دست علی را بوسید علی دستشرا کشید بغضی که سالها گلوي او
را آزار میداد پاره شد و اشک ریخت محبوبه گفت: گریه کن و خودش پا به پاي علی اشک ریخت. هم
اتاقی هاي علی تعجب کرده بودند این زن کیه؟ احمد از اتاق بیرون رفت تا این دوتا مرغ عاشق تنها
باشند. محبوبه تا مدتها یک کلمه هم حرف نزد فقط دست علی را محکم گرفته بود علی پرسید: از کجا
فهمیدي؟ محبوبه گفت: چند وقت پیش توي فرودگاه دیدمت! علی: از کجا فهمیدي منم؟ محبوبه: تو را
نشناختم پشتت به من بود حاجی را شناختم داشت صندلی ترا هل میداد شک کردم حاجی اهل
اینکارها نبود احمد را فرستادم خونه شما حاجی عوض شده اون گفت تو زنده هستی. محبوبه ادامه
داد: چرا خودت را از من قایم کردي مگه از من چی دیدي؟
علی دست محبوبه را فشار داد و گفت: من دیگه به درد کسی نیمخوردم یک مزاحم بیشتر نبودم دلم
نیمخواست شما من را اینطوري ببینید. محبوبه گفت: تو بهتر از همه میدونی من عاشق روح تو شدم تو
در هر شکل و شمایل که باشی همان علی دوست داشتنی من هستی تو به من و بچه ها ظلم کردي تو
ما را از خودت محروم کردي. علی گریه میکرد محبوبه ریز ریز اشک میریخت و حرف میزد محبوبه
گفت: تو هدیه اي هستی که خدا به ما داده ما باید قدر این هدیه را بدانیم بچه ها باید تو را ببینند تو
معجزه اي که خدا سر راه ما قرار داده .
علی گفت: نه محبوبه من نمیخواهم بچه ها من را ببینند. محبوبه گفت: تو میتوانی در مورد خودت
تصمیم بگیري اجازه بده اونها براي دیدن تو خودشان تصمیم بگیرند تو حق نداري آنها را منع کنی.
محبوبه احمد را صدا زد و گفت: داداش به بچه ها زنگ بزن بیان اینجا دیگه یک دقیقه هم صبر ندارم.
احمد سریع رفت تا بچه ها را خبر کنه. علی حالش بهتر شده بود دیدن محبوبه به او جان دوباره اي
داده بود حس میکرد خوشبخت ترین آدم روي زمینه کمی از دیدن بچه ها دلش شور میزد ولی محبوبه
از بچه ها براي اون گفت و خیال علی را راحت کرد. علی گفت: به نظرت من را میبخشند؟ محبوبه
گفت: حتما! وقت ملاقات تمام شده بود که هادي، راضیه و بهارك به بیمارستان رسیدند. راضیه آنقدر
گریه کرد تا نگهبان دلش سوخت و اجازه داد تا یکی یکی بالا بروند به شرطی که کسی بالا نباشه
راضیه به محضاینکه نگهبان اجازه داد فورا از پله ها بالا رفت هادي و بهارك هم پشت سر راضیه راه
افتادند نگهبان دیگه چیزي نگفت.
محبوبه روي صندلی کنار علی نشسته بود راضیه و هادي وارد اتاق شدند محبوبه بچه ها را صدا کرد
بیایید اینجاست. راضیه علی را بغل کرد و با صداي بلند گریه کرد راضیه براي اولین بار پدرش را
میدید. هادي کنار ایستاده بود باور نمیکرد این مردي که روي تخت خوابیده پدرش باشه ولی محبوبه
آنها را طوري بار آورده بود که علی در وجود آنها زنده بود هادي جلو رفت و راضیه را کنار زد و علی
را بغل کرد علی حس کرد دوباره متولد شده و به خودش لعنت میفرستاد که چرا چنین کاري رو در
حق خودش و خانواده اش انجام داده.
هادي یک کلمه گفت: کجا بودي؟ علی گریه میکرد و جوابی براي این سوال هادي نداشت. بهارك
دچار حیرت بود این دیگه کیه از کجا پیداش شده! محبوبه بهارك را به علی معرفی کرد این هم دختر
هادي بهارکه! علی بهارك را بوسید و گفت: نمیدونستم هادي بچه دار شده! زنش کجاست؟ دل هادي
ریخت رنگش زرد شد هادي مریض بود و تحمل هر استرس را نداشت. محبوبه متوجه حال هادي شد
صندلی را نشان داد تا هادي روي آن بشینه. علی پرسید: هادي چی شد؟ محبوبه به جاي هادي جواب
داد: هادي مریضه باید استراحت کنه. محبوبه خانم از پرستار خواهش کرد تا فشار هادي را بگیره و
مراقب اوضاع هادي باشه پرستار فشار هادي را گرفت و یک قرصزیر زبانی به هادي داد و سفارش
کرد حتما با یک پزشک متخصصقلب مشورت کنه.
روز سختی را پشت سر گذاشتند. محبوبه پیش علی ماند و بچه ها به خونه برگشتند. راضیه از
خوشحالی بال درآورده بود آواز میخواند و شادي میکرد بهارك به راضیه گفت: دیدي؟ راضیه گفت:
چی را؟ بهارك: پاهاشو! راضیه گفت: نه من چیزي ندیدم . بهارك گفت: پدرت پا نداشت. راضیه از
طرز حرف زدن بهارك خوشش نیامد و گفت: سالها بود فکر میکردم پدرم مرده حالا می بینم اون زنده
است پا داشته باشه یا نداشته باشه براي من فرقی نمیکنه من در هر صورت دوستش دارم. بهارك از
جواب راضیه تعجب کرد بهارك حسی نسبت به پدر بزرگش نداشت ولی راضیه با عشق به پدر بزرگ
شده بود احساس بهارك با عمه اش فرق داشت. بهارك سراغ تلفن رفت و به شماره هایی که زنگ زده
بودند نگاه کرد شماره شیراز روي تلفن بود نگران شد چه اتفاقی افتاده مادر زنگ زده یا مهرداد؟
بهارك گوشی را برداشت و شماره شیراز را گرفت مادر گوشی را برداشت. بهارك سلام کرد و پرسید:
زنگ زده بودید ما خونه نبودیم چیزي شده؟ مادر با خوشحالی گفت: البته چیزي شده ما با خانواده
مینا صحبت کردیم و قرار عروسی گذاشتیم هفته دیگه پنج شنبه عروسی مهرداد و میناست زنگ زدم
همه تون را دعوت کنم اما تو همین فردا بلیط بگیر بیا اینجا کلی کار داریم. بهارك داشت از غصه دق
میکرد با بی حوصلگی به مادر قول داد تا در اولین فرصت خودش را برسونه دیگه طاقت نداشت
توضیح دیگه اي در مورد ازدواج مهرداد بشنوه و مکالمه را تمام کرد. راضیه پرسید: چی شده؟ بهارك
مات و مبهوت گفت: مهرداد داره عروسی میکنه. راضیه غمی عمیق در صورت بهارك دید و آنجا بود
که راضیه فهمید بهارك عاشق مهرداد شده دلش براي بهارك سوخت و براي آرام کردن بهارك گفت:
مهرداد چند سالشه؟ بهارك گفت: سی وشش سال. راضیه گفت: به این پیري داره زن میگیره زنش چند
ساله است؟ بهارك با دلخوري گفت: مینا بیست و هفت هشت ساله است درست نمیدونم همین حدود.
راضیه گفت: خوب زنش بهش میخوره آدم باید از لحاظ سنی با شوهرش زیاد تفاوت نداشته باشه
میدونستی فاصله پنج سال بهترین فاصله است؟ بهارك گفت: چه فرقی میکنه وقتی آدم همدیگر را
دوست داشته باشه تفاوت سنی مهم نیست. راضیه گفت: من جایی خوندم که انسان وقتی عاشق میشه
هورمونی توي بدنش ترشح میشه که دوسال دوام داره بعد از دوسال با کم شدن این هورمون آدمها
علاقه اشون نسبت به هم کم میشه شنیدي خیلی ها عاشق ازدواج میکنند ولی بعد از عروسی از هم
جدا میشوند این به خاطر تمام شدن هورمون توي بدن اونها ست. بهارك فکري کرد و گفت: نمیشه این
هورمون را توي بدن نگهداشت؟ راضیه گفت: چرا میشه اگر بتوانی جاي عشق را با احترام و دوست
داشتن عوضکنی میشه این هورمون همیشه ترشح بشه ولی فکرش را بکن این از ظرافتهاي خلقته اگر
یکی عاشق بشه و به عشقش نرسه و این هورمون مرتب ترشح بشه اون عاشق بیچاره که از دست میده
خداوند انسان را اینطور خلق کرده که این هورمون دوسال بیشتر دوام نیاره تا اگر عاشقی به عشقش
نرسید یا به نحوي آن را از دست داد دچار مشکل نشه خدا را شکر میکنم که اینطوري است.
بهارك بیمقدمه گفت: یعنی من تا کی این هورمون را دارم؟ راضیه گفت: فکر کنم چیز زیادي نمانده
باشه. وقتی هادي براي بردن بهارك آمد بهارك موضوع عروسی مهرداد را گفت. هادي خوشحال شد و
گفت"حنما میریم من به اونها مدیون هستم. بهارك گفت: عروسی پنچ شنبه است ولی مامان به من گفته
فردا شیراز باشم. هادي دلش گرفت خنده اي که تا چند لحظه پیش داشت از لبشرفت آرام گفت:
باشه برات بلیط میخرم تو زودتر برو. بهارك پرید و هادي را بغل کرد این کار بهارك حسی تازه را در
دل هادي بیدار کرد خوشش آمد دخترش داشت با اون انس میگرفت. محبوبه خانم پیش علی توي
بیمارستان مانده بود آنها حرفهاي زیادي براي گفتن داشتند محبوبه خانم از مردن عروسش و پدر
مادرش و از گم شدن بهارك براي علی گفت و از دردسرهایی که پدر علی سرشان آورده بود همه چیز
را براي علی تعریف کرد و علی مشتاقانه به همه حرفهاي محبوبه گوش کرد. علی بارها از محبوبه عذر
خواهی کرد و از اینکه در این سالها همراهش نبوده احساس تاسف کرد. ولی محبوبه با لبخندي گفت:
همه چیز را فراموش کردم تو تازه متولد شدي و ما از اول شروع میکنیم دست علی را گرفت و فشرد.
زن و شوهر با هم حرف میزدند که حاجی پدر علی وارد اتاق شداز دیدن علی که روحیه گرفته
خوشحال شد جلو رفت و سر محبوبه را بوسید و گفت: دخترم حلالم کن من اشتباه کردم فکر میکردم
تو لایق پسرم نیستی دلم میخواست علی با یک دختر مومن و با حجاب ازدواج کنه تو به من ثابت
کردي ایمان در قلب انسان جا داره و من هیچ بویی از ایمان نبردم من را حلال کن قطره هاي اشک از
گونه حاجی پایین آمد محبوبه با دست اشک حاجی را پاك کرد و گفت: من همه چیز را فراموش کردم
شما هم فراموش کنید.
حاجی آرام شد علی هم اشک میریخت محبوبه اشک علی را هم پاك کرد و گفت: ما باید از نو شروع
کنیم همگی با هم! حاجی گفت: حتما همه با هم شما با بچه ها به خونه ما اسباب کشی کنید من طبقه
اول را براي شما آماده میکنم تا علی هم راحت باشه بقیه هم خودش درست میشه. محبوبه به علی نگاه
کرد علی گفت: حاجی اجازه بده محبوبه خودش تصمیم بگیره اون مجبور نیست به خونه ما بیاد!حاجی
گفت: به خدا با هاشون کاري ندارم روي تخم چشمهام نگهشون میدارم. محبوبه خانم گفت: هادي تازه
دخترش را پیدا کرده و نزدیک خونه ما خونه گرفته نمیشه به این زودي از آنها جدا بشوم اگر حاج آقا
اجازه بده علی بیاد سر خونه زندگیش تا هادي و بهارك زندگیشون جا بیفته ما مرتب به دیدن شما
میآییم. حاجی گفت: دختر هادي کجا بوده؟ چند سالشه؟ علی گفت: بهارك نوه من پانزده سالشه و ده
سال پیش گم شده بود وحالا پیدا شده! حاجی تعجب کرد و با اشتیاق نشست تا همه ماجرا را بفهمه
وقتی محبوبه خانم از سختی هایی که کشیده بودند حرف زد حاجی خیلی خجالت کشید.
روز بعد بهارك با هواپیما به شیراز رفت برخلاف انتظارش مهرداد براي بردنش نیامد چشمش دنبال
مهرداد بود که راننده مینا اینها جلو آمد سلام کرد و گفت: بهارك خانم؟ بهارك گفت: بله منم. راننده
گفت: من را فرستادند دنبال شما بفرمایید. بهارك عصبانی از اینکه مهرداد نیامده همراه راننده رفت توي
ماشین یک کلمه هم حرف نزد دم در راننده ترمز کرد پیاده شد در زد مادر در را باز کرد و راننده با
ماشین وارد باغ شد بهارك بعد از دو ماه مادر را میدید خیلی دلش براي مادر تنگ شده بود ولی از
دست مادر ناراحت بود بدون خبر عروسی راه انداخته بود تا به مادر رسید گفت: مامان!! و به آغوش
مادر رفت و اشک ریخت اون براي از دست دادن مهرداد اشک میریخت دلشآشوبی برپا بود.
پرسید: مهرداد کجاست؟ مادر گفت: با مینا رفتند خرید گفت، قرار زود برگرده. مادر راننده را مرخص
کرد و با بهارك وارد ساختمان شد چیزي تغییر نکرده بود از مادر پرسید: مگه پنج شنبه عروسی
نیست؟ مادر جواب داد: بله چطور مگه؟ بهارك گفت: مگه مینا جهاز نداره؟ مادر خندید و گفت: خیلی
خوب هم داره جهاز را بردند توي خونه دیگه اي چیدند مینا راضی نشد به این خونه بیاد من هم اصرار
نکردم! از لحن مادر بهارك حس کرد مادر از این کار مینا خوشش نیامده! بهارك با بیتابی منتظر آمدن
مهرداد شد مادر به خاطر بهارك کلی غذا درست کرده بود میخواست به بهارك خوش بگذره بهارك
همه جا را گشت میخواست ببینه بعد از رفتنش چیزي تغییر کرده یا نه!
مادر به چیزي دست نزده بود حتی اتاق بهارك همانطور باقیمانده بود زنگ در به صدا درآمد بهارك
خوشحال شد و گفت: مهرداد من باز میکنم! و آیفون را زد تا مهرداد وارد بشه ده دقیقه گذشت ولی
کسی نیامد بهارك از خونه بیرون آمد و مهرداد و مینا را دید که دستشون پراز چیزهایی است که خریده
اند عقب عقب رفت و دم در ایستاد مهرداد همراه مینا به دم در رسید با دیدن بهارك دل مهرداد هري
ریخت و آتش عشقش زبانه کشید لال شد قادر نبود یک کلمه حرف بزنه مینا از حال مهرداد خوشش
نیامد و در دلش حس کرد حسودي بهارك را میکنه هر چی باشه اون یک زن بود و نگاههاي مهرداد
را شناخته بود تا اون روز مهرداد را اینطوري ندیده بود!
مینا به بهارك سلام کرد و مهرداد را هل داد تا از سر راه کنار بره بهارك خرید هاي مینا را از دستش
گرفت و با مینا روبوسی کرد مهرداد آرام از کنار هر دو گذشت و وارد خونه شد مادر به کمک مهرداد
رفت. مینا یکی یکی خرید ها را باز کرد و به همه نشان داد تا همه سلیقه اش را ببینند. مهرداد ساکت
بود ضربان قلب بهارك را می شنید عطر تن بهارك را حس میکرد وبهارك از اینکه مهرداد اونجا بود
احساس خوشی داشت مادر تمام توجه اش به بهارك و مهرداد بود اون پسرش را خوب میشناخت
نگاههاي مهرداد امشب رنگ دیگري داشت بهارك براي مهرداد خود شیرینی میکرد مهرداد شاد بود
دیدن بهارك به اون امید میداد و بهارك از دیدن مهرداد و نگاههاي گرمش لذت میبرد و کم کم داشت
به نتیجه اي مورد نظرش میرسید.
مادر براي اینکه مینا بیشتر از این دلگیر نشه و بین آنها اختلاف نیافته به بهارك گفت: حتما مهرداد و
مینا با هم میخواهند خصوصی حرف بزنند بیا من و تو مادر و دختر بریم توي اتاقمون گپ بزنیم. یکهو
مهرداد گفت: مامان راست میگه شما برید من هم مینا را میرسونم برمیگردم کلی حرف داریم و با این
جمله مینا را جواب کرد مینا با دلخوري از همه خداحافظی کرد و همراه مهرداد رفت. توي ماشین مینا
به مهرداد گفت: تو نظرت درمورد بهارك چیه؟ مهرداد گفت: بهارك مثل یک دسته گل تازه و پر
طراوته من اون را خیلی دوست دارم. مینا گفت: مثلا چقدر؟ مهرداد بی ریا گفت: به اندازه دنیاها
دوستش دارم. اما به محضاینکه این حرف را زد پشیمان شد. مینا رنگش پرید درست حدس زده بود
مهرداد نسبت به بهارك نظر داشت و حالا گستخانه در مورد علاقه اش به بهارك حرف میزد.
مهرداد براي جبران حرفی که زده بود گفت: بهارك را طور دیگه اي دوست دارم ولی تو هم براي من
عزیز هستی و دوستت دارم مینا از این حرف مهرداد خوششآمد و به خودش دلداري داد مهرداد
بهارك را مثل یک خواهر دوست داره چقدر من بد خیالم من باید خودم را عادت بدهم به مهرداد ایمان
داشته باشم اون مرد زندگی منه و ما بزودي با هم ازدواج میکنیم بهارك هم رفته تهران زندگی میکنه
دیگه مزاحمتی براي من نخواهد داشت مینا دست مهرداد را گرفت. مهرداد دست مینا را بوسید مینا
باورش شد در مورد مهرداد اشتباه کرده. مهرداد مینا را دم در خونه اشان پیاده کرد هر چه مینا اصرار
کرد مهرداد قبول نکرد حتی از ماشین پیاده نشد و به بهانه اینکه مادر و بهارك منتظرند با سرعت به
خونه برگشت. مادر خوابیده بود ولی بهارك در انتظار مهرداد بود بهارك یواشکی از اتاق بیرون آمد و
روي مبل نشست تا مهرداد را ببینه
بهارك همانطور که روي مبل لم داده بود فکر کرد وقتی مهرداد برگرده به اون چی بگم؟ بگم دوستت
دارم! اون میدونه دوستش دارم! به هر چیزي فکر کرد اما نتیجه اي نگرفت اون باید صبر میکرد تا
مهرداد لب باز کنه و عشقش را اعتراف کنه وقتی به این نتیجه رسید از روي مبل بلند شد تا به اتاقش
بره ولی با صداي باز شدن در ورودي میخکوب شد مهرداد آرام و بی صدا به بهارك نزدیک شد و
پرسید: اینجا چی کار میکنی؟ بهارك گفت: خوابم نبرد اومدم اینجا. مهرداد روي مبل نشست و دست
بهارك را کشید بهارك هم نشست مهرداد تمام قوتشرا جمع کرد تا به بهارك بگه .. اما چی؟! وقتی
چشم مهرداد به چشمهاي بهارك افتاد دلش لرزید و چیزي را که از خونه مینا تا خونه اشون توي راه
تمرین کرده بود را فراموش کرد قلب و عقلش با هم هماهنگ نبود فکرش را بلند گفت: این چه بلایی
سرم اومده. بهار پرسید: چی شده؟ مهرداد نفسی تازه کرد و گفت: نمیدونم ماجراي من و تو به کجا
کشیده میشه! بهارك گفت: به هر جا که تو بخواهی فقط کافیه بخواهی من حاضرم.
مهرداد به قیافه جدي بهارك نگاه کرد و متوجه حرف بهارك شد ولی گفت: بهارك رسیدن من و تو به
هم ممکن نیست توي آیینه به خودت نگاه کردي؟ تو پانزده شانزده سال بیشتر نداري آینده اي طولانی
در انتظار توست هنوز نوجوانی و نمیدونی عشق یعنی چه! من نمیتوانم آینده تو را خراب کنم. بهارك
گفت: یک جمله تو کافیه تا عمرم را به پاي تو بریزم من بدون تو هیچم نمیتوانم زندگی بدون تو را
تصور کنم. مهرداد گفت: من همیشه در زندگی تو به عنوان یک دوست باقی خواهم ماند. بهارك
عصبانی شد اخم کرد و گفت: من به دوستی تو احتیاج ندارم بلند شد بره مهرداد دستش را گرفت و
گفت: تا به نتیجه نرسیدیم نمیتوانی بري و من با هزاران خیال تنها بگذاري! بهارك گرمی دست مهرداد
را که زبانه میکشید حس کرد مهرداد تب داشت بهارك دوباره نشست و به چشمهاي مهرداد خیره شد و
گفت: حالا وقتشه یک تصمیم درست بگیریم .
مهرداد با اینکه میدونست بهارك چی میگه پرسید: چه تصمیمی؟ بهارك گفت: تو باید تصمیم بگیري
من یا مینا ؟! مهرداد دست بهارك را ول کرد سست شد صورتش گر گرفته بود حال طبیعی نداشت و
نمیتوانست درست فکر کنه تحت تاثیر بهارك بود مهرداد به خوبی میدانست چی میخواهد ولی موانعی
که پیش راهش بود اجازه نمیداد تا تصمیم بگیره. مهرداد رو به بهارك گفت: من تو را دوست دارم و
عاشقت هستم! قلب بهارك در یک آن ایستاد نفسش بند اومد همان چیزي که میخواست از دهن
مهرداد شنیده بود دست مهرداد را گرفت. مهرداد ادامه داد: تو هم خوب میدونی این عشق فرجامی
نداره و باعث از بین رفتن هر دوي ما میشه و خیلی ها از این عشق صدمه می بینند ما حق نداریم
دیگران را آزار بدهیم میفهمی؟ بهارك گفت: وقتی من و تو همدیگر را دوست داریم دیگه هیچ چیز و
هیچ کس مهم نیست!تنها کاري که باید انجام بدهیم دور کردن میناست.
مهرداد گفت: اشتباه میکنی من در شرایطی قرار گرفتم که نمیتوانم مینا را کنار بگذارم. بهارك تنش یخ
کرد یعنی چی چرا نمیتوانه از مینا جدا بشه؟ مهرداد گفت: مینا عاشق من شده و من هم دوستش دارم
اون همسر خوبی براي من میشه و من باید سعی کنم همراه اون باشم. بهارك با دلخوري گفت: پس من
چی؟ مهرداد گفت: من و تو باید فراموش کنیم تو باید من را از ذهنت پاك کنی. بهارك نیش خندي زد
و گفت: حالا که فهمیدم من دوست داري؟ این ممکن نیست. مهرداد گفت: چاره اي نیست اوضاع را
سخت تر از این نکن عشق من و تو از اول اشتباه بوده و ادامه اش بدتر! فکر کن در این مدت چه
اتفاقاتی افتاده؟ چیزهایی پیش آمده تا ما از هم جدا بشویم ورود مینا به زندگی من پیدا شدن خانواده
تو همه اینها علامتی براي جدایی ماست ما باید از هم جدا بشویم با خاطره اي خوش! مهرداد بلند شد
و بدون توجه به بهارك به اتاقش رفت. بهارك روي مبل نشسته بود. افکارش منجمد شده بود انگار
زمین و زمان متوقف شده بود حرفهاي مهرداد توي سرش می پیچید تنها چیزي که اون لحظه براي
بهارك مهم بود اعتراف مهرداد به عشقش بود مهرداد واضح گفته بود دوستش داره و عاشقش شده.
بهارك فقط به این فکر کرد و لذت برد.
دیگه چیزي براي اون ارزش نداشت بهارك جوابش را گرفته بود مهرداد میخواست از این واقعیت فرار
کنه اما بهارك با این واقعیت می خواست زندگی کنه. بهارك چشمهاش را بست و خوابش برد. مهرداد
از اتاق بیرون آمد دید بهارك روي مبل خوابیده آرام بهارك را بغل کرد بهارك بیدار شد ولی چشمهاش
را باز نکرد مهرداد بهارك را به اتاق برد و روي تخت گذاشت و روي بهارك را کشید. مهرداد کنار
تخت ایستاد تا براي آخرین بار بهارك را از نزدیک ببینه و خم شد و صورت بهارك را بوسید و به
سرعت از اتاق بیرون رفت
روز بعد بهارك با صداي مادر بیدار شد که با مهربونی اون را بیدار کرد. بهارك از رختخواب بیرون آمد
احساس میکرد روز خوبی را شروع کرده از صحبتهاي دیشب مهرداد فقط اعتراف به عشق مهرداد را به
یاد میاورد و این بهارك را شارژ میکرد شاد و شنگول به کمک مادر رفت و بی دریغ به اون کمک کرد
مادر عجله داشت تا کارها را انجام بده چیزي کم کسر نباشه یک روز بیشتر به عروسی نمانده بود
بهارك فکر میکرد مهرداد لحظه آخر پشیمان میشه اون به نحوي مطمئن بود!
مادر مرتب با مادر مینا تلفنی صحبت میکرد و همه چیز را دوباره و سه باره کنترل میکرد بهارك دلش
خوش بود. مهرداد تمام روز بیرون بود حتی ناهار نیامد آن شب مهرداد خیلی دیر کرده بود و بهارك
ومادر با هم در انتظار مهرداد نشسته بودند موقع شام مادر میز را چید بهارك گفت: منتظر مهرداد نمی
مانیم؟ مادر گفت: نه دخترم اون حتما خونه مینا است و شام میخوره میاد. بهارك دلخور شد ولی چاره
اي نداشت به روي خودش نیاورد بعد از شام مادر از بهارك پرسید: براي عروسی چی میخواهی
بپوشی؟ من لباست را ندیدم چیزي خریدي؟ تو خواهر شوهر هستی باید بهترین لباس را بپوشی.
بهارك از جمله آخر مادر جا خورد توي دلش گفت خواهر شوهر ولی من خواهر مهرداد نیستم! بهارك
از توي کمد دوتا پیراهن خیلی قشنگ آورد و به مادر نشان داد و گفت: اینها خوبه؟ مادر به سلیقه
بهارك آفرین گفت و خوشحال شد بهارك آماده بود. مادر گفت: بهارك تو فردا صبح همراه عروس
باید بروي آرایشگاه! بهارك گفت: نه من حوصله ندارم. مادرگفت: دخترم ما که بجز تو کسی را نداریم
من که نمیشه همراه عروس بروم تو باید بروي. بهارك گفت: مینا کسی را نداره دوستی آشنایی چیزي؟
مادر گفت: نه عزیزم تو باید بروي. بهارك حرص خورد ولی ناچار این را هم قبول کرد. تا دیر وقت با
مادر حرف زدند ولی مهرداد نیامد. مادر گفت: انگار مهرداد قصد اومدن نداره ما برویم بخوابیم. بهارك
هم خسته بود براي خوابیدن هر دو به اتاق خواب رفتند. مهرداد وارد باغ شده بود و توي ماشین
نشسته بود منتظر بود تا چراغها خاموش بشه وقتی دید چراغ اتاقها خاموش شد از ماشین پیاده شد و
بی سروصدا وارد خونه شد و با عجله به اتاقشرفت و در را از پشت بست.
نمیخواست بهارك را ببینه میدونست با دیدن بهارك هر لحظه ممکنه پشیمان بشه تا صبح خواب به
چشمهاي مهرداد نیامد صبح کسل از خواب بیدار شد مادر میز صبحانه را چیده بود بهارك بعد از همه
سر میز آمد بهارك میخواست به چشمهاي مهرداد نگاه کنه تا از نقشه اي که داشت سر دربیاره ولی
مهرداد توجهی به بهارك نکرد. مهرداد نمیخواست از تصمیمی که گرفته منصرف بشه هنوز صبحانه را
شروع نکرده بودند که مهمانهاي تهران رسیدند محبوبه خانم علی با هادي و راضیه و فرشید آمدند.
دایی احمد عذر خواسته بود ولی کادو بزرگی براي عروس و داماد فرستاده بود. بهارك دلش به آنها
گرم شد. دسته جمعی سر میز نشستند. بعد از صبحانه مادر به زور مهرداد همراه فرشید و هادي به
آرایشگاه فرستاد تا براي شب آماده باشه.
بهارك و راضیه هم با راننده اي که مینا فرستاده بود به خونه مینا رفتند خونه آنها هم پر از مهمان بود
مینا از دیدن راضیه و بهارك خوشحال شد و همراه آنها به ارایشگاه رفت. آرایش عروس تا عصر طول
کشید ساعت پنج مهرداد با ماشین عروس دنبال مینا آمد مینا با لباس عروس و آرایشی که داشت خیلی
دوست داشتنی شده بود مهرداد نگاهی به بهارك انداخت واقعا زیبا بود ولی دست روي دلش گذاشت و
مینا را سوار ماشین کرد و به راه افتاد بهارك و راضیه باهم سوار ماشین مینا شدند و به خونه عروس
رفتند.
همه مهمانها آمده بودند سفره عقد با زیبایی تمام آراسته شده و آماده ورود عروس و داماد بود. همه از
زیبایی بهارك تعریف کردند دخترهاي جوان کنار سفره ایستاده بودند و منتظر بودند تا عروس بیاد
بهارك از همه بیشتر منتظر آمدن مینا بود میخواست ببینه مهرداد چه میکنه. بوي خوش اسپند توي
مجلس پیچید و این نشان از ورود عروس و داماد بود. مهرداد با کت و شلواري سیاه دامادي خیلی
جوانتر به نظر میرسید مینا هم خیلی خوب شده بود عروس و داماد سر سفره نشستند بهارك طوري
ایستاد تا توي آیینه دیده بشه اما مهرداد به آیینه نگاه نمیکرد.
عاقد اومد و خطبه عقد را شروع کرد براي بار اول پرسید: عروس خانم وکیلم؟ دخترهاي جوان گفتند:
عروس رفته گل بچینه. براي بار دوم خطبه خوانده شده و عاقد پرسید: عروس خانم وکیلم؟ دخترها
گفتند: عروس رفته گلاب بیاره! عاقد براي براي بار سوم خطبه را خواند و پرسید: عروس خانم وکیلم؟
مینا دیگه طاقت نداشت گفت: با اجازه پدر و مادرم بله! همه کف زدند بهارك توي آیینه داشت به
مهرداد نگاه میکرد منتظربود مهرداد عکسل العملی از خودش نشان بده . عاقد خطبه عقد را براي داماد
هم خواند و از داماد پرسید: آقاي داما د وکیلم؟ مهرداد نگاهی توي آیینه به بهارك کرد
مهرداد در آیینه نگاهی به بهارك کرد و گفت: بله و بهارك داغون شد این جوابی نبود که انتظار داشت
بشنوه راضیه کنار بهارك ایستاده بود دست بهارك را گرفت و فشار داد بهارك دردش آمد خودش را
کنترل کرد همه چیز تمام شده بود مهمانها یکی یکی به عروس و داماد تبریک گفتند نوبت به بهارك
رسید راضیه هلش داد مادر جعبه جواهري را به دست بهارك داد بهارك آن را به مینا داد بغض گلوي
بهارك را آزار میداد مینا را بوسید و به زور تبریک گفت. مهرداد دست بهارك را گرفت بهارك به
مهرداد هم تبریک گفت راضیه متوجه بهارك بود بهارك را کنار کشید تا خودش به عروس داماد
تبریک بگه به این ترتیب بهارك از سفره کنار رفت.
راضیه بعد از اینکه به عروس و داماد تبریک گفت پیش بهارك آمد و گفت: تو باید قوي باشی بهارك
دلش میخواست گریه کنه راضیه گفت: مواظب باش گریه نکنی همه چیز را خراب میکنی. بهارك و
راضیه پیش محبوبه خانم و بقیه رفتند و پشت میز نشستند با تمام شدن مراسم عقد همه عازم سالن
شدند مهمانها دسته دسته از خونه رفتند فقط عروس داماد با عکاس ماندند. بهارك زودتر از همه به
سالن رفت اگر راضیه نبود حتما گریه میکرد و اوضاع را بهم میریخت راضیه دلداریش داد گفت: اگر
این عشق تو تا یک سال دیگه بمانه عشق واقعیه ولی این را بدون سال دیگه همه چیز را فراموش
میکنی. بهارك دلش آتیش گرفته بود چیزهایی بود که راضیه از اون خبر نداشت مهرداد عاشق بهارك
بود و این عشق کهنه تر از آنی بود که راضیه فکرش را بکنه بهارك با عصبانیت وارد سالن شد و مادر
از بهارك خواست تا به مهمانها لبخند بزنه ولی بهارك پیش محبوبه خانم رفت و تا آمدن عروس از
جاش تکان نخورد.
وقتی مینا وارد سالن شد بهارك به اون غبطه خورد و توي دلش گفت من باید به جاي اون وارد سالن
میشدم بهارك تمام مدت به مهرداد و مینا فکر میکرد راضیه خیلی سعی کرد تا بهارك را از فکر و
خیال بیرون بیاره ولی موفق نشد با شام مفصلی از مهمانها پذیرایی شد آخر شب همه دنبال ماشین
  عروس رفتند و عروس و داماد را به خونه بخت رساندند. موقع خداحافظی پدر مینا عروس داماد را
دست به دست داد و دعاي خیر براي آنها خواند. مهرداد دست مادر را بوسید و از او خداحافظی کرد.
مهرداد اصلا سراغ بهارك نرفت و با اون خداحافظی نکرد دل بهارك از این کار مهرداد بیشتر سوخت
مهرداد پیش چشمهاي بهارك همراه مینا به خونه بختشان رفت و بهارك مات و مبهوت ماند. شب
سخت و طولانی در انتظار بهارك بود راضیه تا صبح با بهارك بیدار نشست و دلداریش داد. بهارك آن
شب تا صبح اشک ریخت آنقدر که دیگه اشکی برایش نماند. بالاخره راضیه خوابش برد بهارك از
خواب اون استفاده کرد و از اتاق بیرون رفت. دیگه امیدي به زنده ماندن نداشت نمیخواست صبح روز
بعد را ببینه به اتاق مهرداد رفت هادي و فرشید آنجا خوابیده بودند هادي بیدار شد بهارك عذر خواهی
کرد و گفت: سرم درد میکنه اومدم قرص بردارم کمد مهرداد را باز کرد و جعبه قرص مسکن که همیشه
مهرداد آنجا نگه میداشت را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
کلی قرص بود همه را خورد و به اتاقش برگشت و خوابید. همه خسته بودند آن روز کسی زود بیدار
نشد مادر براي مهمانها ناهار درست کرد تا ظهر کسی سراغ بهارك و راضیه نرفت نزدیک ظهر راضیه
بیدار شد بهارك خوابیده بود راضیه دلش نیامد بهارك را بیدار کنه. راضیه از اتاق بیرون رفت و با
محبوبه خانم به مادر کمک کرد تا هدیه اي را که براي عروس داماد خریده بود کادو کنه مادر از اینکه
مهرداد داماد شده بود خوشحال بود و به چیز دیگه اي فکر نمیکرد ساعت دو بعد از ظهر محبوبه خانم
به اتاق بهارك رفت هر چه سعی کرد بهارك بیدار نشد نگران شد هادي را صدا کرد هادي همراه فرشید
به اتاق بهارك آمدند فرشید نبضبهارك را گرفت غیر عادي بود تلاش فرشید باعث ترس و نگرانی
همه شد فرشید صبر نکرد فورا بهارك را بغل کرد و به کمک هادي به بیمارستان رساندند.
توي بیمارستان معده بهارك را شستشو دادند اما بهارك بیهوش بود فرشید میترسید بهارك توي کما بره
تمام تلاشش را کرد تا بهارك را بهوش بیاره. محبوبه خانم راضیه و مادر مهرداد هم توي بیمارستان
بودند مادر گریه میکرد محبوبه خانم دلداریش میداد ولی خودش هم نگران بود راضیه مات به آنها نگاه
میکرد هادي اعصابش بهم ریخته بود دردي توي سینه اش حس میکرد. محبوبه خانم هادي را روي
صندلی نشاند و یک قرصزیر زبانی بهش داد حال هادي کمی بهتر شد. بهارك تکانی خورد فرشید
متوجه شد که بهارك بهوش آمده خدا را شکر کرد. پزشکی که فرشید به اون کمک میکرد یکی از
دوستانش بود اون به فرشیدگفت: خطر رفع شد. فرشید مژده آن را به بقیه که بیرون نشسته بودند داد
مادر پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ هادي گفت: دیشب بهارك به اتاقی که ما خوابیده بودیم آمد و بسته
قرصی را برداشت سرش درد میکرد لابد از آن مسموم شده. فرشید گفت: بله حتما قرص اشتباهی
خورده. تنها کسی که اینرا باور نکرد راضیه بود
محبوبه خانم گفت: همه برید خونه و حاضر بشید براي پا تختی من اینجا میمانم. هادي مخالفت کرد و
گفت: پاتختی زنانه است من میمانم همه برید به کسی هم چیزي نگید. مادر گفت: من به مهرداد زنگ
میزنم بیاد بهارك را معاینه کنه در ضمن براي روحیه بهارك هم خوبه. فرشید همه را به خونه رساند
مادر به مهرداد زنگ زد و موضوع مسمومیت بهارك را گفت مهرداد به محضاینکه گوشی را قطع کرد
حاضر شد تا به بیمارتسان بره مینا پرسید: چی شده کجا میري؟ هنوز که مهمانها نیامدند.
مهرداد گفت: میرم بیمارستان یکی از مریضهام حالش بهم خورده باید اونجا باشم. مینا از حال مهرداد
فهمیدکه نمیتوانه جلوي اون را بگیره دیگه حرفی نزد و مهرداد راهی بیمارستان شد. هادي پیش بهارك
نشسته بود بهارك خواب آلود بود آمدن مهرداد را متوجه نشد مهرداد از هادي خواست تا به خونه بره
و استراحت کنه و قول داد کنار بهارك بمونه. هادي اول قبول نکرد ولی مهرداد خیلی محکم از اون
خواست تا خونه بره مهرداد گفت: وقتی بهارك بهوش بیاد میخواهم شما را سرحال ببینه با این وضع
شما نمیتوانید تحمل کنید و ممکنه دوباره سکته کنید.
هادي ناچار قبول کرد مهرداد گفت: نترسید من دکترم و به خوبی از بهارك مراقبت میکنم. هادي دست
بهارك را بوسید و از اتاق بیرون رفت. مهرداد روي صندلی نشست و دست بهارك را گرفت نوازش
کرد بوسید صورت بهارك را لمس کرد قطره هاي اشک از گونه اش پایین ریخت میدونست بهارك
میشنوه گفت: دیدي من باعث بدبختی تو هستم من ارزششرا ندارم که به خاطر من دست به این کار
احمقانه بزنی چرا اینکار را کردي میخواستی بگی چی؟ میدونی اگر یک تار مو از سرت کم میشد من
هم زنده نمی ماندم چرا این کار را کردي دلت به حال من نمیسوزه؟ محکم دست بهارك را فشار داد
بهارك گرمی دست مهرداد را حس کرد بغضش گرفت مهرداد ادامه داد: تو باید قبول کنی رسیدن من و
تو غیر ممکن و محاله کارها را از این بیشتر سخت نکن تو باید سعی کنی من را فراموش کنی.
بهارك یک کلمه گفت: تو میتوانی؟ مهرداد جوابی براي این سوال بهارك نداشت نه اون نمیتوانست
بهارك را فراموش کنه این ممکن نبود. بهارك به سمت مهرداد برگشت و توي چشمهاي پر از اشک
مهرداد نگاه کرد مهرداد به نگاه بهارك با محبت پاسخ داد بهارك دست مهرداد را محکم گرفت مهردا
گفت: نمیدونم با تو چی کار کنم! پاتختی شروع شد و مهمانها آمدند مادر مهرداد همراه مهمانهایی که از
تهران آمده بودند وارد خونه مهرداد شدند مینا از آنها با روي باز استقبال کرد بهارك بین آنها نبود مینا
پرسید: بهارك کجاست؟ مادر گفت: غذاي دیشب به اون نساخته مسموم شده توي خونه خوابیده.
مینا گفت: بروم به بهارك تلفن کنم و حالش را بپرسم. مادر هول کرد و گفت: نگران نباش حالشخوبه
الان خوابیده نیمتوانه با شما حرف بزنه. مینا پرسید: مهرداد میدونه؟ مادر گفت: بله اون هم پیش بهارك
رفته. مینا از جواب مادر خیلی ناراحت شد مهرداد روز اول ازدواجشون بهش دروغ گفته بود از دست
مهرداد دلگیر شد. پاتختی ساعت هشت شب تمام شد همه مهمانها رفتند فقط خانواده مینا و خانواده
مهرداد ماندند پدر مینا سفارش شام داد تا ساعت نه منتظر مهرداد شدند هر چی به تلفن همراهشزنگ
زدند در دسترس نبود مینا عصبی شده بود مادر هم نگران شد ولی به روي خودش نیاورد.
پدر مینا گفت: دخترم تو باید عادت کنی تو همسر یک پزشک شدي! مینا لبخندي زد نمیخواست
پدرش از روز اول نگران بشه مینا گفت: حق با شماست و میز شام را چید و گفت: اگر مهرداد بفهمه
شما تا این ساعت گرسنه ماندید خیلی ناراحت میشه بفرمایید شام حاضره و همه را سر میز برد.
خوردن شام تا ساعت ده طول کشید مینا با خوشرویی از همه پذیرایی کرد جمع کردن میز و شستن
ظرفها و مرتب کردن خونه و بالاخره رفتن مهمانها تا ساعت یازده کشید هنوز از مهرداد خبري نبود.
مینا لباسش را عوض کرد و روي مبل نشست و منتظر مهرداد شد مینا روي مبل خوابش برد نیمه هاي
شب بیدار شد ساعت سه صبح بود ولی مهرداد نیامده بود.
مینا از دست مهردا عصبانی شده بود مهرداد حتی نخواسته بود به مینا زنگ بزنه و اون را از نگرانی در
بیاره مینا به بهارك لعنت فرستاد و گفت این دختره توي زندگی من مزاحمه و من باید از شر اون
خلاصبشوم روز اول زندگی من را خراب کرد.
مهرداد تمام کارهاي بهارك را خودش انجام داد و یک لحظه هم از بهارك دور نشد. حال بهارك بهتر
شده بود ولی هنوز تحت تاثیر دارو قرار داشت چند بار با کمک مهرداد از تحت پایین آمد و دستشویی
رفت حالش هر آن بهتر میشد و از اینکه مهرداد همراهش بود لذت میبرد. مهرداد تلفنشرا خاموش
کرده بود و فراموش کرده بود روشن کنه و آنقدر نگران بهارك بود که اصلا به یاد مینا نیفتاد. فرشید و
هادي به دیدن بهارك آمدند دکتر بهارك را مرخصکرد مهرداد تازه به یاد مینا افتاد هیچ جوابی براي
مینا نداشت با این حال وقتی فرشید و هادي بهارك را خونه بردند مهرداد از آنها خدا حافظی کرد و به
خونه خودش رفت
وقتی مهرداد کلید را توي قفل چرخاند مینا توي آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بود و صداي کلید
را شنید به روي خودش نیاورد. مهرداد وارد خونه شد همه چیز تازه و نو آرام توي آشپزخانه رفت مینا
از دلش گذشت اخم کنه ولی در یک آن خیلی چیزها از مغزش گذشت فکر کرد روز اول ازدواجشون
با هم دعوا میکنند کار به پدر و مادر مینا میکشه و پدر طرف نگه میداره و کلی مشکل به وجود میاد و
.. با روي گشاده و لبخندي به لب از مهرداد استقبال کرد و گفت: خوش آمدي. مهرداد انتظار داشت مینا
دعواش کنه و با بد اخلاقی با اون روبرو بشه ولی مینا کاملا برعکسرفتار کرد مهرداد نفسراحتی
کشید و مینا را بوسید و سلام کرد با این کار دل مینا نرم تر شد و خندید و از مهرداد خواست تا با اون
صبحانه بخوره مهرداد مثل یک گرگ گرسنه بود همراه مینا شد و با هم صبحانه خوردند.
مهرداد از خجالتش چیزي در مورد دیشب نپرسید مینا هم ترجیح داد از دیشب حرفی نزنه چون ممکن
بود دعواشون بشه فقط به مهرداد گفت: پدر براي من و تو بلیط گرفته تا ماه عسل بریم. مهرداد رنگش
پرید و پرسید: به کجا؟ مینا بی توجه به حال مهرداد گفت: براي مشهد میخواست و هم براي ایتالیا
میخواست بگیره که من مانع شدم حدس زدم تو نتوانی بیایی و کارهات روبراه نباشه بابا قول داد به
محض هماهنگی براي ایتالیا بلیط بگیره اما ابن دفعه میریم مشهد. مینا خیلی خوشحال بود مهرداد هم
تظاهر به خوشحالی کرد اون نگران بهارك بود میدونست کسی که دست به خودکشی میزنه روحیه
خوبی نداره و لازمه نزدیکانش اون را تنها نگذارند و مطمئن بود رفتنش حال بهارك را بدتر میکنه. اما
در مقابل مینا تعهدي داشت و باید همراه مینا میشد.
خدا را شکر کرد براي جاي دورتري بلیط نگرفته رو به مینا گفت: چند روز؟ مینا گفت: براي یک هفته
توي هتل اترك مشهد جا رزرو کرده. مهرداد با تته پته گفت من باید براي یک کنفرانس چهار روزه
دیگه تهران باشم نمیتوانم بیشتر از سه روز همراهت باشم. مینا گفت: یعنی بدون من برمیگردي؟ مهرداد
گفت: اگه دوست داشته باشی تو بمان ولی من ناچار برمیگردم. مینا با خوشرویی گفت: حالا بریم اگر
خوش گذشت تو هم میمانی اگر هم خواستی دوتایی برمیگردیم تازه من همراه تو تهران هم میام این
عالی نیست؟ مهرداد دلش نمیخواست مینا را تهران ببره چون حساب کرد اگر بهارك دوسه روز دیگه
خوب بشه همراه بقیه برمیگرده تهران و براي دیدن بهارك باید بره تهران و باید به بهارك روحیه بده!
دلش پیش بهارك بود و یک لحظه هم از فکر اون غافل نبودمینا خیلی سعی کرد مهرداد را از فکرهایی
که توي سرش بود بیرون بیاره ولی موفق نشد.
آن روز روز کسل کننده اي براي مینا بود. مهرداد تمام روز را خوابید و مینا براي سفرشان وسایل جمع
کرد و توي چمدان گذاشت. موبایل مهرداد هنوز هم خاموش بود مینا موبایل مهرداد را گذاشت تا شارژ
بشه. بهارك وقتی به خونه برگشت مادر با نگرانی منتظرش بود مهرداد به هیچ کس بروز نداد که بهارك
خودکشی کرده و همه فکر میکردند مسموم شده هر کس به نحوي بهارك را براي خوردن مسکن
عوضی شماتت میکردند مادر گفت: به من میگفتی من بهت مسکن میدادم! محبوبه خانم گفت: به من
هم میگفتی بهت دوا میدادم هر کس حرفی زد بالاخره هادي مداخله کرد و گفت: همه شما خواب
بودید من که بیدار شدم به عقلم نرسید شما هم اگر بودید باز همین اتفاق میافتاد و با این حرف بهارك
را از دست آنها نجات داد.
روحیه بهارك بهتر شده بود همه مثل پروانه دورش بودند و بهارك از اینهمه محبت احساس دلپذیري
داشت و از اینکه مهرداد عروسشرا رها کرده و به اون توجه کرده بود خیلی خوشحال و راضی بود
بهارك روز خوشی را گذراند تا اینکه مهرداد تلفن کرد بهارك فکر زنگ زده حالشرا بپرسه ولی
مهرداد براي خداحافظی زنگ زده بود و با همه خداحافظی کرد بهارك وقتی متوجه شد مهرداد و مینا
تصمیم دارند مسافرت بروند اوقاتش تلخ شد با عصبانیت چمدانشرا بست و از هادي خواست براي
رفتن به تهران بلیط بگیره هادي گفت: همه بلیط داریم فقط باید تاییدش کنیم همین فردا براي اولین
پرواز بلیط را تایید میکنم. بهارك تا صبح خوابش نبرد اون حس میکرد مینا داره با اون مبارزه میکنه
بهارك هم تصمیم گرفت با مینا مبارزه کنه و روبروي اون بایسته.
صبح زود هادي فرودگاه رفت و براي همان روز بلیط ها را تایید کرد و به خونه برگشت. مادر خیلی
از رفتن آنها ناراحت شد انتظار داشت چند روزي بمونند ولی همه مایل بودند برگردند. مادر به ناچار
قبول کرد و همراه آنها فرودگاه رفت. مهرداد و مینا هم توي فرودگاه بودند مهرداد از دیدن آنها تعجب
کرد فرشید گفت: ما امروز برمیگردیم تهران شما یکسره میرید مشهد؟ مهرداد گفت: نه ما اول میریم
تهران بعد از آنجا با یک هواپیماي دیگه میریم مشهد. فرشید گفت: پس با هم تا تهران همسفر هستیم.
بهارك از همه خوشحال تر شد مینا هم خوشحال بود با مهرداد عازم سفر بودند و این براي اون کافی
بود
توي هواپیما مهرداد و مینا کنار هم نشستند. بهارك توي صندلی کنار مهرداد نشست راضیه بغل دست
بهارك محبوبه خانم،هادي و فرشید هم پشت سر آنها نشستند در تمام طول سفر مهرداد با بهارك حرف
زد و از گذشته ها و کارهاي مشترکی که انجام داده بودند حرف زدند مینا حرصمیخورد ولی دختر
خود داري بود و به روي خودش نیاورد و خودش را به خواب زد بهارك از اینکه مهرداد به مینا توجه
اي نداره خوشحال بود و مرتب حرف تازه اي میزد و مهرداد با به یاد آوردن آن خاطره میخندید و
بیشتر به بهارك توجه میکرد. وقتی خلبان اعلام کرد به فرودگاه مهرآباد رسیدند مینا نفسراحتی کشید
بالاخره از شر بهارك راحت میشد و میتوانست با مهرداد تنها باشه.
توي فرودگاه از همدیگر خداحافظی کردند مهرداد و مینا منتظر هواپیماي مشهد شدند و بقیه از فرودگاه
بیرون رفتند. مهرداد پیش مینا نشست مینا میخواست با مهرداد حرف بزنه ولی مهرداد از حرف زدن
خسته شده بود و حوصله حرف زدن نداشت مهرداد سرش را روي شانه مینا گذاشت و چشمهاش را
بست. مینا همانطور که حرف میزد یکهو متوجه چشمهاي بسته مهرداد شد زیر لب گفت: اونقدر با
بهارك حرف زده خسته اش به من رسیده !! مهرداد زمزمه مینا را نشنید. مینا دیگه ساکت شد و حرفی
نزد اجازه داد تا مهرداد راحت بخوابه! نیم ساعت بعد سوار هواپیما شدند وبه سمت مشهد حرکت
کردند. هتل نزدیک حرم بود. توي لابی مهرداد به رزوشن گفت: ما سه روز میمانیم مینا گفت: نه چهار
روز مهرداد اخمی کرد مینا دوباره گفت: چهار روز، براي یک هفته رزرو شده ما چهار روز میمانیم.
مهرداد دیگه بحث نکرد مینا خوشحال شد همراه مهرداد به اتاقشون رفتند. دو روز اول زیاد به مینا
خوش نگذشت چون مهرداد تحت تاثیر بهارك بود روز سوم انگار مهرداد همه چیز را به فراموشی
سپرده باشه اخلاقش نرم تر شد و هر کاري که باب میل مینا بود انجام داد و رضایت مینا را جلب کرد.
دو روز بعد به اونها خیلی خوش گذشت طوري شد که مهرداد فراموش کرد به مینا چی گفته و از
رزوشن خواست تا طبق خواسته اولشان یک هفته آنجا بمانند. مینا قند توي دلشآب شد. به خودش
گفت: سه روز دیگه توي مشهد هستیم مهرداد من را دوست داره به خاطر من از کنفرانسش گذشت.
مینا بیشتر به مهرداد مهربانی میکرد و هر کاري که مهرداد دوست داشت انجام دادند.
زوج جوان احساس خوشبختی میکردند مهرداد از اینکه زنی مثل مینا داره خیلی راضی بود و دیگه به
چیزي بجز مینا فکر نمیکرد. مهرداد به بهارك قول داده بود چهار روز دیگه به دیدنش بیاد بهارك
روزها را براي دیدن مهرداد میشمرد چهار روز گذشت ولی از مهرداد خبري نشد دلش شور میزد نگران
مهرداد بود تا اون روز نشده بود مهرداد حرفی بزنه و عمل نکنه سه روز دیگه هم گذشت مهرداد نیامد
بهارك از آمدن مهرداد ناامید شد براي اینکه بفهمه مهرداد چرا نیامده به مادر زنگ زد و از مهرداد
پرسید. مادرگفت: مهرداد و مینا بهشون خوش گذشته هنوز مشهد هستند بهارك دلگیر شد مینا باز از
اون جلو زده بود و مهرداد همراه اون مانده بود حس حسادت رهاش نمیکرد دلش می سوخت تبی
توي بدنش بود که جوابی براي آن نداشت از دست مینا عصبانی بود.
بهارك دیگه اون بهارك گذشته ها نبود! مینا و مهرداد یک هفته مشهد ماندند مینا از پدرش خواست تا
هواپیماي خودشان را براي اونها بفرسته تا یک سره از مشهد به شیراز بروند پدر با جان و دل قبول
کرد و آنها با هواپیماي پدرش به شیراز برگشتند. بهارك به خیال اینکه مهرداد از مشهد به تهران میاد
براي استقبال از آنها همراه دایی فرشید به فرودگاه رفت ولی هر چه انتظار کشید مهرداد نیامد هواپیماي
مشهد نشست ولی مهرداد و مینا توي هواپیما نبودند بهارك دوباره به مادر زنگ زد و گفت: مامان
هواپیماي مشهد نشسته ولی مهرداد و مینا نیستند!!برنامه اونها عوض شده؟ مادر گفت: آره دخترم
مهرداد و مینا صبح با هواپیماي پدر مینا یک سره به شیراز برگشتند.
بهارك دیگه منتظر حرف بعدي مادر نشد و گوشی را قطع کرد و با عصبانیت همراه فرشید از فرودگاه
به خونه برگشت و خودش را توي اتاق حبس کرد. هادي هر کاري کرد نتوانست بهارك را از اتاق
بیرون بیاره نگران بود به مهرداد زنگ زد و جریان بهارك را گفت. مهرداد دوباره به یاد بهارك افتاد و
متوجه رفتار بهارك شد اون هنوز تحت تاثیر خودکشی قرار داشت و امکان خودکشی دوباره براي
بهارك وجود داشت. مهرداد به هادي گفت: به بهارك بگو من با اولین پرواز میام تهران. هادي از مهرداد
تشکر کرد و این خبر را به بهارك داد. بهارك از شنیدن خبر آمدن مهرداد خوشحال شد و از اتاق
بیرون آمد. هادي از رفتار بهارك سر درنمی آورد توي دلش گفت من بهارك را بزرگ نکردم با
اخلاقش انس ندارم مهرداد از من بهتر با اون رفتار میکنه یک کلمه حرف مهرداد باعث شد بهارك زیر
و رو بشه! بهارك لباس شیکی به تنش کرد و منتظر آمدن مهرداد شد
مهرداد بهانه اي براي رفتن به تهران نداشت وقتی به مینا گفت: میخواهم بروم تهران، مینا با تعجب
پرسید: براي چی؟ مهرداد توي چشمهاي مینا نگاه کرد چیزي توي چشمهاي مینا دید که مانع شد و
نتوانست بگه به خاطر بهارك میره گفت: باید به کنفرانس بعدي برسم همین امروز بلیط گرفتم میروم و
جایی براي بحث با مینا نگذاشت. مینا با دلخوري چمدان کوچکی براي مهرداد آماده کرد و گفت: اگه
اجازه میدادي من هم با تو میامدم من میرفتم پیش بهارك تو هم به کارت میرسیدي!مهرداد دلش به
حال مینا سوخت عذاب وجدان داشت ولی نگران حال بهارك بود جوابی به مینا نداد چون دلش نمی
خواست مینا همراهش باشه.
خداحافظی سردي با هم کردند و مهرداد از خونه بیرون آمد تا راهی فرودگاه بشه مینا بدون اینکه
مهرداد متوجه بشه اشک چشمش را پاك کرد و در را پشت سر مهرداد بست. مینا به در تکیه داد به
زندگی که شروع کرده بود فکر کرد هنوز احساس تجرد میکرد چرا؟! این سوالی بود که مینا از خودش
پرسید ولی پاسخی پیدا نکرد حس کرد احتیاج داره با کسی دردودل کنه تلفن را برداشت اما با کی؟
دوستهاش به تک تک آنها فکر کرد ولی کسی را پیدا نکرد تا درمورد زندگیش با اونها حرف بزنه
خیلی زود بود بگه از زندگی که داره خوشحال نیست مینا خجالت کشید به خودش نهیب زد و گفت:
هنوز خیلی زوده در مورد زندگیم تصمیم بگیرم مگه چقدر از ازدواج ما گذشته هنوز با عادتها و برنامه
زندگی مهرداد آشنایی ندارم. من باید قبل از هر کاري با مهرداد صحبت کنم و با هم براي زندگیمون
برنامه ریزي کنیم.
مینا با این حرفها آرام گرفت به یاد حرف پدرش افتاد که گفته بود تو زن یک پزشک شدي اونهم یکی
از بهترین پزشکان، مهرداد بجز زندگی خصوصیش مسئولیت مهمی به عهده داشت و مینا میدانست نباید
مزاحم مسئولیت مهرداد بشه. مینا با اینکه خیلی از رفتن مهرداد دلگیر بود ولی آرامش پیدا کرد به خونه
اش نگاه کرد همه چیز مرتب و تمیز بود کاري توي خونه نداشت تصمیم گرفت پیش مادر مهرداد بره و
بوي مهرداد را از اون بگیره. سریع حاضر شد و به خونه مادر مهرداد رفت مادر منتظر مینا نبود و از
دیدن مینا تعجب کرد و پرسید اتفاقی افتاده؟ مینا گفت: نه مهرداد رفت تهران من هم آمدم پیش شما
تنها نباشم.
مادر گفت: آه از دست بهارك اونقدر گفت تا مهرداد را راضی کرد بره تهران. مینا دلش هري ریخت
مهرداد به خاطر بهارك رفته! مادر ادامه داد بهارك چند بار زنگ زد حتما مهرداد بهشقول داده بره
تهران و حالا هم رفته، دخترم خوب کاري کردي اومدي من هم احساس تنهایی میکردم. مینا روي مبل
خشکش زده بود و دیگه حرفهاي مادر را نمیشنید به مهرداد فکر میکرد در عرضاین چند روز دوبار
به اون دروغ گفته بود مینا به خودش گفت چرا مهرداد در مورد بهارك به من دروغ میگه مگه بین اونها
رازي وجود داره که کسی از آن خبر نداره بین آنها چی میتوانه باشه.
مینا پرسید: مادر مهرداد براي کنفرانس به شهرهاي مختلف میره؟ مادرگفت: مهرداد! اون از کنفرانس
زیاد خوشش نمیاد اگر مجبور نباشه هیچ وقت توي کنفرانسها شرکت نمیکنه اون دوست داره تمام
معلوماتش را با دانشجوها تقسیم کنه حوصله بحثهاي زیاد را نداره مهرداد خیلی به من و بهارك علاقه
داره اون همیشه سعی میکنه کنار ما باشه از مسافرت خوشش نمیاد. مادر بی آنکه بخواهد نقشه هاي
مهرداد را نقش بر آب کنه همه چیز رو بازگو میکرد. مینا از رفتار مهرداد خیلی عصبانی شد ولی پیش
مادر به روي خودش نیاورد ناهار را آنجا ماند بعد به بهانه آمدن مادرش به خونه برگشت. توي خونه
راه میرفت و عصبی بود دیگه طاقتش را از دست داده بود به مادرش زنگ زد و خواهش کرد تا پیشش
بیاد مادر نگران حال مینا شد و با عجله خودش را به خونه مینا رساند.
مینا وقتی مادرش را دید گریه کرد مادر کاملا ترسیده بود پرسید: چه اتفاقی افتاده چرا تنهایی؟ مهرداد
کجاست؟ مینا تمام اتفاقاتی که افتاده بود را براي مادرش تعریف کرد و گفت: مهرداد به من دروغ گفته
اون براي دیدن بهارك رفته و به من گفته میروم کنفرانس در حالی که مادرش میگه اون اصلا اهل
کنفرانس نیست. مادر خنده اي کرد و گفت: تو که من را نصف جون کردي براي این ناراحتی؟ مینا
گفت: مگه این چیز کمی است؟ مادر گفت: دخترم اگر مهرداد به تو دروغ گفته لابد تو رفتارت طوري
بوده که ناچار شده. مینا اشک چشمهاش را پاك کرد و گفت: اون دروغ گفته من مقصرم؟! مادر گفت:
ادامه دارد…….

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18