رمان (بهارک) قسمت سوم

بهارک – قسمت سوم

همه منتظر آمدن فرشید بودند کمی طول کشید عموي فرشید دم در اومد تا اونها را صدا کنه فرشید
دایی را بغل کرده بود و گریه میکرد عمو فرشید را صدا کرد فرشید به سمت عمو رفت دوتایی با صداي
بلند گریه کردند. با صداي اونها شیون از خونه برخاست همه توي حیاط جمع شدند هرکس به نحوي
میخواست فرشید را تسلی بده ولی ضربه وارد شده به او خیلی سخت تر از اینها بود
فرشید اشک میریخت! دل همه براي او می سوخت هر کس با جمله اي می خواست او را آرام کنه اما
تمام کلمات دنیا براي این کار کافی نبود! فرشید پهلوي عموش بالاي مجلس نشست اون سعی میکرد
کسی اشکش را نبینه ولی نمی توانست جلوي ریختن اشکش را بگیره با خودش گفت چقدر سخته!
تحمل نبودن مادر! نبود پدر! من بد بخت شدم بجز خواهرم کسی را ندارم چشمشرا توي اتاق گرداند
اما خواهرش را ندید دلش هري ریخت نکنه خواهرم نمیدونه در یک لحظه هزار تا فکر منفی از سرش
گذشت اشکش را پاك کرد و از عموش پرسید: عمو مریم کجاست؟ نه اون نه شوهرش هیچکدام را
نمی بینم! بهارك کو؟ عمو که تا اون لحظه توانسته بود خودش را کنترل کنه از حالت عادي بیرون آمد
با دو دست کوبید توي صورتش و گفت: فرشید جان مریم هم مرده ما داغ روي داغ داریم نمیدونم
کدام را بگم نمیدونم براي کدومشون گریه کنم! فشار خون فرشید حسابی پایین آمده بود این دیگه
براي اون که چهارده سال بیشتر نداشت قابل هضم و تحمل نبود سرش گیج رفت چشمهاش سیاهی
رفت و دیگه جایی را ندید .
دایی عمو را کنار زد و خودش را به فرشید رساند دستها و پاهاش یخ کرده بود فرشید را روي زمین
دراز کرد و از بقیه خواست اتاق را خالی کنند راضیه یک لیوان آب قند آورد دایی کم کم توي دهن
فرشید ریخت اما تاثیري روي فرشید نداشت دست انداخت و فرشید را با یک حرکت بلند کرد و سریع
از اتاق بیرون رفت کسانی که توي حیاط ایستاده بودند کنار رفتند تا دایی رد بشه راضیه همراه دایی
بود فوري توي راهرو رفت و در حیاط را باز کرد دایی به راضیه گفت: دخترم از جیبم سویچ ماشین را
در بیار دستش را حرکت داد و فرشید را بهتر گرفت راضیه دست توي جیب دایی کرد و سویچ را
درآورد و جلو تر از دایی رفت و در عقب ماشین را باز کرد دد
دایی فرشید را توي ماشین گذاشت راضیه جلو نشست دایی با دست پاچگی ماشین را روشن کرد
همین موقع عمو از خونه بیرون آمد و به راضیه گفت: دخترجان تو پیاده شو من همراه اونها میروم
راضیه با دلخوري از ماشین پیاده شد به محض سوار شدن عمو ماشین به حرکت درآمد و در یک آن
از دید راضیه دور شد. راضیه توي خونه رفت و در را بست. همه داشتند درباره فرشید بحث میکردند
عمه فرشید گفت: من از فرشید مراقبت میکنم هر چی باشه من عمه اش هستم اون که نمیتوانه تنها
زندگی کنه من با خانواده ام به خونه داداش اسباب کشی میکنیم هم از اموال داداش... حرف توي
دهنش خشک شد چون با نگاه اطرافیان حس کرد چی گفته! هنوز برادرش دفن نشده بود و اون داشت
درباره اموال برادر تصمیم میگرفت دد
مادر هادي رو به عمه گفت: شما اجازه بدهید کار تشیع جنازه تمام بشه به اون جا هم میرسیم! دیر
وقت بود اونهایی که نیمخواستند بمونند رفتند و بقیه هر کدام گوشه اي جا انداخته و خوابیدند. راضیه
هم پیش مادرش دراز کشید اما خوابش نمیبرد محکم مادرش را بغل کرده بود میترسید ولش کنه اون
هم بمیره مادر راضیه را به خودش چسباند تا احساس امنیت کنه راضیه خسته از این همه تلاش
خوابش برد. نزدیکیهاي صبح دایی همراه عمو و فرشید به خونه آمدند براي فرشید رختخواب پهن
کردند عمو کنار فرشید دراز کشید دایی توي حیاط نشست سیگاري روشن کرد دودش را توي دهنش
حبس کرد توي فکر بود دود بهش فشار آورد با حرص دود را بیرون فرستاد. همانطور که سیگار
دستش بود خوابش گرفت سیگار را زمین انداخت و زیر پا له کرد دد
باید براي تشیع جنازه میرفتند تا اون موقع باید تواناییش را حفظ میکرد توي اتاق رفت و پیش عمو
دراز کشید اونهم فورا خوابش برد. انگار میخواست با خوابیدن فراموش کنه چه اتفاقی افتاده! با سر و
صداي زنها و اونهایی که براي تشیع جنازه آمده بودند همه از خواب بیدار شدند. صبحانه آماده بود ولی
کسی میل به خوردن نداشت دایی حس نداشت دلش میخواست بخوابه همه چیز را فراموش کرده بود
مادر هادي به سراغش آمد و گفت: داداش باید بري دنبال هادي اون باید توي مراسم باشه اگر نیاد
بعدا نمیتوانه مرگ اونها را قبول کنه. خاك سرده هادي راحتتر میشه دد
دایی با بیحوصلگی بلند شد توي حیاط رفت و کنار حوضصورتشرا شست راضیه آماده بود حوله
را دست دایی داد تا صورتشرا خشک کنه دایی بعد از خشک کردن صورت حوله را به دست راضیه
داد و بدون خداحافظی از در حیاط بیرون رفت. ساعت هشت راننده اتوبوس در زد همه حاضر و آماده
بودند دسته دسته سوار اتوبوس شدند. راضیه و مادرش آخرین کسانی بودند که سوار شدند عمو در
خونه را قفل کرد و سوار شد. اتوبوس نیم ساعت بعد نزدیک غسالخانه توفق کرد کارها انجام شده بود
با آمدن هادي و دایی مراسم تشیع انجام شد دد
فرشید هر سه تاي اونها را با دست خودش جا به جا کرد عمو خواست مانع بشه ولی فرشید گفت: پدر
و مادرم همیشه به من وصیت میکردند خودت ما را توي قبر بگذار این تنها کاري است که از دستم
برمیاد. شیون زنها و صداي نوحه خوان با هم درآمیخت فرشید صدایی نمی شنید این مراسم براي اون
سنگین بود هادي با آرام بخشهایی که گرفته بود بیحس بود و قادر به کاري نبود مراسم تا ظهر طول
کشید د
فرشید به زور سرپا ایستاده بود شوك حاصله از مرگ عزیزان این بچه چهارده ساله را از پا درآورده
بود. فرشید سرش را به شانه عمو تکیه داد دیگه اشکی نبود تا از چشمهاش سرازیر بشه جسدهاي کفن
شده پدر و مادر و تنها خواهرش چیزهایی بودند که از جلوي چشمش نمیرفت! صداي نوحه خوان
توي سرش می پیچید از اینکه به وصیت اونها عمل کرده بود خوشحال بود ولی این کارها براي اون
خیلی دشوار بود اما به خوبی از عهده اش برآمد! تک تک اونهایی که براي تشیع جنازه آمده بودند به
عمو، فرشید و هادي تسلیت گفته و از سر خاك جدا شدند. دایی؛ عمو و فرشید را به سمت اتوبوس
راهنمایی کرد مادر زیربغل هادي را گرفته بود. هادي سست و گویی بی احساس فقط بی صدا اشک
میریخت دل همه به حال اونها ریش شده بود توي اتوبوس دایی کنار عمو نشسته بود و درباره مراسم
عزاداري با هم صحبت میکردند دد
آنها مرده ها را به خاك سپرده بودند و طبیعی ترین کار حرف زدن درباره مراسم بود برنامه ریزي براي
مراسم زیاد طول نکشید. چند تا از جوانها مسئول چاپ اعلامیه شدند و از همان رستورانی که قرار بود
ناهار بخورند سفارش شام بدهند برنامه ریزي که تمام شد دایی نگاهی به فرشید کرد و رو به عمو
گفت: آقا فرهاد تکلیف این بچه چی میشه؟ تک و تنها شده باید براي اون کاري انجام بدهیم! عمو با
تاسف گفت: شما میدونی که من با زنم اختلاف دارم! اون حتی توي مراسم برادرم شرکت نکرد! چطور
میتوانم فرشید را با خودم ببرم من هم به فکر اون هستم دیروز خواهرم هاله گفت میخواهد به خونه
داداش اسباب کشی کنه اون از فرشید مواظبت میکنه. دایی به یاد شوهر عمه افتاد مرد تنبل و بی عاري
بود حتما نقشه اي براي خونه زندگی اونها داشت دایی رك به عمو گفت: شما به مسعود اعتماد دارید؟
من که ندارم من نمیتوانم قبول کنم اون بی قصد و غرضباشه طمع گرگ بی منفعت نیست دد
عمو نگاهی به فرشید انداخت و گفت: چاره دیگه اي هم داریم؟ دایی توي فکر رفت میخواست براي
فرشید تصمیم درستی بگیره. اتوبوس جلوي رستوان توقف کرد همه چه اونهایی که با اتوبوس چه با
ماشینهاي شخصی آمده بودند وارد رستوران شدند مهمانها با اشتها ناهار را خوردند همه خسته شده
بودند خیلی ها از دم در رستوران خداحافظی کرده و رفتند. بقیه هم که خودمانی بودند به خونه
برگشتند. همسایه ها پرده سیاهی روي دیوار خانه نصب کرده بود. فرشید وقتی چشمش به پارچه سیاه
افتاد از ته دل ناله زد اما دیگه توانی براي عکس العمل نداشت نتواسته بود غذا بخوره و از پا درآمد.
عمو فرشید را بغل کرد و با خودش برد توي اتاق و گذاشت روي تخت دد
مادر هادي سریع توي آشپزخونه رفت و گل گاوزبان دم کرد و یک لیوان براي فرشید برد و به زور به
خوردش داد فرشید حس میکرد تهوع داره سرش را روي بالش گذاشت. مادر روي فرشید ملافه نازکی
کشید و سپرد، اگر خوب نشدي صدام کن. هادي توي حیاط به دیوار تکیه داده بود مادر دست هادي
را گرفت و به اتاق برد و براي اون بالش گذاشت و به زور هادي را خواباند. جوانهاي خانواده اعلامیه
هاي چاپ شده را به در و دیوار چسباندند. زنها وسایل پذیرایی را آماده کردند بوي حلوا بلند شد عمه
هاله توي اتاق رفت و دستی به سر فرشید کشید از تب می سوخت با عجله به سراغ مادر هادي رفت
و گفت: محبوب خانم فرشید تب داره! مادر هادي با ترس وارد اتاق شد فرشید از شدت تب سرخ
شده بود ملافه را کنار زد پیراهنش را درآورد و از هاله خواست تا دستمال را خیس کنه و با یک کاسه
آب بیاره! با هیاهویی که راه افتاد دایی و عمو هم آمدند دایی دست به سر فرشید زد و به خواهرش
گفت: بهتره ببریمش دکتر! محبوبه خانم گفت: من نمیتوانم اون را بلند کنم شما بغلش کن ببریم حمام با
این تب اون به دکتر نمیرسه اول باید تبشرا پایین بیاریم تا دایی به خودش تکانی بده عمو فرشید را با
یک حرکت برداشت و به حمام رساند دد
محبوبه خانم شیر آب سرد و کمی گرم را باز کرد، آب که ولرم شد اشاره کرد عمو فرشید را زیر آب
کرد. فرشید تکانی خورد چند دقیقه بدنشرا زیر آب نگهداشتند دستهاي عمو از حرارات فرشید می
سوخت کم کم حس کرد تب فرشید بهتر شده و از زیر آب کنار کشید دایی، فرشید را با یک حوله از
دست عمو گرفت و روي تخت گذاشت محبوبه خانم گوشی تلفن را برداشت و به اورژانسزنگ زد تا
آمدن اورژانس مرتب دستمال خیس کرد و روي پیشانی فرشید گذاشت همه نگران حال فرشید دست
از کار کشیده بودند و منتظر اورژانس بودند! با صداي آمبولانس محبوبه خانم نفسراحتی کشید اتاق
را خالی کردند دکتر بالاي سر فرشید رفت تبش را اندازه گرفت و سرتا پاي او را معاینه کرد از توي
کیفش شیشه سرمی را بیرون آورد و به فرشید وصل کرد توي سرم چند تا آمپول ریخت. نسخه اي هم
نوشت و دست محبوبه خانم داد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ محبوبه خانم گفت: این بچه پدر و مادرش
را ازدست داده. دکتر با تاسف سري تکان داد و گفت: براي همینه که به این روز افتاده شما به موقع
داروها را بهش بدهید درضمن این بچه را از مراسم عزاداري دور نگهدارید اون تحمل نداره اگر اینطور
پیش بره از دست میره. محبوبه خانم گفت: این که چیزي نیست صبح باید اون را می دیدید! دکتر
متوجه حرفی که محبوبه خانم زده بود نشد ولی با تاکید بر دور کردن فرشید از اصرار کرد
به دستور دکتر محبوبه خانم فرشید را به خونه خودشان برد با دور شدن از هیاهو حال فرشید رو به
بهبود رفت راضیه هم ترجیح داد همراه مادرش باشه و در مراقبت از فرشید به مادر کمک کنه. مراسم
شام غریبان بعد از نماز شب اول قبر شروع شد چند تا نوحه خوان دعوت شده و یکی یکی بلند گو به
دست گرفت و نوحه سر دادند. با تمام شدن نوحه سفره هاي شام باز شد.از همه به خوبی پذیرایی
کردند دخترها و پسرهاي جوان سفره را چیدند و مردم مشغول خوردن غذا شدند دد
دایی نگاهی به سفره انداخت اشتهایی نداشت اما شرکت کنندگان مراسم همچین هم بی میل نبودند با
خودش گفت آدم زنده احتیاج به غذا داره لابد اونها به خاطر اینکه زنده هستند و دارند غذاي مراسم
عزاداري میخوردند اشتها دارند با بی میلی چند قاشق از غذا را خورد عمو هم اشتهایی به خوردن
نداشت اما معلوم بود که مرگ برادر زیاد اذیتش نکرده بلکه اختلاف خانوادگی اون را آزار میده دد
از همه بیشتر مسعود کار میکرد دایی اصلا به مسعود اعتماد نداشت چند سال پیش در یک معامله کلاه
سر دایی گذاشته بود و کینه و نفرت دایی را نسبت به خودش خریده بود!! اونهایی که تازه آمده بودند
مرتب سراغ فرشید را میگرفتند و با هم پچ پچ میکردند. عمو براي اینکه حرف را فیصله بده به همه
گفت: فرشید توي بیمارستان بستري شده و نمیتوانه در مراسم سوگواري شرکت کنه! صداي پچ پچ قطع
شد بالاخره مراسم تمام شد و مهمانها دسته دسته رفتند خودمانی ها توي حیاط فرش انداخته و نشسته
بودند مسعود نگاه معنی داري به هاله انداخت هاله خودش را جمع و جور کرد و رو به برادر بزرگش
فرهاد کرد و گفت: داداش من دلم براي فرشید میسوزه اون بیچاره تک و تنها شده توي خونه به این
بزرگی چطور زندگی کنه؟ اگر اجازه بدهید من به خونه داداش اسباب کشی کنم هم از مستاجري
دربیام هم از برادرزاده ام مراقبت کنم. اون پاره جگر منه بهترین کسی که میتوانه ازش مواظبت کنه منم
دایی از حرص لبش را گاز گرفت ولی صاحب اختیار نبود تا اظهار نظر کنه اما از خدا میخواست عمو
به حرف خواهرش ترتیب اثر نده! عمو کمی جا به جا شد و با لحنی محکم گفت: بگذارکفن برادرم
خشک بشه بعد افکار پلیدت را بیرون بریز هاله عصبانی گفت: مگه چی گفتم نظر من نگهداري از یک
یتیم بود اونهم یتیم برادرم! من و باش که میخواستم خوبی کنم! عمو از کوره در رفت و گفت: تو
میخواستی خوبی کنی؟ تو که سال تا سال پا تو خونه داداش نمی گذاشت؟! تو فقط به فکر راحتی
خودت و شوهرت هستی دیروز که گفتی اول موافق بودم ولی امروز توي اتوبوس یکی منو به یاد
کارهاي شوهرت انداخت نه تو نه شوهرت لیاقت نگهداري از فرشید را ندارید دد
مسعود دوباره با چشم و ابرو به هاله اشاره کرد هاله این بار با لحن ملایم و التماس آمیز گفت: داداش
به خدا مسعود عوض شده کار میکنه هیچ انتظاري نداره این تقدیر خدا بوده که داداشم و زنش با هم از
دنیا بروند ما چشم داشتی به مال داداش نداریم فقط فقط... به تته پته افتاد بغضش ترکید و گریه کرد.
مسعود به کمک زنش آمد و گفت: صاحبخونه ما را جواب کرده من هم از صبح تا شب کار میکنم کرایه
ها گران شده نمیتوانیم جایی خونه پیدا کنیم مگه من درآمدم چقدره! هرچقدر بیشتر کار میکنم حقوقم
نمیرسه میدونم به خیلی از شما ها بد کردم ولی شما با من بد نکنید من عوضشدم چند روز دیگه
صاحبخونه اسبابم را بیرون میریزه میمونیم توي کوچه هر چیزي یک مصلحتی داره مردن اینها هم
مصلحتش ما بودیم! دایی از بازي این دونفر حرصمیخورد و عصبانی بود خودش را کنترل کرد تا
حرفی نزنه! عمو سرش را بلند کرد و رو به خواهر بزرگش گفت: شما چی میگید؟
من نمیتوانم به تنهایی تصمیم بگیرم وبالش گردن من نمونه! شما هم نظرت را بگو حمیده خانم وضع
مالی خوبی داشت بی تفاوت گفت: براي من فرقی نمیکنه فرشید بی سرپرست شده هر کی میخواهد از
اون مراقبت کنه من موافقم اگر شما میتوانی شما فرشید را ببر یا اجازه بده هاله و مسعود ازش مراقبت
کنند. این هم به نفع فرشید است و هم به نفع هاله! مسعود لبخند رضایتی به لبش نشست هاله هم دیگه
گریه نمیکرد به منظورش رسیده بود عمو نگاهی به دایی انداخت نظر دایی را میدونست اما چاره اي
نداشت. خودش نمیتوانست فرشید را ببره خواهر بزرگش هم تکلیف را مشخصکرد اون هم راضی
نبود از فرشید نگهداري کنه به کس دیگه هم اعتماد نداشت تازه داوطلبی هم نبود مجبور شد اجازه بده
تا هاله سرپرستی فرشید را به عهده بگیره دد
هاله از خوشحالی برادرش را بغل کرد و بوسید مسعود قند توي دلش آب شد! دایی که تا اون لحظه
ساکت بود گفت: ببخشید فضولی میکنم آقا مسعود میگه عوضشده قبول، و چشم داشتی به مال
برادرزنش نداره اونهم قبول! در قبال نگهداري از فرشید میخواهد از خونه استفاده کنه، درسته؟ همه با
سر و بله گفتن حرفرا تایید کردند. دایی ادامه داد پس اختیار اموال فرشید را نمیخواهد اگر اجازه بدهید
من آدم معتبري را میشناسم براي تامین آینده فرشید اسباب خونه و نقدینگی آقا فریمان مرحوم همراه
طلا و جواهرات خانمش را قیمت کنیم بفروشیم بدهیم دست این آقا تا با اون کار کنه و از سودش به
حسابی که براي فرشید باز میکنیم بریزه!آقا مسعود هم از تا رسیدن فرشید به سن قانونی از خونه
فرشید استفاده کنه پولهاش را که باید بابت کرایه خونه میداد جمع کنه تا چهار سال دیگه فرشید هجده
سالش تمام میشه از این خونه بره! مسعود یکه خورد و گفت: این چه وضعی براي خودتان درست
کردید من که سرپرستی فرشید رابه عهده گرفتم با سرمایه آقا فریمان یک مغازه میخرم من و فرشید
دوتایی اونجا کار میکنیم و پول درمیاریم احتیاج به غریبه ها نیست
شرایطی که دایی گفته بود به نفع فرشید بود عمو بدون چون و چرا قبول کرد و رو به مسعود گفت:
فرشید هنوز وقت کار کردنش نیست در مقابل چهار سال نگهداري از فرشید میتوانی از این خونه
استفاده کنی. حال میل خودته اگر واقعا صاحبخونه جوابت کرده این موقعیت مناسبی است کار میکنی
چهار سال بعد میتوانی با پولهایی که جمع کردي و وام بانکی خونه بخري! کم آوردي کمکت میکنیم
نظرت چیه؟ سرپرستی فرشید را قبول میکنی؟ مسعود درمانده با شرایط موافقت کرد براي رسیدن به
آنچه میخواست باید صبر میکرد و خودش را خوب نشان میداد. مسعود گفت: شما هنوز هم دارید در
مورد من بد فکر میکنید. باشه من همه شرایط را قبول دارم فقط یک مسئله میمونه. اگر قراره من پولهام
را جمع کنم باید براي فرشید خرجی معین کنید ما در مقابل استفاده از خونه سرپرستی اون را قبول
میکنیم دیگه خرجش به عهده شماست! ایندفعه دایی جواب داد: باشه حالا که شرایط را قبول کردي از
ماه دیگه ماهی صد هزار تومان براي مخارج فرشید میگیري! هاله با خوشحالی گفت: ما کی اسباب
کشی کینم؟
دیگه وقت نداریم. عمو گفت: هفت داداش بگذره وسایل داداش را میفروشیم شما وسایلت را بیار تا
شب هفت باید صبر کنید الان هم دیگه دیر شده همه خسته هستند جاها را بندازید بخوابیم! دایی گفت:
با اجازه شما من هادي را میبرم خونه خواهرم فردا دوباره میاییم. با گفتن این جمله همه بلند شدند
حمیده خانم از دایی پرسید: سر راهتون من و بچه ها را میرسونید؟ دایی توي دلش به حال حمیده
خانم خندید با اون همه ثروت دلش نمیامد آژانس بگیره! دایی همراه حمیده خانم و بچه هاش و هادي
به زور داخل ماشین جا شدند هادي حال عادي نداشت دچار افسردگی شده بود همه اش به یک جا
خیره میشد و به فکر میرفت. دایی حمیده خانم را دم درشون پیاده کرد و با دیدن چراغهاي روشن
متوجه شد شوهر حمیده خانم خونه است و مثل همیشه کلاس گذاشته و در مجالسخانوادگی شرکت
نکرده این هم از محسنات داشتن ثروت زیاد بود دد
بین راه دایی از هادي هرچه سوال کرد با یک بله یا خیر کوتاه جواب گرفت دایی نگران حال هادي
بود و تصمیم داشت در اولین فرصت هادي را دکتر ببره اوضاع هادي نگران کننده بود و اگر خیلی زود
به دادش نمیرسیدند بدتر هم میشد. دو شب بود که خوب نخوابیده بود به محضاینکه به خونه
خواهرش رسید به دیدن فرشید رفت تبش پایین آمده بود و راحت خوابیده بود. توي اتاق رفت و روي
تخت دراز کشید از خستگی زیاد خوابش برد. صبح ساعت هشت از خواب بیدار شد همه خواب بودند
اولین کاري که انجام داد به دوستش زنگ زد و ماجراي فرشید را توضیح داد و قرار مدار گذاشت. تا
دست و صورتش را شست همه از خواب بیدار شدند فرشید روي تخت نشسته بود سرم توي دستش
بود! دایی پرسید فرشید جان حالت چطوره؟ بهتر شدي؟ فرشید رنگش پریده بود و در این دو روز کلی
لاغر شده بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود دد
سرش را بلند کرد با صداي آرامی سلام کرد دایی صورت فرشید را توي دستش گرفت و گفت: پسرم
توي میتوانی همیشه روي من حساب کنی این یادت باشه! اگر حالت خوبه این سرم را از دستت در
بیارم؟ فرشید با نگاه التماس آمیز به دایی فهماند از اینکه سرم به دستشه ناراحته. دایی پنبه الکل آورد
و سرم را از دست فرشید بیرون کشید محبوبه خانم سفره صبحانه را انداخته بود و داشت براي همه
چایی میریخت. بوي چایی همه جا پیچیده بود دایی دست فرشید را گرفت و با خودش سر سفره برد
راضیه نان تازه را را توي سفره گذاشت دایی براي فرشید لقمه گرفت و دستش داد. محبوبه خانم یک
سینی چایی ریخت و توي سفره گذاشت بعد رو به راضیه گفت: راضیه جان برو داداشت را بیار اون دو
سه روزه غذا نخورده! راضیه نگاهی به فرشید و دایی انداخت از صممیت بین اونها حسودي میکرد
راضیه سبک بال جستی زد و به اتاقی که هادي خوابیده بود رفت دد
اما هادي اونجا نبود اتاق به اتاق گشت اما اثري از هادي پیدا نکرد با صداي بلند داد زد مامان هادي
نیست! محبوبه خانم گفت: برو ببین شاید دستشویی رفته راضیه در حالی که شلنگ تخته می انداخت
سمت دستشویی رفت در زد جوابی نیامد براي بار دوم در را محکم تر زد باز هم جوابی نیامد صدا زد
مامان اینجا هم نیست! محبوبه خانم عصبی شد از کنار میز سماور بلند شد دایی و فرشید مشغول
خوردن صبحانه بودند دور شدن از محیط عزاداري براي فرشید خیلی خوب شده بود حالش به نظر
بهتر میرسید دد
با رفتن محبوبه خانم راضیه به اتاق برگشت و سر سفره نشست و گفت: معلوم نیست اول صبحی کجا
رفته همه جا را گشتم اما پیداش نکردم این روزها رفتارش خیلی عوضشده! همانطور که حرف میزد
براي خودش لقمه درست کرد و شروع کرد به خوردن! دایی صداي ناله خواهرش را شنید از جا جست
به بچه ها گفت: من الان برمیگردم شما همینجا بمونید تا من برم ببینم چی شده! دایی خودش را به
محبوبه خانم رساند هادي توي حمام رگشرا زده بود و همه جا غرق خون بود
امان از دست هادي همه اش دردسر! دایی این را گفت و محبوبه خانم را کنار زد و وراد حمام شد با
دست جلوي خونریزي را گرفت ضربان هادي را حس کرد به خواهرش گفت سریع یک دستمال یا
یک تیکه باندي چیزي بیار بدو، محبوبه خانم فورا از لباسهایی که توي رختکن بود پیراهن مردانه اي
را پاره کرد وبه دست دایی داد .دایی هم با اون دست هادي را بست و گفت: خواهر نگران نباش چیزي
نیست شما برگرد توي اتاق انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بچه هارا نگران نکن من هم هادي را تمیز کنم با
هم میایم هادي را تکان داد. هادي به خودش آمد ولی رنگ به صورت نداشت محبوبه خانم گفت:
داداش مطمئنی حالشخوبه؟ میخواهی ببریم بیمارستان شاید خونی چیزي لازم باشه دد
هادي جواب داد: نه مامان. صداي ضعیف هادي باعث شادي محبوبه خانم شد ناچار به اتاق برگشت
راضیه پرسید: کجا بودید؟ دایی کجا رفت؟ محبوبه خانم در حالی که کنار میز سماور می نشست گفت:
هادي توي حمام از حال رفته بود هادي خیلی ضعیفه دایی داره اون را میپوشونه الان میان شما
صبحانه تون را بخورید فرشید که تا اون لحظه ساکت بود گفت: میخواهید من هم بروم کمک کنم؟
محبوبه خانم با دست سر فرشید را نوازش کرد و گفت: نه پسرم داداشم از پس کار برمیاد. توي دلش
آه کشید و به شانس خودش لعنت فرستاد! دایی زیر بغل هادي را گرفته بود با هم وارد اتاق شدند دایی
هادي را سر سفره نشان و با اشاره چشم از خواهرش خواست تا براي هادي چایی بریزه، لقمه نان و
پنیري درست کرد و دست هادي داد تا بخوره دد
هادي امتناع کرد ولی دایی با اصرار صبحانه مفصلی به خوردش داد وقتی سفره صبحانه را جمع کردند
دایی به خواهرش گفت: خواهر یک لحظه هم نه هادي و نه فرشید را تنها نگذار! شما یا راضیه خیلی
مراقب این دوتا جوان باشید من باید بروم امروز کلی کار دارم. محبوبه خانم بلند شد و برادرش را تا
دم در راهی کرد و گفت: داداش بعد از ظهر هادي را دکتر ببریم؟ دایی گفت: دکترش به من گفته بود
ممکنه از افسردگی دست به این کارهاي احمقانه بزنه فقط نگذار از جلوي چشمت کنار بره به خورد و
خوراکش هم رسیدگی کنید انشالله مشکلی پیش نمیاد و از در بیرون رفت! برگشت و گفت: خواهر
فرشید هم دست کم نگیر اون هم در شرایط هادي است حواست جمع باشه دد
هادي و فرشید ساکت نشسته بودند راضیه براي شستن ظرفهاي صبحانه رفت. فرشید به در و دیوار
نگاه میکرد روي طاقچه چشمش به عکس بهارك افتاد مثل برق بلند شد و عکسرا برداشت از هادي
پرسید:بهارك کجاست؟ هادي سرش را محکم به دیوار کوبید طوري که به صداي آن محبوبه خانم از
ترس خودش را توي اتاق انداخت هادي با ضربه اي که به سرش زده بود سرش شکست و دیوار را
خونی کرد مادر دیگه تحملش تمام شد نشست و با دو دست به سرش کوبید و گفت: این چه بلایی بود
که به سرمان اومده پسر جان چرا این کارها را میکنی میخواهی من را بکشی؟ بدبخت شدم!رفتم پی
کارم! بیچاره شدم ..... ! این همه غم وغصه کم بود پسرم دیوونه شده هی گفت و گریه کرد. راضیه با
سینی ظرفهاي تمیز وارد اتاق شد و آنها را روي میز گذاشت پیش مادر رفت و اشکهاي اون را پاك
کرد مروارید اشکهاي مادر تمامی نداشت راضیه هم اشک میریخت هادي سرش را توي دامن مادر
گذاشت و هاي هاي گریه کرد دد
مادر با گوشه چادرش اشکهاي هادي و راضیه را پاك کرد هر دو را نوازش کرد فرشید گوشه اي اتاق
کز کرده بود. محبوبه خانم به خودش آمد سر خونی هادي پاك کرد راضیه چسب زخم آورد و جاي
شکسته چسباند. محبوبه خانم پرسید: چرا به خودت صدمه میزنی داري با خواست خدا مبارزه میکنی
از دست دادن عزیزانت همه اش خواست خدا بود. خدا بنده اش را به امتحان میکشه تو باید صبور
باشی چاره اي جز صبرنداري. هادي سرش را بلند کرد و گفت: من دیگه طاقتم طاق شده هیچ خبري
از بهارك ندارم نیمدونم چی به سر بچه ام آمده! فرشید خوشحال گفت: پس بهارك زنده است وقتی
سرت را به دیوار کوبیدي فکر کردم بهارك هم مرده. محبوبه خانم گفت: نه پسرم تو از هیچی خبر
نداري هفته پیش خواهرت مریم و بهارك نمیدونم براي چی از خونه بیرون رفتند و دیگه برنگشتند
هادي خیلی دنبال اونها گشت مریم بیچاره را توي سرد خونه اتفاقی پیدا کردیم ولی از بهارك هیچ
ردي پیدا نشده اون گم شده دد
لبخندي که به لب فرشید نقش بسته بود محو شد. محبوبه خانم به راضیه گفت: دخترم برو از میوه
فروش سر کوچه دو سه تا آناناس بخر بیار. فرشید بلند شد من میروم. محبوبه خانم گفت: تو اینطرفها
را خوب نمیشناسی اگر دلت میخوهاد بري همراه راضیه برو. فرشید و راضیه دوتایی براي خرید بیرون
رفتند محبوبه خانم و هادي تنها شدند هادي به مادر گفت: مامان بهارك چی میشه؟ کجا را بگردم از
کجا پیداش کنم؟ مادر گفت: پسرم تو اول به خودت بیا پبدا کردن بهارك کار آسانی نیست حواس جمع
می خواهد تو با این حال روز اگر از کنار بهارك هم رد بشی نمیتوانی بفهمی اون بچه اي توست! به
خودت بیا غمت سنگینه میدونم اما باید راهی پیدا کنی تا تحملت زیاد بشه. به زندگی برگرد براي
اونهایی که از دست دادي عزاداري کن. مراسم بگیر غمت را با دیگران تقسیم کن خدا خودش کمک
میکنه صبرت میده. هادي به چشمهاي پر از اشک مادر چشم دوخت و پرسید: مامان وقتی بابام مرد
توچی کار کردي؟ محبوبه خانم به فکر رفت من چی کار کردم
من چی کار کردم؟ سوالی بود که از فکر محبوبه خانم گذشت! با این حرف به سالهاي دور برگشت، به
ازدواجش که بدون رضایت خانواده شوهرش انجام داده بود خانواده همسرش علی با ازدواج آنها
مخالف بودند ولی محبوبه وعلی همدیگر را دوست داشتند! و به هرقیمتی میخواستند بهم برسند وقتی
عشق آنها علنی شد هر دو خانواده مخالفت کردند. آنها از لحاظ طبقاتی و فرهنگی با هم متفاوت بودند
محبوبه شیک پوش در یک خانواده غیر مذهبی و غیر بازاري بزرگ شده بود و علی در یک خانواده
کاملا پوشیده، مذهبی،پولدار و بازاري. اما عشق زمان و مکان نمی شناسه محبوبه سر راه علی قرار
گرفته بود و عشق چشمهاي علی را کور کرده بود و تفاوتهاي موجود را نمی دید دد
اونقدر محبوبه را دوست داشت که دست از همه چیز کشید و از پدر جدا شد و براي خودش مشغول
کار شد. جوان زرنگی بود میخواست روي پاي خودش بایسته اما پدر براي اینکه علی را سر به راه کنه...
ادامه دارد....

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18