رمان بهارک قسمت 8


بهارک قسمت 8
محبوبه خانم توي فکر بود دلش شور میزد! هادي از همه خوشحالتر بود بعد از مدتها بهارك گمشده
اش را میتوانست ببینه و لمس کنه توي ذهنش از بهارك تصوري ساخت شبیه مادرش مریم! مهرداد
شانه به شانه دایی حرکت میکرد بقیه هم پشت سر آنها بودند فرودگاه شلوغ بود مهرداد به قسمت
هواپیماهاي شخصی مراجعه کرد و اجازه حرکت گرفت همه براي گرفتن کارت پرواز دنبال مهرداد
بودند محبوبه خانم یک آن خشکش زد پدرشوهرش را را دید بیشتر دقت کرد تا مطمئن بشه از بقیه جا
ماند ولی یقین کرد خودشه حاجی بود که مردي را روي ویلچر هل میداد هرچه سعی کرد نتوانست مرد
روي ویلچر نشسته را تشخیص بده از پشت سر موها جوگندمی مرد دیده میشد دلش لرزید حسی
بهش میگفت اون مرد را میشناسه!! همانطور که خیره تماشا می کرد راضیه چادرش را کشید و گفت:
مامان همه رفتند کجایی!!؟ محبوبه خانم گیج شده بود خیلی دلش میخواست بفهمه اونی که روي
صندلی چرخدار نشسته کیه ولی باید میرفت تصمیم گرفت وقتی برگشت کاري انجام بده و از پدر
شوهرش خبر بگیره !! حتما اتفاق خاصی توي خانواده شوهرش افتاده که ازش بی خبر بود.
سالها پیش وقتی بچه ها را از چنگ حاجی درآورده بود حاجی بد جوري تهدیدش کرده بود ولی از
آن روز تا به حال هیچ اقدامی از طرف حاجی صورت نگرفته بود و محبوبه فکر میکرد حاجی موقعیت
را قبول کرده!! همراه راضیه به سمت هواپیما رفتند و سوار شدند. توي هواپیما همه شاد بودند بجز
مهرداد که به از دست دادن بهارك فکر میکرد و محبوبه خانم که تمام فکرش را مرد روي چرخ مشغول
کرده بود! دلش شور میزد اون کی بود؟ پدرشوهرش مرد بدجنسی بود و اهل کمک به کسی نبود حتما
یکی از نزدیکهاش بود ولی کی؟ این سوال توي مغز محبوبه خانم می پیچید!
راضیه براي اولین بار سوار هواپیما شده بود و میترسید رنگش پریده بود مهرداد شکلاتی به راضیه داد
و گفت: حتما بخور برات خوبه! فرشید کنار مهرداد نشسته بود دستی به شانه مهرداد زد و گفت:
میدانستم مرد بزرگی هستی اما نه اینقدر !راستی من نفهمیدم شما چطور بهارك را پیدا کردید؟ مهرداد
یاد گذشته اي نه چندان دور افتاد و گفت: راستشرا بخواهی بهارك روي دستم ماند و من ناچار اون
را خونه بردم و به دست مادرم سپردم توي این سالها مادرم و بهارك بد جوري بهم انس گرفتند و من
خیلی سعی کردم تا خانواده اي را پیدا کنم ولی موفق نشدم.
فرشید خندید و گفت: چرا موفق شدي بالاخره ما را پیدا کردید! طولی نکشید خلبان اعلام کرد
فرودگاه شیراز هستند دل شوره و اضطراب همه گیر شده بود یکی یکی از هواپیما پیاده شدند پدر مینا
براي استقبال از مهرداد آمده بود البته بیشتر به خاطر اینکه از کار مهرداد سر در بیاره چون خلبان بهش
خبرداده بود چند نفر به مسافران اضافه شده. وقتی مهرداد با رنگ و روي پریده از هواپیما پیاده شد و
با پدر مینا دست داد و روبوسی کرد و همه مهمانها را معرفی کرد و گفت: اینها خانواده نزدیک بهارك
هستند. پدر تعجب نکرد چون مادر مهرداد براي آنها از بهارك حرف زده بود.
پدر از اینکه بهارك از زندگی مهرداد و دخترش دور میشه خوشحال بود و این خوشحالی را نشان
میداد از همه خواست تا به خونه آنها بروند اما مهرداد قبول نکرد و گفت: مادرم منتظره و نگران میشه
بهتره هر چه زودتر بریم خونه. هادي گفت: من دیگه طاقت ندارم میخواهم دخترم را ببینم. پدر سکوت
کرد و آنها را به سمت ماشین هدایت کرد. نیم ساعت بعد همه جلوي در خونه بودند. دست و پاي
هادي میلرزید اون مرد ضعیفی بود و اینهمه فشار و استرس براش زیاد بود با این حال خودش را کنترل
کرد و همراه بقیه وارد باغ شد مادر با خوش رویی از همه استقبال کرد و از آنها خواست تا وارد خونه
بشوند
همه روي مبلها نشستند به اطراف نگاه میکردند تا شاید بهارك را ببینند. مادر با چایی از آنها پذیرایی
کرد. کسی جرات نداشت تا از بهارك بپرسه. مهرداد دست و صورتشرا شست و از بقیه هم خواست تا
آبی به صورتشان بزنند همه از این پیشنهاد مهرداد استقبال کردند. صداي مهمانها توي اتاق به گوش
بهارك میرسید با اینکه مهمانها را نمیخواست! ولی دلش براي دیدن آنها مخصوصا پدرش ضعف میرفت
میخواست ببینه اون چه شکلی است! از صداي زنها نتوانست بفهمه اونها کی هستند وقتی هادي رو به
مهرداد گفت: دستشویی کجاست؟ بهارك حس کرد این صدا آشناست همه چیز دور سرش چرخید! دو
دل شده بود نفسهاش به شماره افتاده بود حالش اصلا خوب نبود!
مهرداد از مادر پرسید: بهارك کجاست؟ مادر با صداي آرام توي گوش مهرداد گفت: توي اتاق خودش
را حبس کرده! مهرداد عصبانی به سمت اتاق رفت و در زد و گفت: بهارك جان در را باز کن منم
مهرداد. شوق دیدن مهرداد غالب شد و بهارك در را باز کرد. مهرداد داخل اتاق شد و در را بست
نمیخواست کسی حرفهاي اونها را بشنوه با اینکه از کار بهارك عصبانی بود با صداي آرامی گفت: چرا
بیرون نمیایی مگه نمیدونی مهمان داریم؟ بهارك شانه اش را بالا انداخت و گفت: من از اونها خوشم
نمیاد تا حالا کجا بودند؟ مهرداد از این حرف بهارك ناراحت شد و گفت: فکر نمیکردم اینقدر بچه بدي
باشی اونها خانواده تو هستند!!
بهارك عصبانی گفت: من بچه نیستم وقتی اونها من را ترك کردند بچه بودم نه الان. مهرداد: اونها تو را
ترك نکردند شبی که مادر بیچاره ات فوت کرد تو همراه مادرت بودي و من براي اینکه تو را کلانتري
نبرند با خودم به خونه آوردم آنها خیلی دنبال تو گشتند اما نتوانستند تو را پیدا کنند. بهارك: اینها دلیل
نمیشه اگر خوب میگشتند همان روزها من را پیدا میکردند. میدونی وقتی بچه بودم چقدر دعا کردم تا
پدرم بیاد پیشم؟ اونقدر دنبالم نیامد که قیافه اش را فراموش کردم به اونها بگو برگردند همانجایی که
بودند! مهرداد دستی به موهاش کشیدصورتشرا با دست پوشاند و گفت: من از همان لحظه اي که تو
را دیدم ازت خوشم آمد و سعی کردم تمام رد پاهایی که به ما میرسه را پاك کنم تا خانواده ات نتوانند
ما را پیدا کنند ولی دست سرنوشت از من قوي تر بود و من با دست خودم آنها را پیدا کردم
.بهارك از شنیدن این اعتراف خوشحال شد از ته دل ذوق کرد مهرداد اعتراف کرده بود از بهارك
خوشش میآمد آنهم از روز اول دیگه چیزي براي بهارك مهم نبود بهارك غرق در افکار خوشی شده
بود قیافه بهارك برگشت مهرداد فکر میکرد الان بهارك عصبانی میشه و از مهرداد متنفر! انتظار داشت
بهارك فریاد بزنه و احساسش را نسبت به مهرداد بگه!! برخلاف انتظار بهارك گفت: مهمانها کجا
هستند؟ میخواهم اونها را ببینم. مهرداد دستهاش را از روي صورتش برداشت و پرسید: میخواهی اونها
را ببینی؟ پدرت هادي قلبش مریضه و طاقت تندي تو را نداره خواهش میکنم با عصبانیت با اون
حرف نزن! بهارك لبخندي زد و مثل یک زن بالغ گفت: نه مهرداد جان من اونها را بخشیدم چون تو من
را براي خودت میخواستی من را از اونها قایم کردي پس اونها گناهی ندارند!! مهرداد گفت: من چی؟
من را می بخشی؟ بهارك صورت مهرداد را که غرق عرق بود را نوازش کرد و گفت: معلومه ! دست
مهرداد را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند.
توي پذیرایی همه روي مبل نشسته بودند بهارك نگاهی به همه انداخت دوتا زن و سه تا مرد بودند
اولی سنش از پنجاه بیشتر بود (دایی احمد) دومی مرد ضعیف و شکسته اي که بیشتر از سنش نشان
میداد (هادي) و مرد جوانی که از همه سرحال تر بود (فرشید) بهارك به هر سه خوب نگاه کرد چیزي
از قیافه پدرش به خاطر نداشت اگر هم داشت اون خیلی تغییر کرده بود میخواست خودش بفهمه کدام
یک از اونها پدرشه. فرشید را قلم زد اون نمیتوانست پدرش باشه بین مرد اولی و دومی گیر کرده بود
به فکرش رسید گفت: کدام یک از شما سراغ دستشویی را مهرداد گرفتید؟ هادي با صداي آرامی گفت:
من بودم. بهارك جلو رفت و گفت: شما پدرم هستی هنوز صداي شما را فراموش نکردم.
هادي از دیدن بهارك توي شوك بود باورش نمیشد اینقدر بزرگ شده باشه خیلی هم شبیه مریم شده
بود هادي بلند شد و بهارك را بغل کرد بویید و بوسید هادي اشک شادي میریخت همه از دیدن منظره
اي به این زیبایی احساساتی شدند بهارك هم گریه کرد. هادي دست محبوبه خانم را گرفت و گفت:
این مادر بزرگ توست اون هم راضیه عمه توست این دایی احمد منه و اون هم فرشید دایی توست
بهارك را یکی یکی بغل کردند و بوسیدند هادي دست بهارك را گرفته بود و بک لحظه هم رها نمی
کرد و اما بهارك دلش میخواست همه اینها یک خواب باشه و مهرداد اون را از خواب بیدار کنه به هیچ
وجه دلش نمیخواست زندگیش بهم بخوره و از مهرداد و مادر جدا بشه
مهمانها حرف میزدند ولی بهارك حتی یک کلمه از آن حرفها را نمیشنید. داشت نقشه میکشید چطور از
شر آنها خلاص بشه باید بهانه اي پیدا میکرد و آنها را روانه تهران میکرد حالا که فهمیده بود مهرداد
دوستش داره باید تلاش بیشتري میکرد تا مهرداد را به دست بیاره به همه چیز فکر کرد مگر به رفتن!
همه از اینکه بهارك عکس العمل خوبی نشان داده بود خوشحال بودند هادي توي فکرش براي آینده
نقشه میکشید اون میخواست زندگی تازه اي همراه بهارك شروع کنه در فکرش خونه اي بود که با
بهارك دوتایی توي آن خوش و خرم زندگی میکردند .
هر کس حرفی میزد و نظري میداد صداي خنده و شادي آنها ادامه داشت تا اینکه مادر گفت: غذا
حاضره! و از بهارك خواست تا میز را بچینه. بهارك همراه راضیه شروع کرد به چیدن میز راضیه گفت:
چقدر خوبه آدم میز ناهار خوري داشته باشه!بهارك گفت: مگه شما ندارید؟ راضیه: نه ما روي زمین
سفره می اندازیم و براي برداشتن یا گذاشتن چیز توي سفره هر دفعه دولا و راست میشویم. میز خیلی
شیکه هر چی میگذاري خوشگل تر میشه. بهارك فکري به سرش رسید پرسید: پدرم با شما زندگی
میکنه اون خونه زندگی جدا نداره؟ راضیه گفت: آره از وقتی که مریم مرده داداش با ما زندگی میکنه
خونه اي که با مریم توي آن زندگی میکردند همانطور مثل روز آخر گذاشته و درش را بسته و تا حالا
یک بارهم اونجا نرفته!!
بهارك پرسید: پدرم زن گرفته؟ راضیه لبش را گاز گرفت و گفت: نه داداشم خیلی مریم را دوست
داشت چند بار مادرم سعی کرد اما داداش موافقت نکرد. بهارك توي دلش گفت کاش راضی میشد تا
حالا یکی دوتا بچه داشت و دست از سر من برمیداشت ! راضیه گفت: نگران نباش خونه ما به اندازه
اینجا بزرگ نیست ولی جا براي تو هم هست! بهارك گفت: من که با شما نمیام اینجا خونه منه از اینجا
تکون نمیخورم. راضیه با اشاره از بهارك خواست تا ساکت باشه و یواش گفت: بهارك تو تا وقتی که
پدرت را پیدا نکرده بودي خونه ات اینجا بود حالا جاي تو پیش پدرته این را هم یادت نره داداش
مریضه و گفتن اینکه با اون نمیایی ممکنه به قیمت جونش تمام بشه. اول خوب فکرت را بکن بعد
حرف بزن.
بهارك پرسید: پدرم چه مشکلی داره؟ مهرداد هم گفت اون مریضه! راضیه گفت: هادي از بچگی مشکل
قلبی داره الان بدتر شده باید عمل کنه اما اون به عمل رضایت نمیده تا حالا دوبار سکته کرده تو را به
خدا با اون خوب رفتار کن نگذار داداشم طوریش بشه! راضیه وقتی این کلمات را ادا میکرد چشمهاش
پر از اشک شد. بهارك دلش براي پدرش و راضیه سوخت و حس کرد چقدر راضیه پدرش را دوست
داره. چیدن میز که تمام شد مادر از همه خواست تا براي خوردن ناهار سر میز بروند هادي قوت گرفته
بود احساس میکرد نیروي تازه اي در وجودش جاري شده پشت میز کنار بهارك نشست و دست
بهارك را گرفت فشار داد و بوسید بهارك از اینکه یک غریبه بهش ابراز احساسات میکرد ناراحت شد
و این از چشم مهرداد دور نماند.
مهرداد به بهارك فکر میکرد اون میدونست بهارك به راحتی راضی نمیشه همراه هادي بره و باید راهی
پیدا میکرد تا بهارك صدمه نبینه و خودش راضی به رفتن بشه! بعد از ناهار مادر از مهمانها خواست تا
استراحت کنند محبوبه خانم گفت: ما خیلی به شما زحمت دادیم اگر ممکنه ما زحمت را کم کنیم و
بریم هتل. مادر قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت: فامیلهاي بهارك فامیل ما هستند اینجا خونه
بهارکه و شما عزیزان بهارك اینجا خونه شماست دیگه حرفی از هتل نشنوم! و دست محبوبه خانم را
گرفت و به راضیه و بهارك هم اشاره کرد همراهش بروند. مادر اتاقی را براي خانمها آماده کرده بود.
توي سالن دایی هادي فرشید و مهرداد ماندند دایی گفت: بعد از یک غذاي خوشمزه خواب می چسبه!
فرشید حرف دایی را تایید کرد مهرداد براي اونها بالش و ملافه آورد هادي گفت: من خوابم نمیاد میشه
با هم توي حیاط کمی حرف بزنیم؟ مهرداد خیلی دلش میخواست نظر هادي را در مورد بردن بهارك
بشنوه قبول کرد و با هم بیرون رفتند خونه را دور زدند و به قسمت پشت باغ رفتند و روي صندلی
هایی که مادر تازه خریده بود نشستند. مهرداد ساکت و منتظر بود. هادي سر حرف را باز کرد و گفت:
دکتر میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟ داشتم به بردن بهارك از اینجا فکر میکردم میخواهم براي اون
یک زندگی تازه درست کنم اونطوري که دوست داره ولی بدون کمک شما نمیشه منظورم را میفهمید؟
مهرداد سري تکان داد و گفت: تقریبا! فقط نمیدونم چه کمکی از دستم برمیاد. هادي گفت: توي این
سالها بهارك به شما و مادرتون عادت کرده و دور کردن بهارك از شما میتوانه ضربه سختی به اون وارد
کنه من درسته آدم ضعیفی هستم ولی مغزم کار میکنه ما باید کم کم بهارك را با زندگی تازه اش آشنا
کنیم البته این زندگی تازه به معنی حذف کامل شما نیست برعکسزندگی تازه بهارك باید شلوغ تر از
سابق بشه و این ما هستیم که باید خودمان را توي دل بهارك جا کنیم! به نظر شما بهارك همراه ما
میاد؟ مهرداد از اینکه هادي قصد نداره بهارك را یکهو با خودش ببره خوشحال شد و گفت: من و
مادرم به شما کمک میکنیم هر کاري از دستمون بربیاد انجام میدهیم
مادر و محبوبه خانم خیلی خوب همدیگر را درك میکردند و با هم صمیمی شدند انگار سالهاست
همدیگر را میشناسند. راضیه هم توانسته بود اعتماد بهارك را جلب کنه و تمام سوالهاي بهارك را


جواب میداد میخواست بهارك اونها را بشناسه و غریبی نکنه. بعداز ظهر هادي از مهرداد خواست تا
براي اونها بلیط برگشت تهیه کنه دل بهارك هري ریخت هادي نگاهی به رنگ پریده بهارك و مادر
مهرداد انداخت و گفت: پنج تا بلیط بهارك نفسراحتی کشید. مهرداد خیلی زود با چند تا تلفن
توانست براي آنها بلیط تهیه کنه. هیچ کس بجز مهرداد از فکر هادي خبر نداشت محبوبه خانم گفت:
هادي جان بهارك چی؟ هادي گفت: بهارك اگر دوست داشته باشه هفته اي دیگه میتوانه با خانواده اش
بیاد تهران دیدن ما و چند روز مهمان ما باشه. راضیه گفت: چی؟ حالا که بهارك را پیداش کردیم اینجا
بگذاریم بریم؟ من که بدون بهارك از اینجا نمیرم!!
محبوبه خانم از سادگی راضیه کمی دلگیر شد و با لبخند گفت: راضیه تو که نمیخواهی همه چیز را در
یک آن بهم بزنی هر چی که هادي گفت درسته و به نفع همه، بهارك یک مادر داره که نمیتوانه تنهاش
بگذاره ولی میتوانه گاهی اوقات مهمان ما بشه. راضیه با اینکه دلش به این کار راضی نبود روي حرف
مادر حرفی نزد. بهارك دلش آرام گرفت از اینکه نمیخواست همراه آنها بره خوشحال بود ولی بالاخره
چی! باید یک روز خونه را ترك میکرد و براي همیشه پیش پدرش میرفت یا نه؟! غرق افکار عجیب
وغریبی بود که راضیه تکانش داد و گفت: بهارك کجایی؟ دلم میخواهد باغ شما را ببینم بیا به من نشان
بده!
بهارك دستش را از دست راضیه خلاص کرد و گفت: باشه بریم. با رفتن بهارك و راضیه مادر از هادي
تشکر کرد و گفت: از شما خیلی ممنونم که بهارك را با خودتون نمیبرید. هادي گفت: به خاطر خود
بهارك راضی به این کار شدم وگرنه یک لحظه نمیخواهم از اون دور باشم من به دوري بهارك عادت
کردم حالا نوبت شماست تا به دوري اون عادت کنید. از شما خواهش میکنم کمک کنید تا بهارك به
خانواده اصلیش برگرده. اشک از چشمهاي هادي جاري شد مادر دلش به حال هادي سوخت و گفت:
من تمام سعی ام را میکنم تا بهارك را به شما برگردونم ولی خوب میدونید این طول میکشه! هادي
سرش را تکان داد. محبوبه خانم دست هادي را گرفت و گفت: دیدي بالاخره صبر میوه شیرین خودش
را داد حالا هم باید صبر داشته باشی، تو تصمیم درستی گرفتی اگر بهارك را با خودت میبردي اون از
تو متنفر میشد ولی حالا میتوانی محبتشرا جلب کنی.
مادر هم حرف محبوبه خانم را تایید کرد. دایی و فرشید نظاره گر این صحنه ها بودند فرشید به گذشته
ها فکر کرد به روزهایی که پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود و تنها آرزوش پیدا کردن
بهارك بود و حالا بهارك پیدا شده بود ولی افسوس که از همه غریبی میکرد و اون بهارك چهار پنج
ساله نبود!
براي هادي شب سختی بود تنها چیزي که باعث آرامش هادي میشد پیدا کردن بهارك بود و از اینکه
ناچار بود بهارك را آنجا بگذاره و برگرده غمگین بود اما کارهایی در نظر داشت و باید قبل از آمدن
بهارك انجام میداد. صبح روز بعد مادر صبحانه مفصلی براي آنها تدارك دید همه از مهمان نوازي مادر
تشکر کردند موقع خداحافظی رنگ بهارك پریده بود هادي دستی به صورت بهارك کشید و گفت:
منتظرت هستم تو تنها یادگار مریم هستی دلم میخواهد کنارم باشی. بهارك را بغل کرد و بوسید بهارك
هیچ عکس العملی نسبت به هادي نشان نداد دلش میخواست خداحافظی هرچه زودتر تمام بشه و
رفتن اونها را ببینه!
مهرداد ماشینش را روشن کرد دایی و فرشید جلو نشستند محبوبه خانم راضیه و هادي پشت سوار
شدند. مادر پشت سر آنها آب ریخت وقتی ماشین از دید آنها دور شد بهارك بلند گفت: آخه اش
راحت شدم بالاخره رفتند. مادر صورتش را جمع کرد و گفت: اونها خانواده تو هستند این حرفها خیلی
بده. بهارك گفت: شما از من سیر شدي میخواهی از شرم راحت بشی بخاطر اینه این حرف را میزنی!
مادر بهارك را بغل کرد و گفت: نه از روزي که تو به خانواده ما اضافه شدي من منتظر همچین
روزهایی بودم تنها اشتباه من این بوده که تو را آماده نکردم تو نباید کاري بکنی که کسی از دستت
ناراحت بشه پدرت مرد عاقلی است و معلومه تو را خیلی دوست داره. بهارك گفت: از کجا معلوم؟
مادر گفت: از اینکه میتواست تو را با خودش ببره ولی نبرد! و میتوانست از ما شکایت کنه ولی هرگز
سخنی در این مورد به زبان نیاورد. بهارك گفت: چی از شما شکایت کنه؟ چرا؟ مادر گفت: خوب
دیگه این را باید خودت بفهمی
مهرداد وقتی مهمانها سوار هواپیما شدند با خیال راحت سرکار رفت ولی حوصله کلاس رفتن نداشت
پاي خونه رفتن هم نداشت می دونست بهارك منتظره تا مهرداد برگرده و به تنها سئوال اون جواب بده.
مهرداد قادر به پاسخ گویی نبود اون نمیتوانست همه چیز را زیر پا بگذاره و به بهارك بگه بمان!!
مهرداد به خوبی می دانست که بهارك چه احساسی داره و از عشق خودش نسبت به بهارك هم بی خبر
نبود ولی داشت خودش را گول میزد در یک آن مهرداد بزرگترین تصمیم زندگیش را گرفت او تصمیم
گرفت بهارك را از زندگیش بیرون کنه یا به حساب خودش از زندگی بهارك خارج بشه و باید کاري
میکرد تا بهارك ناامید بشه وتصمیم عاقلانه اي بگیره!
بهارك در عنفوان جوانی بود و مهرداد براي اون مثل یک پدر بود یا مهرداد میخواست به خودش
بقبولانه که مثل پدره! اما مهرداد هم این را باور نداشت مهرداد براي رهایی از فکر و خیال کلاس را
تعطیل کرد و براي قدم زدن به حیاط دانشگاه رفت تماشاي درختان سر به فلک کشیده حسخوشی
در مهرداد بیدار میکرد همانطور که بی هدف داشت قدم میزد صداي آرام و زنانه اي را شنید. مهرداد
مهرداد صبرکن! مهردا برگشت و مینا را دید خیلی تعجب کرد. مینا خودش را نفسزنان به مهرداد
رساند بوي عطر گران قیمت مینا با عرق تنش آمیخت و بوي خوشی در فضا پیچید مهرداد: سلام اینجا
چی کار میکنی؟ مینا گفت: پدرم تعریف کرد چه اتفاقی افتاده از اینکه شما پدر و خانواده بهارك را پیدا
کردي خیلی خوشحال شدم اما نگرانت شدم میدونم چقدر بهارك را دوست داري اومدم کنارت باشم تا
بهتر بتوانی فکر کنی.
مهرداد به فکر رفت مینا راست میگه من باید بهتر فکر کنم و کاري که به نفع بهارکه انتخاب کنم مینا
میتوانه کمک کنه. مهردا رو به مینا گفت: میاي بریم خونه ما؟ مینا که منتظر این پیشنهاد بود گفت: البته
اصلا براي این آمدم. مینا دست مهرداد را که یخ کرده بود گرفت و فشار داد تا گرمی دستش مهرداد را
گرم کنه. مهرداد محبت مینا را به خوبی حس میکرد و میخواست به آن جواب بده ولی فکر بهارك یک
لحظه هم تنهاش نمیگذاشت مینا گفت: من ماشین آوردم. مهرداد نقشه کشید تا همراه مینا خونه بره و
با نشان دادن صمیمیتش نسبت به مینا بهارك را ناامید کنه وقتی این تصمیم را گرفت اصلا دلش به حال
مینا که بازیچه اش شده بود نسوخت!! مینا سویچ را به مهرداد داد تا رانندگی کنه اما مهرداد قبول نکرد
و گفت: بهتره خودت برونی من حوصله ندارم. مینا پشت رل نشست و ماشین را به حرکت درآورد. بین
راه مینا حرف میزد اما مهرداد تظاهر به گوش کردن میکرد تا اینکه رسیدند.
مهرداد از ماشین پیاده شد و در بزرگ را بازکرد و مینا با ماشین وارد باغ شد هنوز باغ در عین زیبایی
و سر سبزي بود مینا رو به مهرداد گفت: من از باغ شما خیلی خوشم میاد. مهرداد گفت: باغ شما نه باغ
ما این باغ متعلق توست! مینا قند توي دلش آب شد از حرفهاي مهرداد لذت میبرد. مهرداد دست توي
دست مهرداد وارد خونه شد صمیمیتی با مینا داشت که باعث تعجب مادر شد. بهارك به محضشنیدن
صداي مهرداد از اتاقش بیرون آمد و با دیدن مینا خشکشزد سلام سردي نثار مینا و نگاه سوزان و
تیزش را به چشمهاي مهرداد دوخت. مهردا بدون توجه به بهارك مینا را راهنمایی کرد تا روي مبل
بشینه و گفت: مینا جان عزیزم اینجا بشین تا من حاضر بشوم مادر پرسید: مگه جایی میروید؟ مهردا
سریع گفت: میخواهم نامزدم را که چند روزه ازش غافل شدم را ناهار ببرم بیرون! مادر گفت: مهرداد
جان من غذاي مورد علاقه ات را درست کردم اگر دوست داشته باشی براي تو مینا توي باغ میز
میچینم من و بهارك هم توي خونه غذا میخوریم.
مهرداد از ذهنش گذشت با این حرف مادر مخالفت کنه اما سکوت کرد. بهارك انتظار داشت مهرداد
مخالفت کنه و بگه نه با شما میخوریم اما مهرداد برخلاف تصور گفت: باشه مامان شما براي من و مینا
میز بچینید دوتایی توي باغ غذا میخوریم بهارك داشت از عصبانیت خفه میشد بغضغریب گلوي
بهارك را آزار میداد مهرداد به منظورش رسیده بود و بهارك بی توجهی مهرداد را حس کرد غم عالم به
دلش نشست رنگش پریده بود و حال خوبی نداشت. از همه عذر خواست و به اتاقش پناه برد. موقع
ناهار مینا به اتاق بهارك رفت اون انتظار داشت مهرداد براي دلجویی بیاد ولی اون مینا را فرستاد تمام
ریسمانی که مهرداد را به بهارك وصل میکرد پاره شد. مینا از بهارك خواست تا براي خوردن ناهار
بیاد اما بهارك گفت: میدونی که پدرم پیدا شده من دارم حاضر میشوم بروم تهران پیشاون، حوصله
ندارم. مینا پرسید: از اینکه میخواهی بري ناراحتی؟ بهارك بغضشرا قورت داد و گفت: نه تازه خیلی
هم خوشحالم اما این جمله را با چنان غمی بیان کرد که مینا چشمهاش پر از اشک شد.
کنار بهارك روي تخت نشست و بهارك را بغل کرد بغضبهارك شکست و گریه کرد اون براي مهرداد
اشک میریخت هق هق گریه مجالی براي صحبت نمیداد مینا هم پا به پاي بهارك اشک ریخت و سر
بهارك را نوازش و با صداي لرزان سعی کرد تا بهارك را آرام کنه اما غم بهارك براي مینا قابل درك
نبود مینا دلش براي بهارك میسوخت و فکر میکرد اون مادر مهرداد را مثل مادر واقعی خودش و
مهرداد را مثل یک برادر دوست داره و جدایی از آنها براش مشکله اما هرگز به فکرش خطور نکرد
عشقی بین آنها وجود داشته باشه
اون روز سخترین و بدترین روزي بود که بهارك گذرانده بود. مهرداد و مینا توي باغ غذا خوردند مادر
توي آشپزخونه خودش را مشغول کرده بود و بهارك هم از اتاقش بیرون نیامد. تا اینکه مینا براي خدا
حافظی پیش اش رفت. مینا بهارك را بغل کرد و بوسید انس و الفتی بین شان حس میکرد و از اینکه
بهارك از آنها دور میشد ناراحت بود با اینکه تا چند روز قبل آرزو میکرد بهارك از زندگیشخارج
بشه اما امروز آن احساس را نداشت بهارك را سخت بغل کرد و گفت: من و مهرداد با مامان براي دیدن
تو میاییم اصلا غصه نخور هر وقت دلت تنگ شد یک بلیط هواپیما بگیر و برگرد پیش ما!
مادر از حرفهاي مینا ناراحت شد و متوجه شد بهارك تصمیم گرفته پیش پدرش
بره دلش بی تاب شد حس کرد گرمش شده و گر گرفته. مینا از مادر هم خداحافظی کرد و سوار
ماشین شد مهرداد در را براي اون باز کرد و پرسید: اجازه بده همراهت بیام. مینا گفت: نترس تنها
میتوانم برگردم شما پیش بهارك و مادرت باشی بهتره کلی حرف براي گفتن دارید. لبخندي زد و از باغ
بیرون رفت. مهرداد پشت سر مینا در را بست و توي باغ مشغول قدم زدن شد. بهارك از دور مهرداد را
تماشا میکرد و مادر هم براي خواندن نماز به اتاقش رفت بهارك به باغ رفت و آرام به مهرداد نزدیک
شد مهرداد صداي نفسهاي بهارك را میشنید قلبش به شدت میزد بهارك دست مهرداد را گرفت دستهاي
بهارك یخ زده بود فشارش پایین بود مهرداد سعی کرد دستهاي بهارك را گرم کنه اما دستهاي خودش
سردتر از بهارك بود بهارك نمیتوانست به چشمهاي مهرداد نگاه کنه تنها کاري که کرد محکم مهرداد را
بغل کرد در یک آن همه چیز از یاد رفت مهرداد بهارك را در آغوش کشید و بوسید برقی در چشمهاي
بهارك روشن شد بهارك براي هزارمین بار حس کرد مهرداد دوستش داره مهرداد به خودش آمد و
بهارك را دور کرد بهارك حرفی نزد.
مهرداد بدون اینکه به بهارك نگاه کنه گفت: بهارك تو باید بروي دیگه نمیتوانم اینجا نگه ات دارم جاي
تو اینجا نیست. بهارك انگشتش را روي لبهاي مهرداد گذاشت و گفت این لحظه را خراب نکن من به
میل خودم از اینجا میروم اما تو نباید من را از عشقی نسبت به تو دارم محروم کنی. مهرداد دستهاي
بهارك را که حالا حسابی گرم شده بود را فشار داد و گفت: این به نفع همه است مخصوصا تو! تو نباید
به من امید ببندي من ... بهارك با نگاهی عاشقانه مهرداد را خاموش کرد مهرداد دیگه حرفی نزد بهارك
بی اختیار روي سبزه ها نشست مهرداد هم کنارش نشست و موهاي سیاه بهارك را نوازش کرد آنها
یک ساعت تمام کنار هم روي سبزه ها نشستند و حتی یک کلمه هم حرف نزدند. بیخبر از اینکه مادر
از پشت پنجره آنها را تماشا میکرد مادر اتفاقی که بین آنها افتاد را ندید. مادر دلش طاقت نیاورد و آنها
را صدا کرد. مادر بهارك را که همیشه به چشم یک امانت میدید و می خواست بهارك را صحیح و
سالم به دست پدرش بسپاره و حالا وقتشرسیده بود.
مادر رو به مهرداد گفت: حالا که بهارك میخواهد بره هر چه زودتر راهیش کنیم هم براي اون خوبه هم
براي ما! مادر دلش میخواست اشک بریزه ولی به خودش گفت اینجا جاش نیست نباید بهارك را
منصرف کنم اون باید بره. به مهرداد گفت: براي بهارك بلیط بگیر تا هر چه زودتر پیش پدرش بره.
مهردادگفت: زود نیست؟ مادر گفت: نه هر چه زودتر بهتر. بهارك از روي سبزه ها بلند شد لباسشرا
تکانی داد و گفت: مادرحق داره من اگر قراره بروم هر چه زودتر بهتر و در حالی که گریه میکرد به
اتاقش پناه برد مهرداد خواست دنبالش بره و بگه نرو اما مادر محکم دستشرا گرفت و گفت: نه این
کار را نکن بگذار از اینجا بره دیگه ماندن اون صلاح نیست او خانواده اش را پیدا کرده اون متعلق به
ما نیست مانع اون نشو از این به بعد تو باید به مینا فکر کنی همانطور که امروز دست توي دست هم
وارد این باغ شدي همانطور بمانی تو باید سعی کنی بهارك را فراموش کنی.
مهرداد از اینکه به مینا امید داده بود خیلی ناراحت بود ولی کاري را شروع کرده بود نباید همه چیز را
خراب میکرد بلند شد از کنار مادر گذشت و از باغ بیرون رفت. آخرین شبی بود که بهارك آنجا بود
مادر پیش بهارك خوابید و تا صبح بهارك را بویید و بوسید. مهرداد تا صبح قدم زد و خواب به
چشمهاش نیامد صبح زود به هادي زنگ زد تا از بهارك استقبال کنه هادي از خوشحالی در پوست
خود نمیگنجید. خبر آمدن بهارك به گوش همه رسید. بهارك تمام لباسهایی که داشت را داخل چمدان
گذاشت اما دست به اتاق نزد نمیخواست مهرداد تماما اون را فراموش کنه موقع خداحافظی با مادر
خیلی اشک ریخت و بی تابی کرد پشیمان شده بود ولی دیگه راه برگشتی براي اون وجود نداشت.
مهرداد مثل یک مرده متحرك بود و هیچ حرف نمیزد و حرکتی نمیکرد مادر توي فرودگاه به بهارك
گفت: هر موقع احساس ناراحتی کردي برگرد اینجا خونه توست. بهارك با اشاره سر حرف مادر را
تایید کرد. خداحافظی مهرداد با بهارك خیلی سرد بود مهرداد قادر به ابراز یک کلمه نبود میترسید دهن
باز کنه و مانع از رفتن بهارك بشه. بهارك با دلی سرشار از غم سوار هواپیما شد تا به سوي سرنوشتی
که انتظارش را میکشید بره.
هادي غرق در شادي همراه محبوبه خانم راضیه فرشید و دایی به استقبال بهارك توي فرودگاه نشسته
بودند. محبوبه خانم به هادي گفت: خدا کنه از اتاقی که براي اون درست کردي خوشش بیاد راضیه
گفت: اتاق بهارك را توي شیراز دیدید این اتاق از اون قشنگ تره حتما خوشش میاد. دایی گفت: با
این عجله بهتر از این نمیشد خیالتون راحت باشه! هادي جان خیلی کار خوبی کردي آپارتمانت را
فروختی و نزدیک خونه محبوبه خونه خریدي راضیه میتوانه دوست خوبی براي بهارك بشه. محبوبه
هم از شما مراقبت میکنه. محبوبه خانم سري به نشانه تایید تکان داد هادي اصلا به آنها گوش نمیکرد
دلش براي بهارك پر میزد از اینکه بهارك به این زودي پیششآمده خوشحال بود لحظه هاي انتظار به
آخر رسید و بهارك وارد سالن شد فرشید جلو رفت و چمدان بهارك را گرفت بهارك به همه سلام کرد
محبوبه خانم بهارك را بغل کرد و بوسید راضیه هم همینطور هادي کناري ایستاده بود بهارك به سمت
هادي رفت و خودش را بغل هادي انداخت و بغضی که از شیراز به گلو داشت را رها کرده و گریه کرد.
بهارك براي غم دوري از مهرداد اشک میریخت و هادي آن را شوق رسیدن به پدر تعبیر کرد و گفت:
دخترم نترس از تصمیمی که گرفتی پشیمان نمیشوي اون سالهاي از دست رفته امان را جبران میکنیم.
دست بهارك را گرفت و همراه بقیه از فرودگاه خارج شدند. خونه اي که هادي خریده بود سه خونه با
خونه محبوبه خانم فاصله داشت و از طبقه دوم میشد خونه محبوبه خانم را دید. خونه اي بود شمالی با
یک حیاط کوچک که باغچه اي داشت و در آن باغچه فقط یک درخت دیده میشد خونه دو طبقه بود
هادي طبقه اول را یک دست کرده بود و پذیرایی جمع و جور و دلبازي ساخته بود. طبقه دوم دوتا
اتاق و یک آشپزخانه داشت بین اتاقها حمام و توالت بود کلا خونه اي نقلی بود با خونه اي بزرگی که
بهارك تو شیراز در آن زندگی میکرد زمین تا آسمان فرق میکرد.
راضیه با شوق زیاد بهارك را به اتاقش راهنمایی کرد محبوبه خانم براي درست کردن چایی به
آشپزخونه رفت. راضیه و بهارك وقتی وارد اتاق شدند بهارك از دیدن اتاق تعجب کرد اتاق پر بوداز
عروسک هیا ایرانی و خارجی تخت یک نفره اي آبی رنگی گوشه اتاق دیده میشد دیوار اتاق صورتی
کم رنگ بود یک میز توالت که روي آن هم پر از لوازم آرایش بود توجه بهارك را جلب کرد. بهارك
پرسید: عمه راضیه اینهمه عروسک از کجا آمده؟ راضیه از اینکه بهارك اون را عمه خطاب کرده بود
غرق لذت بود و گفت: هادي هر وقت یک عروسک میدید فورا آن را براي تو میخرید این عروسکها را
در عرض این سالها خرید و ما براي تو نگهداشته بودیم. بهارك دستی به میز توالت کشید گفت: اینها
چی؟ راضیه گفت: وقتی تمام عروسکها را چیدیم هادي گفت: اینجا مثل اتاق بچه ها شده ولی دختر
من بزرگ شده باید کاري کنیم اون احساس نکنه ما اون را مثل یک بچه می بینیم و این ها را برات
خرید.
بهارك دلش به حال هادي سوخت از اینکه اینقدر رنج کشیده خیلی متاسف شد اما نمیخواست از
مهرداد و مادرش به خاطر این جدایی متنفر بشه آخه اون عاشق مهرداد بود! بهارك و راضیه لباسهاي
بهارك را توي کمد گذاشتند هادي هر چی به فکرش رسیده بود خریده و توي کمد گذاشته بود بهارك
موهاش را شانه کرد و دورش ریخت بعد همراه راضیه به طبقه پایین رفت محبوبه خانم چایی دم کرده
بود به راضیه گفت: راضیه جان برو چایی را بیار. حتما تا حالا دم کشیده. دایی مشغول سرگرم کردن
هادي بود اما فکر هادي پیش بهارك بود میخواست بدونه بهارك از چیزهایی که براش تهیه کرده
خوششآمده یا نه؟!
بهارك روي دسته مبلی که هادي نشسته بود نشست و دستشرا به گردن هادي انداخت و گفت:
همیشه دلم میخواست پدري مثل شما داشته باشم و حالا احساس خوشبختی میکنم که شما را دارم.
هادي به وضوح میلرزید کلمات پدر، مثل تو توي سرش میچرخید و حسخوشی یه هادي میداد.
وقتی خوردن چایی تمام شد دایی به محبوبه اشاره کرد تا هادي و بهارك را تنها بگذارند فرشید راضیه
با هم بلند شدند محبوبه خانم هم چادرش را سر کرد و از هادي و بهارك خداحافظی کرد. بهارك دلش
میخواست اونها بمونند اما محبوبه خانم گفت: شما دوتا پدر و دختر حرفهاي زیادي براي گفتن دارید
من هم باید بروم شام بپزم منتظر شما هستم. وقتی از خونه هادي بیرون آمدند محبوبه خانم رو به
برادرش گفت: احمد جان میتوانم ازت یک خواهشی بکنم؟ احمد گفت: معلومه تو از من جان بخواه
من حاضرم. محبوبه خانم گفت: میتوانی از خانواده علی براي من خبر بگیري؟ احمد با تعجب گفت:
چطور یاد آنها افتادي؟ محبوبه خانم گفت: حس میکنم توي خونه آنها خبري است که به ما مربوط
میشه میخواهم بدونم توي این مدت که از آنها بیخبر بودم اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم. نمیدونم
یک دل شوره دارم که فقط تو میتوانی آنرا درك کنی.
احمد گفت: امروز میروم و از اونها براي تو خبرمیارم. محبوبه خانم نفسراحتی کشید
آن شب دایی احمد براي شام نیامد محبوبه خانم دلش شور میزد با نیامدن احمد متوجه شد اتفاقی
افتاده ولی این اتفاق چیه؟! نمیتوانست حدس بزنه و این آزارش میداد. بهارك از محبتی که بین محبوبه
خانم و برادرش بود خیلی خوشش آمد از راضیه پرسید: اینها همیشه نسبت به هم اینقدر مهربان
هستند؟ راستی زن دایی کجاست؟ من حرفی در مورد اون نشنیدم؟! راضیه گفت: براي اینکه دایی زن
نداره . بهارك گفت: زنش مرده؟ راضیه: نه اون اصلا زن نگرفته! بهارك تعجب کرد راضیه گفت: تا
جایی که من میدونم دایی به مادرم قول داده تا آخر عمر ازش مراقبت کنه و این مادر من اونقدر بلا
سرش اومده که دایی همیشه در حال حل کردن مشکلات مادرمه و دیگه وقتی براي خودش نداره.
بهارك گفت: من باور نمیکنم حتما چیز دیگه اي است که شما خبر نداري. راستی تو چرا شوهر
نکردي؟ راضیه گونه هاش گل انداخت و گفت: هنوز خواستگاري براي من نیامده. بهارك بیشتر از
سابق تعجب کرد نگاهی به راضیه انداخت هیچ عیبی نداشت دختر قشنگی بود درس هم خوانده بود از
خانمی هم نمونه بود چرا تا به حال کسی اون را ندیده بود و متوجه اش نشده بود! محبوبه خانم چند
بار دم رفت و برگشت دلشوره به جانش افتاده بود بهارك هم پا به پاي آنها انتظار میکشید میخواست
بدونه چه اتفاقی افتاده. ساعت از دوازده گذشته بود که دایی احمد آمد صورتش درهم بود محبوبه
خانم گفت: تو که منو نصف عمر کردي کجا بودي چرا تلفن نکردي؟
دایی گفت: شما را به خدا امشب با من کاري نداشته باشید حالم خوش نیست میرم بخوابم فردا همه
چیز را براتون توضیح میدهم اتفاقی بدي نیفتاده نگران نباشید. محبوبه خانم دیگه چیزي نپرسید بهارك
هنوز حس کنجکاویش از بین نرفته بود ولی ناچار به سکوت شد آن شب پیش راضیه خوابید از وقتی
که تهران آمده بود راضیه بهترین دوست و هم دمش شده بود راضیه. آن شب راضیه و بهارك خوابشون
نمیبرد راضیه از بهارك پرسید: تو تا به حال عاشق شدي؟ بهارك یاد مهرداد افتاد آهی کشید و گفت:
اگر به کسی نگی بهت میگم. راضیه با شوق زیاد قول داد بهارك گفت: من عاشق شدم. راضیه گفت:
خوب عاشق کی؟ بهارك گفت: این را نمیتوانم بگم. راضیه اخمی کرد و گفت: فکرکردم تو با من
دوست شدي و راز دلت را میخواهی به من بگی خودم را حاضر کرده بودم بهت اعتراف کنم. بهارك از
این حرف راضیه خوشش آمد و گفت: یالا بگو راضیه گفت: اول تو! بهارك گفت: عشق من چیزي
نیست که درباره اش حرف بزنم ولی مال تو هست تو بگو.
انقدر اصرار کرد تا راضیه گفت: من خیلی وقته از دایی فرشید تو خوشم میاد ولی اون. حرفشرا ادامه
نداد. بهارك گفت: خوب دایی فرشید من چی؟ از یکی دیگه خوشش میاد؟ راضیه با سر حرف بهارك
را تایید کرد. بهارك گفت: پس سرنوشت ما مثل هم میمانه. راضیه گفت: مگه اونی که تو دوست داري
از یکی دیگه خوشش میاد؟ بهارك به یاد مینا افتاد و گفت: بله . یاد آوري مینا و مهرداد بهارك را
ناراحت کرد به راضیه گفت: دیگه بخوابیم. صبح زود محبوبه خانم سراغ
دایی احمد رفت ولی جاي دایی خالی بود. ترسید همه جا را گشت احمد نبود دیگه باور کرد اتفاقی
افتاده که احمد نمیتوانه بگه باید به احمد کمک میکرد تا حرفش را بزنه اما احمد کجا رفته توي همین
فکر بود که در باز شد و دایی از بیرون امد نان تازه خریده بود محبوبه خانم نان را از احمد گرفت و از
احمد خواست تا بشینه و هر اتفاقی که افتاده را تعریف کنه!
دایی احمد کنار محبوبه نشست و گفت: محبوبه من شرمنده تو هستم سالها پیش تو کاري از من
خواستی ولی من از عهده آن برنیامدم. محبوبه خانم حسابی نگران شده بود دلشوره امانش را بریده بود
پرسید: چی شده دق مرگ شدم بگو. احمد گفت: سالها پیش من براي پیدا کردن علی تا پشت خط
مقدم رفتم و فقط توانستم جسدي را بیارم که کلی پلاك به گردنش بود یکی از اون پلاکها مال علی بود
و ما جسد را به اسم علی خاك کردیم اما اون علی نبوده علی اسیر عراقی ها شده بود. محبوبه خانم
سرش گیج رفت نمیدونست چی بگه دایی ادامه داد علی بیشتر از ده ساله از اسارت برگشته . محبوبه
خانم شوکه بود پرسید: از اسارت برگشته ولی پیش ما نیامده؟ باور نمیکنی علی عاشق ما بود امکان
نداره باور نمیکنم تو اشتباه میکنی.
دایی گفت: من دیروز با چشمهاي خودم علی را دیدم. محبوبه خانم خندید و گفت: این یک شوخی
مسخره است حتما کار حاج آقا پدر علی است من حرفهاي تو را باور نمیکنم. دایی گفت: میگم با
چشمهاي خودم دیدم اون توي خونه پدرش زندگی میکنه ده سال هم بیشتره برگشته ولی چرا با ما
تماس نگرفته معلوم نیست من با علی حرف نزدم اگر بخواهی امروز پیش علی بریم تا سر از ماجرا در
بیاریم. محبوبه خانم از حرف دایی گیج بود علی برگشته و پیش محبوبه نرفته این ممکن نبود حتما
احمد اشتباه میکرد تصمیم گرفت به خونه پدر شوهرش بره و اگر علی اونجا باشه .. به خودش گفت نه
علی اونجا نیست هیچ دلیلی وجود نداره تا علی خونه اونها باشه
محبوبه خانم و احمد راه افتادند تا به خونه پدر شوهر محبوبه بروند بین راه یک کلمه هم حرف نزدند
تا اینکه پشت در رسیدند محبوبه گفت: احمد مطمئنی؟ احمد گفت: به خدا خودش بود دیروز کلی
تحقیق کردم خیلی ها از برگشتن علی خبر داشتند ولی هیچ کس به ما حرفی نزده علی خودش به آنها
سفارش کرده تا به ما خبر ندهند. محبوبه گفت: این دروغه اگر علی زنده باشه و دور از ما کار حاجی
پدر علی است تو میدونی اون چه دشمنی با ما داره!! احمد در زد پشت آیفون پرسیدند:کیه؟ احمد
گفت: من هستم براي دیدن علی آقا آمدم. در باز شد و محبوبه پا توي خونه پدر شوهرش گذاشت زنی
به استقبال انها آمد محبوبه اون را نمیشناخت سلام کرد و با راهنمایی زن وارد خونه شدند محبوبه و
احمد روي مبل نشستند چند دقیقه بعد حاجی وارد شد و سلام کرد احمد به احترام حاجی بلند شد
ولی محبوبه تکان نخورد.
حاجی روبروي محبوبه نشست و گفت: میدونم دل خونی از من داري ولی به خدا من اینطور نخواسته
بودم محبوبه یقین کرد علی زنده است پرسید: علی کجاست؟ میخواهم ببینمش. حاجی گفت: نمیخواهی
بدونی اون کجا بوده؟ و چرا سر از خونه من درآورده؟ محبوبه گفت: فکر میکنی فرقی به حال من
داشته باشه من بهترین روزهاي زندگیم را بدون علی گذراندم اون توضیحی به من باید به من بگه چرا
من را با دوتا بچه تنها گذاشته من به اون چه کردم. حاجی صورتشرا پوشاند و گریه کرد احمد شونه
حاجی را مالید و آرامش کرد حاجی گفت: علی اگر تو را با این حال ببینه دوام نمیاره اجازه بده برات
تعریف کنم در این سالها چه اتفاقی افتاده. وقتی خبر شهادت علی به من رسید تو را مقصر دانستم و از
هر دري وارد شدم تا تو را اذیت کنم حتی بچه هاي علی را نمیخواستم دست تو باشه ولی سرنوشت
طوري پیش رفت که بچه ها را گرفتی و دست من خالی ماند نسبت به تو کینه داشتم و میخواستم
جایی سرت تلافی کنم. جنگ تمام شده بود تلویزیون باز بود داشتند آزاده ها را نشان میدادند من علی
را بین آزاده ها تشخیص دادم کسی حرفم را باور نکرد من براي پیدا کردن علی رفتم کرمانشاه و لب
مرز خیلی گشتم تا توانستم علی را بین آنها شناسایی کنم میخواستم اون را با خودم بیارم تهران و از تو
مخفی کنم و عذابت بدهم علی روي تخت خوابیده بود علی نمیخواست همراهم بیاد همه کارها را انجام
دادم وسایل سفر مهیا شد آمدم سراغ علی و ازش خواستم با من بیاد علی پتو را کنار کشید و گفت: با
کدام پا بیام علی هر دوتا پاش را از دست داده بود اونقدر آنجا گریه کردم تا از هوش رفتم وقتی به
هوش امدم و فهمیدم چه بلایی سر علی آمده راضی به سرنوشتمان شدم علی را به تهران منتقل کردم
نیتم بد بود نمیخواستم علی را به تو نشان بدهم ولی درس بزرگی از زندگی گرفتم به درگاه خدا توبه
کردم و از در آشتی به علی گفتم: پسرم مدتی است برگشتی میخواهم زن و بچه ات را بیارم اینجا با هم
زندگی کنیم……..
ادامه دارد……

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18