کتاب رمان الهه زندگی قسمت اول

رمان الهه زندگی قسمت اول
نویسنده: ندا آقا خان
فصل اول : آشنایی



وقتی ازخواب بیدار شدم و چشمم به ساعت افتاد فهمیدم چندین ساعت است که خوابیدم .
بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طبقه ي پایین رفتم . در خانه هیچ کس نبود . فقط صداي
برادرم حمید و مادرم به گوش می رسید که در آشپز خانه بودند . نزدیک آشپز خانه که شدم
حمید به طرفم آمد و گفت :
- به به ... مینا خانم . چه عجب ؟ ساعت خواب !
من هم با خواب آلودگی تمام گفتم :
- ممنون ، مرسی . نمی خواي بگی داري کجا میري داداشی ؟
حمید – آخ یادم رفت که بگم کجا دارم میرم . دارم میرم امام زاده .
مینا – برو به سلامت .
حمید – یعنی چی برو به سلامت . مگه تو مثل دفعات قبل با من نمیاي ؟
مینا – اه ... خیال کردي ؟ دیگه گول حرفاتو نمیخورم . اون دفعه که باهات اومدم و رفتیم سر
خاك اون دو نفر قرار بود که همه چیز رو درباره ي اونا به من بگی اما همیشه گفتی باشه براي
دفعه ي بعد ، آخرش هم گفتی برم و از مامان بپرسم . وقتی هم که میام و از مامان میپرسم اونم
مثل تو تفره میره و هیچی بهم نمیگه . تا بهم نگی که اون دو نفر با تو چه نسبتی دارند دیگه
باهات نمی یام .
حمید – بابا من فقط بهت گفتم که چرا امروز با من نمیاي . جوابش فقط آره یا نه بود همین.
حالا اگه دوست داري میتونی بمونی خونه تا مامان همه چیز رو درباره ي من و گذشته ام و از همه
مهم تر اون دو نفر برات تعریف کنه . پس فعلا کاري نداري ؟ مامان
فعلا خدافظ .
مینا – حمید صبر کن . حمید ؟ اصلا انگار نه انگار .
با صداي مامان از آشپز خانه به خودم اومدم که گفت :
مامان – دخترم سلام . کی از خواب بیدار شدي ؟
مینا – همین چند دقیقه پیش . مامان حمید گفت که من امروز درباره ي گذشته ي خودش و
اون مرد و زن از شما سوال کنم .

مامان – آخه ... ! فکر نمی کنی فعلا زود باشه؟ تو الان باید تمام فکر و حواست رو به کنکورت

که دو سه ماه دیگه است متمرکز کنی نه این که فکرت رو با این چیزها مشغول کنی ! باشه واسه
ي بعد .
مینا – اما مامان! لطف کنید و همه چیز رو به من بگین . به خدا قول می دهم به کسی نگم.
مامان – آخه !باشه هر چی تو بگی .فقط قول بده به خواهر و برادرت چیزي نگی ؟
مینا – باشه مامان قول میدم . قسم می خورم .
من و مادرم هر دو روي صندلی میز نهار خوري داخل آشپز خانه نشستیم و صحبت را مادرم این
گونه شروع کرد .
مامان – راستش دخترم اون خانم و آقایی که الان حرفش رو با حمید میزدي سال ها پیش در
اثر یک تصادف فوت کردن و فقط تنها پسرشان ... تنها پسرشان حمید در تصادف زنده میمونه .
حالا فهمیدي که اون آقا و خانم با حمید چه نسبتی دارن ؟ بله . اونا پدر و مادر اصلی حمید
هستن .
مینا –اما ، آخه مامان این حرف شما اصلا باور کردنی نیست . یعنی شما میگید داداش حمید
برادر واقعی ما نیست ؟ آخه این غیر ممکنه ! ! !
بغض در گلویم گیر کرده بود و اصلا نمی دانستم باید در آن لحضه گریه کنم یا نکنم . تا آن که
بالا خره بغضم تر کید و گریه کردم . اشک امانم نمی داد . جمله اي که مادرم گفته بود خیلی
ناراحتم کرده بود. مادرم با مهربانی دست در دستم نهاد و با لحن مادرانه اي بهم گفت :
مامان – آروم باش دخترم . آخه چرا این قدر تحملت در بعضی از مسایل کمه . ها ؟ چرا ؟؟اگر
دوست داري بدونی بقیه ماجرا چی بوده پس خونسردي خودت رو حفظ کن و بقیه ي ماجرا رو
گوش کن . البته اگه دوست داري؟ اگرهم دوست نداري پاشو برو تو اتاقت .
مینا – نه مامان دوست دارم بقیش رو هم بشنوم . اما ...اما واقعا تازه فهمیدم که حقیقت به
نوبه ي خودش چقدر تلخه. اون هم در مورد زندگی خانواده ي ما.اما چیکار میشه کرد . آخه من
چه گناهی کردم ... که باید تازه بعد از 18 سال متوجه بشم حمید برادر واقعی من نیست و ...
مادرم حرفم را قطع کرد و گفت :
دخترم ! تو که هیچ گناهی نداري که تازه به قول خودت بعد از 18 سال فهمیدي حمید برادر
واقعی ات نیست . این منم که مجبور بودم در تمام همین 18 سال این راز رو از تو و خواهر و
برادرت پنهان نگه دارم .
مامانم بعد از کمی مکث رو به من کرد و گفت :
– شب یلدا بود . پدرت تازه از ماموریت بر گشته بود . دقیقا سال 1350 . من اون موقع سر تو بار
دار بودم . من و پدرت براي خرید و کمی هم قدم زدن رفته بودیم بیرون. هنوز سر شب بود . از
همان موقع دلم شور میزد . انگار میدونستم که قراره اتفاقی بیفته . فریبا 12 ساله و شیوا و محمد
هم 7 و 3 ساله بودن .بچه ها رو توي خونه تنها گذاشته بودیم و با پدرت رفتیم . اون موقع این

قدر دلم شور میزد که حتی به پدرت هم گفتم ولی حرفم را جدي نگرفت و به راهش ادامه داد ،

حتی بهم گفت :
- اي خانم . بد به دلت راه نده . انشا الله اتفاقی نمیفته.
به خونه رسیدیم و بعد از یکی دو ساعت بچه ها شروع به خوردن تنقلاتی که خریده بودیم
شدند . اما هنوز هم دلم شور میزد و انگار نمی خواست دست از سرم برداره . همه در حال
خوردن بودیم که ناگهان صداي زنگ تلفن به صدا در اومد. یکهو از جایم پریدم تا به طرف
تلفن برم که پدرت گفت :
- صبر کن مژگان ، تو نمی خواد بري . برات خوب نیست . من خودم جواب می دم.
وقتی پدرت گوشی را برداشت ، من فقط حرفاي پدرت را می شنیدم . پدرت گوشی تلفن را
برداشت و گفت :
- بله بفرمایید ...
- بله ... بله ... همین جاست .
- مجید زمان زاده خودم هستم .
مجید بعد از کمی احوال پرسی ناگهان رنگ و رو یش پرید و به شخص مخاطبش گفت :
مجید – از بچه شون چه خبر ؟ کدوم بیمارستان ؟ کدوم کلانتري ؟ همین الان خودمو می
رسونم.
بعد هم بلا فاصله گوشی رو قطع کرد .
من در آن لحظه چیزي نگفتم . یعنی نه میتونستم و نه اصلا میدونستم که باید چی بگم . پدرت
خیلی نگران و هراسان بود.هی از این طرف به اون طرف می رفت .گیج شده بودم ، دلم می
خواست از موضوع و از اتفاقی که رخ داده بود با خبر می شدم . اما نه من جرات پرسیدنشوداشتم
و نه این که مجید چیزي برام تعریف می کرد . تا این که ... تا این که بالا خره پدرت لحظه اي که
داشت می رفت رو به من کرد و گفت :
- منباید جایی برم . شاید شب اصلا برنگردم . پس تو با بچه ها شامتون رو بخورید و بخوابید و
منتظر من هم نباشین .
مژگان – مگه کجا میخواي بري که میگی شاید برنگردي ؟ هان ! کجا می خواي بري ؟
مجید – هیچی بابا . آخه میدونی ... آخه ... راستش پشت تلفن بهم خبر دادن که ...
مژگان – چی ؟ خبر دادن که چی ؟ بگو دیگه ! پس چرا نمیگی ؟
مجید – باشه ... باشه میگم . پشت تلفن بهم خبر دادن که خانواده ي آقا ي لطفی در جاده ي
شمال تصادف کردند . متاسفانه افسانه خانم همسر آقاي لطفی در همون لحظه جا به جا تمام می

کنه و خود آقا مهرداد هم این طور که من خبر دارم حالش آن قدر بده که دکترها به زنده

موندنش امیدي ندارن .
مژگان –از پسر شون چه خبر ؟ بگو ببینم حال حمید چطوره ؟ اصلا زنده هست یا نه ؟
مجید – من خودم هم خبر ندارم ، تو فقط چیزي به بچه ها نگو.
مژگان – باشه . برو به سلامت.من را بی خبر نزاري ها .
وقتی که مجید رفت ساعت حدودا 9:30 شب بود.فریبا ومحمد و شیوا همگی مشغول خوردن بودن
و خوب متوجه نشدن که پدرشون براي چی یک دفعه به بیرون از خونه رفت. بعد از رفتن مجید،
فریبا به طرفم اومد و گفت :
- مامان بابا کجا رفت ؟
مژگان – چیزي نشده دخترم. یکی از همکاراي بابا زنگ زد و گفت کاري پیش اومده که بابایی
حتماً باید می رفت. حالا برو پیش بچه ها و اصلا هم نمی خواد نگران باشی.
وقتی که فریبا رفت اشک توي چشمام جمع شده بود. بغض راه گلوم رو بسته بود . توي حال خودم
بودم که با صداي شیوا به خودم اومدم :
شیوا - مامان پس چرا شما نمیاین پیش ما ؟ چیزي شده ؟
طوري ظاهر سازي کردم که انگار اتفاقی نیفتاده.
مژگان - نه دخترم ، چیزي نشده. الان منم میام.
بلند شدم و به پیش بچه ها رفتم. در کنار بچه ها ساعت ها از پی هم می گذشتند اما دریغ از اینکه
مجید یه تلفن بزنه و خبري بهم بده. بچه ها دیگه کم کم خسته شده بودن. هر کدومشون یه گوشه
اي از خونه افتادن و خوابیدن. ساعت 12 شد، یک شد، 2 شد اما از پدرت خبري نشد که نشد.
دیگه داشتم از نگرانی می مردم. حالم هم اصلا خوب نبود. این قدر توي خونه راه رفتم که دیگه از
خستگی و بی خوابی یکدفعه از حال رفتم و روي مبل افتادم ، یعنی نمی دونم خوابم برد یا از حال
رفتم . حدود یک ساعت توي اون حال و هوا بودم که یکدفعه نزدیکاي ساعت 3 بود که حس
کردم یکی کلید انداخته توي قفل در و تا خواست در رو باز کنه یکهو ترسیدم . اصلا حواسم نبود
که مجید خونه نیست . بعد از چند لحظه مجید وارد خونه شد و اومد نزدیکم ، تا من رو دید که
هنوز بیدارم اخماش رفت توي هم و گفت :
- مژگان تو چرا هنوز بیداري ؟ مگه نگفتم اگه من دیر اومدم بخواب !
از اینکه توي این چند ساعت منو بی خبر گذاشته بود از دستش خیلی عصبانی بودم صورتمو به
طرف دیگري کردم و با ناراحتی تمام به مجید گفتم :
مژگان - مگه جنابعالی قرار نبود به من زنگ بزنی ؟ نمی گی یه موقع از نگرانی بمیرم ؟
مجید - خوب ، ببخشید. تو هم اگه جاي من بودي نمی تونستی تلفن بزنی .
مژگان - مگه اتفاق خاصی افتاده بود که حتی نتونستی یه زنگ به من بزنی ؟

مجید - آخه مژگان جون اون جا خیلی اتفاق هاي خوب و بدي افتاد که من کلا فراموش کردم

بهت زنگ بزنم.
به مجید نگاه کردم و گفتم :
- پس الان برام تعریف کن .
مجید - باشه برات تعریف می کنم. مو به مو. فقط چند لحظه صبر داشته باش نفسم سر جاش
بیاد بعد برات همه چیز رو تعریف می کنم.
***
بعد از گفتن این جملات مادر به فکر فرو رفت و چند لحظه اي سکوت بین ما حاکم شد.
مینا - مامان چرا ساکت شدي ؟
مژگان - مینا جان براي امروز بسه. بقیش باشه براي یه وقت دیگه . الان دیگه حال و حوصله
ندارم.
مینا - نه مامان. تروخدا بقیه ي ماجرا رو همین الان تعریف کنید.
مژگان - آخه ... آخه الان ...مینا جان من با یاد آوري خاطرات گذشته خیلی ناراحت می شم. آخه
تو که نمی دونی من اون موقع چی کشیدم و با چه مشکلاتی رو به رو شدم ؟! دیگه نمی خوام
براي دومین بار برگردم به اون وقتا .
مینا - اما مامان الان چند ساله که از آن زمان گذشته. اما من دوست دارم بدونم توي گذشته چه
اتفاقاتی افتاده. مامان این حق منه ... پس خواهشا تعریف کن .
مژگان - باشه. فقط به خاطر تو. پس خوب گوش کن که دیگه برات تعریف نمی کنم.
مادر جان آهی از ته دلش کشید و گفت :
- اون شب مجید بعد از چند دقیقه استراحت رو به من کرد و گفت :
مجید - مژگان ازت می خوام، یعنی یه جورایی خواهش می کنم هر چیزي رو که الان می شنوي
به هیچ کس نگو؟ باشه ؟ قول می دي ؟
مژگان - باشه ، قول می دم. فقط تروخدا بگو چی شده ؟ دیگه دل توي دلم نیست.
مجید - می دونی مژگان، امشب ... ماجراي امشب خیلی تلخ بود. حداقل می تونم بگم که براي
من خیلی تلخ بود . وقتی که رسیدم اونجا بعد از پرس و جو کردن و سوال کردن از چند تا سرباز
که به خاطر تصادف اونا اونجا بودن فهمیدم که خانواده ي آقاي لطفی ، توي جاده ي شمال بودند
که ... که متاسفانه از شانس بدشون به خاطر بارون جاده لغزنده بوده . مهرداد آروم رانندگی می
کرده اما یه اتوبوس می پیچه جلوشون ، چون سرعتش هم خیلی بالا بوده با ماشین اینا برخورد
می کنه و تصادف بدي می کنن طوري که افسانه خانم در جا فوت می کنه.مهرداد هم فقط ... فقط
چند ساعت زنده می مونه. اما حمید خوشبختانه اتفاقی براش نمیفته. مهرداد چون حالش خیلی بد

بوده وقتی توي بیمارستان به هوش میاد مدام از دکتر ها و پرستار ها می خواد که فقط به من

اطلاع بدن تا قبل از مردنش منو ببینه و باهام حرف بزنه. وقتی که من رسیدم بیمارستان و رفتم
بالاي سرش خیلی حالش بد بود.
به سختی نفس می کشید . من را کشید به طرف خودش و گفت :
مهرداد - مجید جان حمید را سپردمش به تو. خیلی مراقبش باش .
مجید - حال مهرداد خیلی بد بود. به زور داشت حرف می زد. نفس تنگی داشت اما با همون
حال بدش هم باهام حرف زد و حرفاش را تکمیل کرد.
- من چند دقیقه ي پیش گفتم خانم پرستار روي کاغذ همه ي حرفام را بنویسه و خودم هم
زیرش را انگشت زدم که بعد از فوتم حمید رو بتونی راحت از پرورشگاه بگیري و بزرگش کنی. من
اصلا دلم نمی خواد پسرم تو زندگیش کمبود محبت پدر و مادر رو حس کنه. پس مجید جان
پسرم رو بعد از مرگم می سپارم به تو. جون تو و جون حمید .
هر چی تلاش کردم دیگه صدایی از مهرداد نشنیدم .
مجید - مژگان نمی دونی اون موقع چه حسی داشتم. تمام بدنم عین بید می لرزید. اصلا نمی
دونستم باید چیکار کنم. وقتی دستم به دستش خورد یخ شده بود. خیلی ترسیدم. بیشتر دلم براي
حمید سوخت. به جاي اینکه برم و به پرستار ها خبر بدم همون جا نشسته بودم و داشتم بالاي
سرش گریه می کردم. بعد از چند لحظه تازه به خودم اومدم و رفتم ایستگاه پرستاري و در حالی
که گریه می کردم گفتم :
- کمک ... کمکم کنید. مریضم مرد. یکی به دادم برسه.خواهش می کنم.
تازه اون موقع بود که پرستار ها متوجه فوت آقاي لطفی شدند. چند تا پرستار و دکتر همه
خودشون را رسوندن بالاي سر آقاي لطفی و منم از پشت شیشه ي اتاق داشتم نگاه می کردم و
گریه می کردم . دکتر ها چند دقیقه تلاش کردن که برگردوننش اما نشد. بالاخره با نا امیدي از
اتاق خارج شدند. بعد از چند دقیقه روي آقاي لطفی ملحفه ي سفیدي کشیدن .
من هاج و واج داشتم فقط نگاه می کردم.یک لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید. نشستم روي زمین
و زار زار گریه کردم.
پس از چند لحظه پرستاري اومد پیشم و گفت :
- آقا؟ ... آقا ؟ ... شما از بستگان مرحوم لطفی هستید ؟
بلند شدم و گفتم :
- بله ... بله ... چطور مگه ؟ کاري دارید ؟
پرستار - اگه ممکنه بیایید قسمت ایستگاه پرستاري .
مجید - باشه ... باشه ... شما برید منم الان میام.

بعد از چند ثانیه به طرف ایستگاه پرستاري به راه افتادم.. وقتی رسیدم همان خانم پرستار

که قبلا هم دیده بودمش اومد جلو و گفت :
- لطفا این فرم را پرکنید.
فرم را به دستم داد و رفت. زود فرم را پر کردم و منتظر شدم که دوباره همان پرستار بیاد و فرم را
بهش تحویل بدم. بعد از چند لحظه که فرم رو تحویل پرستار دادم در حال خارج شدن از
بیمارستان بودم داشتم که یکدفعه همان خانم پرستار صدام زد و گفت :
- ببخشید آقا ... می شه چند لحظه تشریف بیارید ...
دوباره برگشتم و گفتم :
- مگه بازم با من کاري دارید ؟
پرستار - نه ... کار خاصی ندارم. فقط می خواستم بدونم شما با این خانم و آقایی که فوت کردند
نسبتی دارید یا نه ؟
مجید - راستش من نسبت خاصی باهاشون ندارم. اما از دوستان خیلی نزدیکشون هستم. اگه
مشکلی هست خوب بفرمایید ؟
پرستار - چیزي نیست . فقط براي بردن جنازه ها حتما باید خانوادشون در جریان باشن . اگه
براتون امکان داره حتما به اقوامشون اطلاع بدید .
با تکان سرم حرفش رو تائید کردم و کم کم از بیمارستان خارج شدم و به طرف خانه به راه افتادم.
حالا هم می بینی که در خدمت شما هستم و دارم جواب پس می دم. حالا که فهمیدي امشب چه
اتفاقاتی افتاده دیگه نگران نباش . برو بخواب چون برات خوب نیست . ناسلامتی دکتر بهت گفته
این روز هاي آخر باید استراحت مطلق کنی .
مژگان - مجید یعنی حمید باید با ما زندگی کنه ؟
مجید - نمی دونم ، شاید . تو مخالفی ؟
مژگان - نه ... نه ... به هیچ وجه ... من اصلا مخالف نیستم . براي من که فرقی نمی کنه. حمید
براي من مثل محمد می مونه فقط مشکل اینجاست که اگه ما حمید را به فرزند خوندگی قبول
کنیم خانوادش ناراحت نمی شن ؟
مجید - باید از خداشون هم باشه . ثانیا این وصیت خود مهرداد قبل از مرگش بود. حالا چی شده
که به فکر این چیز ها افتادي ؟
مژگان - چیز خاصی نشده فقط مشکلم اینه که آخه چرا باید حمید توي این سن کم پدر و
مادرش را از دست بده و بدون مهر و محبت پدر و مادر ، بزرگ بشه ؟
مجید - نگران نباش . حتما حکمتی در کاره . حالا پاشو برو بخواب که اگه بیشتر از این بیدار
بمونی برات اصلا خوب نیست .
***

اون شب یعنی همون 30 آذر سال 50 یکی از شبهاي سخت زندگی من و پدرت بود. شبی که من

و پدرت صمیمی ترین دوستامون که پدر و مادر حمید بودن رو از دست دادیم . دیگه حتی نمی
خوام یک لحظه هم به آن شب و خاطراتش فکر کنم.
مینا - مامان نمی خواهید تعریف کنید که بعدش چی شد ؟ حمید کی وارد این خونه شد . قبل
از تولد من یا بعد از تولد من ؟ خودشم متوجه شد که شما پدر و مادرش نیستید یا بعد خودتون
بهش گفتید ؟
مژگان - مینا جون ! من و پدرت براي گرفتن حمید از پرورشگاه کلی زحمت کشیدیم . دقیقا
یک ماه طول کشید تا تونستیم حمید رو به خونه ي خودمون بیاریم. 30 دي همون سال بود که
حمید براي اولین بار پا توي این خونه گذاشت. آن موقع تو فقط 7 روزت بود و حمید 4 سال و 4
ماهش بود. تقریبا تمام اتفاقات اطرافش رو خوب متوجه می شد. به خاطر همین هم می فهمید که
من و مجید در اصل مادر و پدرش نیستیم. چون همیشه به من می گفت خاله و به مجید هم می
گفت عمو. اما از اون روز تا الان هیچ وقت یاد ندارم که من و مجید رو پدر و مادر صدا نکرده باشه .
هیچ وقت ؟!
حالا که از تمام ماجرا با خبر شدي فکر کنم متوجه شدي براي چی نمی خواستم از این ماجرا با
خبر بشی . من همیشه فکر می کردم یعنی الان هم همین فکر رو می کنم که اگه تو یا هر کدوم
از خواهرات یا حتی برادرت متوجه بشید که حمید برادر واقعی شما نیست دیگه مثل سابق بهش
نگاه نمی کنید ، دیگه باهاش حتی تنها بیرون هم نمی رید و ... اما فریبا از همه چیز با خبر بوده
اونم از روز اول .
حالا که با خبر شدي ازت خواهش می کنم که نه تنها این راز رو بین خودم و خودت نگه داري
بلکه درباره ي این موضوع به هیچ کس هم چیزي نگو. حتی یک کلمه . باشه ؟
مینا - باشه ، من با هیچ کس در این مورد صحبت نمی کنم اما هنوز ساعت 11 هم نشده. فریبا
که رفته بیرون و حالا حالا ها هم بر نمی گرده . دوست دارم برام بازم از گذشته تعریف کنید.
مژگان - حمید خوب می دونست که ما پدر و مادرش نیستیم اما هیچ وقت از ما نپرسید پدر و
مادرش کجا دفن شدند. حمید بعد از گرفتن دیپلم چون توي کنکور قبول نشد تصمیم گرفت بره
سربازي و تقریبا دو سال از زندگیش همین طور گذشت. از بقیه اش هم خودت خیلی خوب خبر
داري. بعد از سربازي هم تصمیم داشت دوباره توي کنکور شرکت کنه اما مجید مخالفت کرد و
گفت :
بهتره اول شغلی پیدا کنی و بعد درس بخونی .
وقتی حمید نظر مجید رو قبول می کنه اون هم از طریق یکی از دوستانش که توي ارتش کار می
کرد کاري رو دست و پا کرد و رفت سر کار.
مژگان - راستی مینا از اینا که بگذریم می دونی شیوا باردار شده ؟
مینا - نه ... راست می گید ؟ حالا قراره کی به دنیا بیاد ؟

مژگان - دکترش می گه آخراي آذر .

مینا - الهی خاله قربونش بره . حالا مامان بگذریم از بچه ي شیوا. بهم بگید حمید چه وقتی از
محل دفن پدر و مادرش با خبر شد ؟
مژگان - مینا ترو خدا تمومش کن. این قدر از حمید و گذشته ي اون از من سوال نکن . ازت
خواهش می کنم.
مینا - مامان به خاطر من به این یکی هم جواب بدید ؟ ترو خدا ؟ ...
مژگان - باشه . حمید بعد از تصادف از نظر روحی لطمه ي بدي می خوره. تمام یک ماهی که
توي پرورشگاه بوده نه با کسی حرف می زنه و نه با کسی دوست می شده. شبها هم مدام کابوس
می بینه. صحنه ي تصادف اصلا از خاطرش نمی رفت . تا اینکه پیش ما میاد و بالاخره کنار ما
آرامش و امنیت رو دوباره احساس می کنه .
حمید حدودا 15 سالش بود که من و پدرت تصمیم می گیریم محل دفن پدر و مادرش رو بهش
بگیم .
یه روز که با حمید خونه تنها بودم رفتم پیشش و باهاش حرف زدم. بهش گفتم که چه اتفاقاتی
افتاده. اما مینا اون همه چیز رو می دونست ! اون روز وقتی فهمید پدر و مادرش کجا دفن شدند از
خونه زد بیرون و رفت سر مزار پدر و مادرش.
از اون روز هر هفته 5 شنبه می ره سر خاکشون . حمید همیشه می گفت پدر و مادري که بچه اي
رو به دنیا بیارن الزاماً نمی تونن پدر و مادرش باشن . به نظر اون پدر و مادري
که براي بزرگ کردن بچه اي زحمت بکشن هم می تونن پدر و مادر واقعی اون باشن .
مادرم دیگه حرفاش تقریبا تموم شده بود. از اینکه با گفتن این حرفا به گذشته برگشته بود خیلی
ناراحت شده بودم. آروم گریه می کرد و دیگه چیزي نمی گفت . ناگهان صداي فریبا بلند شد .
مادرم که صداي فریبا را شنید زود اشکاش را پاك کرد و همراه من از آشپزخونه خارج شد. سلامی
به فریبا کردم و به اتاقم رفتم . با اینکه فقط مدت کوتاهی بود از خواب بیدار شده بودم اما بازم دلم
می خواست بخوابم . همه ي فکر و حواسم به حرفاي مادرم مشغول بود . روي تخت دراز کشیده
بودم و چشم به سقف اتاق دوخته بودم . از روي تخت بلند شدم و از قفسه ي کتاب ها کتاب
شعري را برداشتم تا شاید بتونم با خوندنش کمی حواسم را پرت کنم . کتاب رو باز کردم .
دلتنگم و از گفته ام افسوس بارم حیرانم و از دیده ام، اندوه ریزم ...
بی تابم و تاب پریشانی ندارم خاموشم و از سینه ام فریاد خیزم ...
چندین بار شعر را در ذهنم مرور کردم .
همین طور که مشغول خوندن کتاب بودم یکدفعه از بی خوابی سرم گیج رفت و روي کتاب سرم
رو گذاشتم روي کتاب . نمی دونم چی شد که دیگه چیزي نفهمیدم .
وقتی که از خواب بیدار شدم چشمم به ساعت بالاي تختم افتاد. چند ساعتی بود که خواب بودم.
ساعت از 2 هم گذشته بود. رفتم جلوي آینه و موهام رو کمی مرتب کردم و به طبقه ي پایین
رفتم و گفتم :
- سلام ... سلام به همگی.
پدرم که جلوي تلویزیون نشسته بود و داشت اخبار گوش می کرد گفت :
- سلام دخترم. بیا که به موقع اومدي. می خواهیم ناهار بخوریم.
مژگان - سلام مینا جان.بیا آشپزخونه کمکم تا سفره ي ناهار رو پهن کنیم.
حمید - اي بابا !!! من نمی دونم این چه صیغه ایه که هر وقت من مینا رو میبینم تازه از خواب
بیدار شده . بابا مگه تو کارو زندگی نداري که همش می خوابی ؟
مینا – خوب چیه مگه . حسودیت می شه ؟
محمد - آخه می دونی چیه حمید این آبجی مینا ي ما چون بچه ي آخره خیال می کنه دیگه
باید دست به سیاه و سفید نزنه و فقط بخوره و بخوابه .
مینا - خیلی بدجنسی. اگه مردي صبر کن تا حسابت را برسم .
حمید - خوب دروغ که نمی گه بدبخت.
مینا - تو دیگه چی می گی ؟ وایسا الان حساب تو رو هم می رسم .
افتادم دنبال حمید و محمد که یکدفعه مامانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت :
- مگه بچه شدید ؟ خجالت بکشید .
حمید - تقصیر دخترته. ما هیچ کاره ایم .
مامان - خوب دیگه بیایید بریم سر سفره .
ناهار را همگی با هم خوردیم بعد طبق معمول مردها بلند شدند و هر کدام به کاري مشغول شدند
و دختر ها هم به جمع کردن سفره و شستن ظرف ها مشغول شدند. تا امتحان کنکور فقط 3 ماه
بیشتر وقت نداشتم. باید سخت درس می خوندم. به خاطر همین بعد از ناهار بلافاصله به اتاقم
رفتم و شروع کردم به تست زدن اما همه ي فکر و حواسم به ساعت 4 بعد از ظهر بود یعنی دقیقا
یک ساعت دیگه.
امروز یه روز فرد بود. حمید چون قصد داشت براي کارشناسی ارشد در کنکور سراسري شرکت
کند با دوستش علیرضا قرار گذاشته بودند که روز هاي فرد علیرضا بیاد خونه ي ما و روز هاي زوج
هم حمید بره خونه ي اونا.

تا حالا فقط 3 بار بود که علیرضا رو دیده بودم اما انگار سالها بود که می شناختمش .

نگاهش، چشمانش و ... باهام حرف می زنه. توي همین فکرا بودم که یکدفعه یه صدایی اومد که
گفت :
- مامان ! مامان ! علیرضا اومد. بفرمایید.
علیرضا - سلام. می بخشید مزاحمتون شدم .
مامان - سلام پسرم، مزاحم چیه شما مراحم هستید بفرمایید برید طبقه ي بالا اتاق حمید
.حمید علیرضا جان را ببر طبقه ي بالا.
حمید - چشم مامان. ما رفتیم، خدافظ .
خانه ي ما طوري بود که یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حال و پذیرایی در طبقه ي اول قرار
داشت و در طبقه ي دوم یک سالن کوچک ، که دور تا دور آن اتاق هاي تک تک بچه ها بود همرا
یک سرویس بهداشتی.
در طبقه ي دوم 6 اتاق وجود داشت که 5 تاي آنها 9 متري ولی یکی از آنها که تقریبا 15 متر بود
. این اتاق بزرگ متعلق به حمید و محمد بود. وقتی که در ورودي طبقه ي دوم باز می شد ابتدا
یک سالن 25 متري بود که یک دست مبل در آن چیده شده بود که روبروي همین در ورودي دو
اتاق قرار داشت ، سمت راست آن اتاق حمید و محمد بود و سمت چپ هم اتاق خودم بود و اتاق
هاي دیگر هم دو تاي آنها مال فریبا و دیگري مال شیوا که الان دیگر از این خانه رفته بود ولی
اتاقش همان طور دست نخورده مانده بود و دو تاي باقی مانده هم مال زمانی بود که برایمان
مهمان می آمد. حمید و علیرضا بعد از احوال پرسی با مادرم در طبقه ي پایین به سمت پله ها
آمدند تا به اتاق حمید در طبقه ي دوم بروند. توي اتاق روي صندلی نشسته بودم که صداي خنده
هاي حمید و علیرضا رو شنیدم . نمی دانم درباره ي چه موضوعی صحبت می کردن که این قدر
برایشان خنده دار بود. کم کم کنجکاو شدم. از شدت فضولی داشتم می مردم. بالاخره تصمیم
گرفتم تا قبل از اینکه حمید و علیرضا داخل اتاق بشن من به یک بهانه اي از اتاق بیرون برم تا
بتوانم یک بار دیگر هم با علیرضا روبرو شوم. بعد از چند ثانیه دیدم بهتر است به بهانه ي رفتم به
پیش مادرم در طبقه ي پایین از اتاق خارج شوم.
روسري را سرم کردم و در اتاق را باز کردم . علیرضا روي مبل تکی که دقیقا رو به روي در اتاق من
بود نشسته بود . براي چند لحظه چشمم به علیرضا خیره شده بود. صورت زیبایی داشت. موهایی
مشکی و درست کرده ، قدي نسبتا بلند و لاغر که در کنار این همه زیبایی ها چشم و ابروي
مشکی اش او را زیبا تر می کرد.
وقتی در رو باز کردم با دیدن علیرضا خیلی هول شده بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم یا چی
بگم.. علیرضا هم که معلوم بود خیلی هول شده .
از جاش بلند شد و با لکنت گفت :

- س ... سلام. می بخشید مزاحمتون شدم.

مینا - سلام. بفرمایید بشینید . شما که مزاحم نیستید ، مراحمید. الان می رم پایین و به حمید
می گم بیاد پیشتون .
علیرضا - ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم . البته اگه مزاحمتون نیستم !!
مینا - خواهش می کنم . من در خدمتم .
علیرضا - باشه براي بعد ... اگه فرصتی شد می گم ؟!
از سالن بیرون رفتم ، آهی از ته قلبم کشیدم و روي یکی از پله ها نشستم. سرم را گذاشتم روي
زانوهام و تا خواستم چند لحظه همین جوري تو عالم خودم باشم یکدفعه حمید اومد و گفت :
- ا ... مینا خودتی ؟
مینا - آره داداش خودمم. مگه توقع داشتی کی باشه ؟
حمید - نه ... خوب آخه ... خوب آخه تو باید الان با فریبا رفته باشی بیرون نه اینکه اینجا باشی.
مینا - آخه حالم خوب نبود. به خاطر همین هم موندم خونه تا استراحت کنم. راستی حمید ،
دوستت آقا علیرضا بالا منتظرته. برو پیشش.
حمید - باشه من میرم . اما باید بهم بگی به خاطر چی ناقلا امروز موندي خونه ؟ مشکوك می
زنی . فعلا.
حمید رفت پیش دوستش و من هم رفتم طبقه ي پایین پیش مامانم تا ببینم اگه کاري داره براش
انجام بدم. رفتم پیشش و گفتم :
- سلام مامان ! من اومدم اگه کاري داري برات انجام برم.
مژگان - سلام دخترم ، کاري ندارم عزیزم . فقط اگه زحمتی نیست چند دقیقه صبر کن چاي که
دم کشید دو تا میریزم ببر بالا براي حمید و دوستش .
مینا - باشه. چشم .
چند دقیقه صبر کردم تا چاي آماده بشه، مادر دو تا استکان چاي ریخت و صدام کرد که ببرم بالا
براي حمید و علیرضا.
مژگان - مینا ! مینا ! کجایی ؟ بیا این چایی ها رو که ریختم ببر بالا.
مینا - اومدم مامان.
سریع خودم را از هال به آشپزخونه رسوندم و قبل از گرفتن سینی چاي از مادرم اول کمی به سر و
وضعم رسیدم بعد سینی رو از مادرم گرفتم و راهی طبقه ي دوم شدم .
به طبقه ي دوم رسیدم چند لحظه پشت در اتاق حمید صبر کردم.چند تا نفس عمیق کشیدم و در
زدم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که حمید گفت :
- بفرمایید داخل ...
در رو آروم باز کردم و داخل شدم.

بعد از سلام کردن و خسته نباشید گفتن به حمید و علیرضا براي چند ثانیه چشم من و علیرضا

به هم خیره شد .
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و فهمیدم برادم هم توي اتاق هست. بعد با خجالت سرم را
انداختم پایین و خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم . کمی در راه پله نشستم و به علیرضا فکر
کردم . به همان لحظه اي که چشم من و علیرضا براي لحظه اي به هم خیره شده بود. اصلا حال
و حوصله نداشتم .
رفتم توي حیاط که مثلا درس بخونم. اما نشد . کتاب باز بود ولی حواسم پیش علیرضا بود.
خودمم نمی دونم چرا این جوري شده بودم . شاید عاشق شده بودم . اما نه ... من فقط از علیرا
خوشم اومده بود .
رفتم داخل خونه . عقربه هاي ساعت 5:30 عصر رو نشون می داد . هر چی دنبال مامان گشتم
پیداش نکردم. رفتم اتاق خودم . تا ساعت 7 کمی درس خوندم که متوجه شدم علیرضا داره با
حمید خداحافظی می کنه .
خیلی دوست داشتم از اتاق برم بیرون و به یک بهانه اي دوباره با علیرضا روبرو بشم. اما از حمید
خجالت کشیدم. رفتم پشت در و از همان پشت در به حرفاي بین حمید و علیرضا گوش کردم .
علیرضا - خوب، دیگه ببخشید مزاحم شدم.
حمید - چه مزاحمتی. تو ببخشید که چند وقته من دارم مزاحمت می شم که بیاي و باهام درس
کار کنی .
صداشون همین طور ضعیف و ضعیف تر می شد تا اینکه بالاخره با شنیدن بسته شدن در فهمیدم
دیگه رفتند.
نیم ساعتی بود از رفتن علیرضا از خونمون می گذشت که فریبا از بیرون برگشت. تا صداش رو
شنیدم عین برق خودم رو رسوندم طبقه ي پایین پیش فریبا .
فریبا با دیدن من پیش دستی کرد و گفت :
- سلام مینا. خوبی ؟
مینا - سلام. مرسی . بیرون خوب بود ؟ خوش گذشت ؟
فریبا - آره، خوب بود. کاش تو هم میومدي!!! مثلا موندي خونه که چی شد ؟ حداقل می تونستی
چند ساعت با من و دوستم بیاي و آب و هوایی عوض کنی .
مینا - خوب نشد دیگه. دفعه ي بعدي باهاتون میام.
مادر از آشپزخانه به طرف من و فریبا که وسط هال ایستاده بودیم و حرف میزدیم اومد و گفت :
- سلام فریبا جان. خسته نباشید.
توي همین حین بود که سر و کله ي محمد هم پیداش شد. به طرفمون اومد و گفت :
- به ... به ... جمعتون که جمع،ِ انگار فقط گلتون که من باشم کمه .

گفتم :
- علیک سلام . باز که تو بامزه شدي ؟؟
مامان - محمد اذیت نکن. اگه می خواي اذیت کنی همون بهتره که بري.
محمد - باشه، چشم دیگه چیزي نمی گم.
از کنارم رد شد و با لبخندي که بر لب داشت به طبقه ي بالا رفت.
***
حدود سه هفته اي از روزي که علیرضا رو می دیدم می گذشت . یک روز که خونه تنها بودم یکی
دستش را گذاشته بود روي زنگ در و هی زنگ زد.
مینا - کیه ؟ ... کیه ؟ ... اومدم.
سریع خودم رو به در رسوندم . درو باز کردم . اصلا باورم نمی شد . علیرضا بود . سرم را انداختم
پایین و گفتم :
- سلام ... بفرمایید داخل ...
علیرضا - سلام. مزاحمتون نمی شم. حمید یا محمد خونه هستند ؟
مینا - نه، کسی خونه نیست. چطور مگه ؟ اگه با حمید یا محمد کار دارید می تونید پیغامتون رو
بگید اومدن بهشون می گم.
علیرضا - نه ... من با هیچ کدومشون کاري ندارم. راستش من می دونستم که خونه تنها هستید .
یعنی فهمیده بودم شما کتاب شعر زیاد می خونید براتون یه هدیه گرفتم.
دستش رو آورد جلو و به طرف من گرفت و گفت :
- بفرمایید . اینم کتاب شعر ...
چند لحظه اي دستش همین طور موند تا اینکه کتاب رو ازش گرفتم و گفتم :
- ممنونم. با اجازه.
علیرضا - خدافظ.
مینا - خدانگهدار.
وقتی علیرضا رفت زود در رو بستم و تا چند دقیقه همین طور گیج ومنگ پشت در سر پا ایستاده
بودم و به در تکیه داده بودم و رفته بودم توي فکر. چشمم به کتابی که علیرضا داده بود افتاد. زود
بازش کردم. یه کتاب شعر بود . ورق زدم که این شعر اومد .
می مانی ؟
شب شکست و سحر
شکوفه کرد و
یاس ها

می برند، کوچه را به مهمانی
من ماندم و اندیشه ي تو
پنهانی
در هواي ابري خانه ي من
می مانی ؟
تا چند وقت با کتابی که علیرضا برام خریده بود مشغول بودم. تک تک صفحاتش را خونده بودم .
علاقه ي من هر روز داشت به علیرضا بیشتر و بیشتر می شد. با کتابی که علیرضا برام خریده بود .
مطمئن شدم که اونم یه حسی نسبت به من داره اما من که نمی تونستم چیزي بگم.
این موضوع من رو خیلی اذیت می کرد تا اینکه تصمیم گرفتم این موضوع رو با کسی در میون
بگذارم . از این وضع خسته شده بودم. بالاخره یه روز گوشی را برداشتم تلفن خونه ي شیوا رو
گرفتم. بعد از 3 تا بوق خوردن خود شیوا گوشی رو جواب داد.
شیوا - بله ؟
مینا - سلام شیوا جان. خوبی ؟
شیوا - سلام مینا ... چه عجب یادي از ما کردي ...
مینا - اذیت نکن. خودت خوبی ؟ راستی کوچولوت چطوره ؟ اذیتت که نمی کنه ؟
خنده اي کرد و گفت :
- خودم خوبم ولی انگار این بچه خیلی از من بهتره. راستی از مامان چه خبر ؟ خوبه ؟
مینا - تو دیگه کی هستی بابا. هر روز می بینیش اما الان بازم داري حالش و می پرسی ... دمت
گرم دختر. فعلا که مامان همش خونه ي شماست. باید حالش رو از تو پرسید.
شیوا - حالا براي چی زنگ زدي ؟
مینا - می خواستم امروز عصري بیام پیشت باهات حرف بزنم. حالتم بپرسم. امیر آقا تا ساعت
چند خونه نیست ؟ آخه می خوام باهات تنهایی حرف بزنم.
شیوا - باشه بیا . اصلا با فریبا دو تایی بیاین . امیرتا ساعت 8 خونه نیست. حالا در مورد چی می
خواي باهام حرف بزنی که می خواي امیر نباشه آبجی کوچولو ؟
مینا - می خواستم با هات مشورت کنم.
شیوا - حتما راجع به علیرضا . آره ؟
مینا - ا ... چرا اذیت می کنی . می تونه اون هم باشه .
شیوا - دختر ناسلامتی ما هم یه روز عاشق شدیم . از نگاه جفتتون می شه فهمید که یه خبرایی
هست .

مینا - خیلی زرنگی شیوا. پس توي تمام این مدت تقریبا متوجه شده بودي ولی هیچی نمی
گفتی.
شیوا - ما اینیم دیگه .
مینا - باشه. من عصري با فریبا میام خونتون. فعلا خدافظ.
شیوا - خدافظ عزیزم.
بعد از قطع تلفن به اتاق فریبا رفتم تا رفتن خونه ي شیوا را بهش خبر بدم. به در اتاقش که
رسیدم در زدم .
فریبا - بفرمایید.
در رو باز کردم و داخل اتاق رفتم و در را هم پشت سرم بستم.
مینا - سلام فریبا. مزاحم که نیستم ؟
فریبا - نه عزیزم. بیا بشین روي تخت ببینم چی شده که یادم کردي .
رفتم روي تخت کنارش نشستم و گفتم :
- می خوام عصري برم خونه ي شیوا که هم حالش رو بپرسم و هم باهاش حرف بزنم. حتما تو هم
می دونی در مورد چی .
فریبا - نه نمی دونم.
مینا - عیبی نداره. خودت متوجه می شی. میاي با هم بریم ؟ الان که به شیوا زنگ زدم خواست
من و تو با هم عصري بریم پبشش.
فریبا - باشه. من باهات عصري میام. خیلی وقته که شیوا رو هم ندیدم. یه جورایی دلمم براش
تنگ شده.
مینا - یاشه. پس ساعت 4 آماده باش که بیام با هم بریم.
از روي تخت بلند شدم که از اتاق برم بیرون که فریبا گفت :
- حالا کجا ؟؟؟ براي چی بلند شدي ؟
مینا - میرم اتاقم. برم یه کم درس بخونم.
فریبا - باشه. هر طور که راحتی.
بعد از بیرون اومدن از اتاق فریبا به طرف اتاق خودم به راه افتادم. همین که وارد اتاق خودم شدم
چشمم به کتاب شعر روي میزم که علیرضا برام خریده بود افتاد. دوباره به سراغش رفتم . یکی
دیگر از شعر هایش رو خواندم .
تو کیستی ؟
که جزبه ي خیال تو
می بردم به ماوراء

که نشئه ي خیال تو
نشسته بر سریر عشق
پر از ستاره می شود
پر از شکوفه می شود
گنجشکها، نام تو را
از شاخه، شاخه هاي گل
در گوشه، گوشه هاي باغ
به گوش سرو و نسترن
بلند بلند خوانده اند
طراوت تو را
نهاده بر لب نسیم
به بامداد رسانده اند.
تا مدتی با خواندن شعر هاي کتاب خودم رو مشغول کردم که متوجه ساعت شدم. تا ساعت 4 یک
ساعت بیشتر وقت نداشتم. سریع آماده شدم و به پشت دراتاق فریبا رفتم.درش نیمه باز بود. وارد
شدم و گفتم :
- فریبا جان عجله کن. تو که هنوز حاضر نشدي ؟
فریبا - خوب دیگه ، اومدم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که فریبا حاضر و آماده جلوي من ایستاد و گفت :
- بفرما اینم فریبا خانم خوشگل و دوست داشتنی. من در خدمتنم مینا خانم.
لبخندي نثار فریبا کردم و به طبقه ي پایین رفتیم.
مینا - مامان ؟ مامان ؟ کجایی ؟ من و فریبا داریم می ریم خونه ي شیوا. کاري نداري ؟ خدافظ.
مامان - نه عزیزم. برید. فقط زود برگردید.
مینا - باشه چشم. براي شام بر می گردیم.
همین که خواستیم به راه بیافتیم حمید جلومون سبز شد.
حمید - به ... به ... کجا خانم خوشگلا ؟
مینا - داریم با فریبا می ریم خونه ي شیوا. چطور مگه ؟
حمید - هیچی . فقط می خواستم ببینم کجا می رید . همین. برید به سلامت. خدافظ .
مینا - خدافظ.
فریبا - خدافظ حمید.

طولی نکشید که به دم در خونه ي شیوا رسیدیم . دو کوچه با ما بیشتر فاصله نداشتند. وقتی به
دم در خونه ي شیوا رسیدیم خیلی زود زنگ را فشردیم .
مینا - شیوا جان باز کن. مهمون نمی خواي ؟
لبخندي زدم و همراه با فریبا وارد راه پله ها شدیم .
شیوا جلوي در ایستاده بود و با دیدن من و فریبا گفت :
- سلام بچه ها. خوش اومدید. کاش بقیه هم میومدن.
مینا - اولا سلام. ثانیا اومدن من و فریبا امروز به اینجا فقط به خاطر یه امر خیلی خصوصیه که
خودت هم بهتر می دونی.
حرفم که تمام شد کفشهام رو همراه با فریبا در آوردیم و داخل شدیم.
فریبا - سلام شیوا جون. تروخدا ببخشید با این وضعت ما اومدیم خونت براي مهمونی. همش
تقصیر مینا بود.
شیوا - نه بابا. این چه حرفیه. خیلی هم خوب کاري کردید. بالاخره هر از گاهی خوبه ما سه تا
خواهر به یاد قدیم ها دور هم جمع بشیم و ...
شیوا رو به من کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت :
- و در مورد یه آدم عاشق حرف بزنیم.
مینا - شیوا جون اگه می خواي بعد از این به خاطر حرفایی که امروز بین ما سه تا زده میشه چه
تو و چه فریبا بخواهید منو اذیت کنید من یکی نیستم.
بعد به خاطر اینکه ثابت کرده باشم منم بلدم یه حرف جدي بزنم از روي مبل بلند شدم که مثلا
می خوام اونجا رو ترك کنم که یکباره شیوا گفت :
- اي بابا ! دختر کوچولوي بابا قهر نکن. بگیر بشین. ما قول می دیم بعد از اینکه از ماجرا تمام و
کمال با خبر شدیم هیچ وقت اذیتت نکنیم.باشه ؟
من هم مثل بچه هاي خوب سر جایم نشستم و شروع کردم به تعریف کردن.
مینا - می دونی چیه شیوا، علیرضا به طور مستقیم از من هیچ درخواستی نکرده اما با کاراش
داره به من یه جورایی می فهمونه که منو دوست داره. از شما چه پنهون من هم یه جورایی بهش
علاقه مند شدم . اما ... اما ...
از جایم بلند شدم و رو به روي پنجره ي کنار مبل ایستادم و به حرفهایم ادامه دادم :
- اما نمی دونم چرا این غرور لعنتی به من اجازه نمی ده که بهش یه جوري ابراز علاقه کنم.
علیرضا تا حالا برام یه کتاب به عنوان هدیه خریده و چند تا هم بهم براي خوندن قرض داده. هر
دفعه که می خواد راجع به موضوع خاصی باهام صحبت کنه همیشه فرار می کنم. نمی دونم چرا
فکر می کنم اگه اون لحظه اي که علیرضا می خواد باهام حرف بزنه اونجا نمونم خیلی بهتره. شاید

…..
ادامه دارد…..

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18