رمان الناز قسمت 1

رمان الناز
نویسنده : س رخشی
برای خواندن کتاب به ادامه مطلب بروید.....



فصل اول
ماجرا از یک زمستون سرد و برفی شروع شد....
اون روز صبح زود با اینکه خیلی خوابم میومد با هزار بدبختی خودم رو از رختخواب جدا کردم
و باز طبق معمول ، روزم رو با هزار فحش و دري وري به سرنوشت و روزگار و زندگی و
مدیر و درس و دبیرستان و کنکور و دانشگاه شروع کردم.
به زورِِ مامان ، یه چند لقمه نون و پنیري خوردم و راه مدرسه رو پیش گرفتم...
اصلا حال و حوصله خوشی نداشتم... تا به خودم اومدم دیدم جلوي مدرسه واستادم... از در
پارکینگ وارد مدرسه شدم... اصلا حواسم نبود که ورود از در پارکینگ ممنوعه... مدیر داشت
از ماشینش پیاده میشد...
خیلی باهاش آبم تو یه جوب نمی رفت... تا منو دید گفت : بی فرهنگ... قانون رو در همه جا
براي امثال جنابعالی گذاشتن که مثل خر سرتو نندازي پایین وارد بشی... بر گرد از در بزرگ
وارد شو...
با اینکه چندین بار توبه کرده بودم که با کسی کل کل نکنم، نتونستم جلوي خودمو بگیرم....


شونه هامو بالا انداختم گفتم : مرحمت شما زیاد...
یارو رگاي گردنش شد عین کابلاي برق... از سر تا پا یه ورندازش کردم از همون پارکینگ
رفتم داخل مدرسه... بچه ها تو مدرسه تا منو دیدن یه هورایی کشیدن و دورم جمع شدن؛ یه
خوش و بشی با بچه ها کردم و متلک هاي همیشگی شروع شد ...
چند دقیقه اي نگذشته بود که زنگ خورد... بچه ها هم مثل پادگانهاي نظامی به صف شدن...
بعد از خوندن قرآن و دعا جهت سلامتی یه عده ، معاونه دست به میکروفون شد... نیم ساعت
تمام رو مخ هفتصد نفر رژه رفت... هیچ کس گوش نمیداد ، فقط واسه خودش حرف میزد...
هی میخواستم یه چیزي بهش بگم به زور جلوي خودمو گرفتم ...
حوصله نشستن تو کلاسو نداشتم... از بچه ها خداحافظی کردم و با وجود موانع فراوان از مدرسه
خارج شدم... یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...
توي کوچه داشتم میرفتم که از دور دختر همسایه روبروییمون رو دیدم که داره میاد . الناز
(دختر همسایمون ) نزدیک شد و منم که از بچگی میشناختمش باهاش یه سلام و احوال پرسی
کردم و رد شدم...
چند قدمی نرفته بودم که از پشت منو با اسم صدا زد...
ببخشید آقا سعید ، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟...!
با شنیدن صداي اون حالم یه جوري شد که تا حالا اون احساس رو تجربه نکرده بودم.یهو یه
اضطرابی وجودم رو گرفت ، قلبم تند شروع به تپیدن کرد و زبونم گرفت...
خواهش میکنم ، بفرمایید...
اونم با دسپاچگی و کلی خجالت گفت : یه زحمتی براتون داشتم ولی نمی دونم چطوري
بگم...
گفتم : خواهش میکنم... بفرمایید...
به سختی و دست و پا شکسته گفت : شنیده بودم شما رشته ریاضی میخونین... اگه ممکنه
طوري که هیچ کس نفهمه چند جلسه با من ریاضی کار کنین...
الناز اون زمان تقریبا 14 ساله و کلاس سوم راهنمایی بود.
گفتم : حالا چرا بی سر و صدا؟...
گفت : راستش چون توي ریاضی ضعیفم چند روز پیش معلم ریاضیمون زنگ زده خونه مون و
از دستم پیش مامانم شکایت کرده... منم واسه اینکه از دست غر زدناي مامانم خلاص بشم بهش
گفتم این ترم تو ریاضی بالاي هیجده میگیرم... ولی با وضعی که من دارم حتی نمیتونم ده
بگیرم... داداشم هم که خودتون میدونید ، مخش از طرف ریاضی به کل پیاده ست...
-من با داداشش دوستاي صمیمی بودیم -
من از تدریس اصلا خوشم نمیومد ولی نمیدونم چطور شد که گفتم : باشه ؛ از طرف من مشکلی
نیست ولی بهتره لااقل بهزاد ( داداش الناز ) در جریان باشه چون مملکت ما کشش این رو
نداره که ببینه دو تا دختر و پسر تو سن و سال من و شما دارن با هم درس میخونن.
گفت : نه... اگه قبول هم نکنین مسئله اي نیست اما به داداشم چیزي نَگین... چون دهنش لق
مادرزاده ... همه مطالب رو صاف میزاره کف دست مامانم.... من به هیچ وجه نمی خوام مامانم
بفهمه...
گفتم : باشه ... هر طور راحتین....
گفت : اگه میشه شمارتون رو به من بدین که باهاتون هماهنگ کنم
من هم که تا اون روز نزاشته بودم شمارم دست هیچ دختري بیفته بصورت غیر ارادي یکی از
کارت ویزیتهامو بهش دادم و خدا حافظی کردیم و از هم دور شدیم.
دم در که کلید رو انداختم توي قفل اون هم داشت وارد خونه خودشون میشد ؛ دوباره نگاه
هامون به هم گره خورد و باز من همون احساس مبهم رو با قدرت بیشتري در وجودم احساس
کردم.
یه لبخند کوتاهی زدم و در رو بستم.


با بستن در وجوم یه طوري شد که احساس کردم دارم آتیش میگیرم .این احساس رو قبل از
این نسبت به کس دیگه اي نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم با اینکه هوا به شدت سرد بود نمیدونم چه مرگم شده بود که من احساس
گرماي شدیدي میکردم...
مامانم از زود برگشتنم تعجب کرده بود... به مامانم گفتم که براي من یه نوشیدنی خنک آماده
کنه...
یه لیوان شربت خوردم رفتم تو اتاقم...
مخم تاب برداشته بود... اصلا نمی تونستم یه جا بشینم... مدام دلشوره داشتم... روي تخت ولو
شدم... خواب هم به کلی از سرم پریده بود... هندس فري گوشی رو روي گوشم گذاشتم و بعد
از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد... ساعت دور و بر 5 عصر بود که با صداي زنگ
موبایلم به خودم اومدم... شمارش نا آشنا بود... با همون هندس فري جواب دادم... الناز بود...
خواب از سرم پرید... انگار من همون آدمی نبودم که وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند ساعت
چشام باز نمی شد...
بعد سلام و احوالپرسی گفت : تماس گرفتم ببینم که کجا میتونیم جلساتمون رو برگزار کنیم؟
من هم یاد یکی معلم هامون که باهاش خیلی صمیمی بودم و آموزشگاه آزاد داشت افتادم و
گفتم که باهاش هماهنگ میکنم که بریم تو آموزشگاه اونا.
با الناز خداحافظی کردم و وقتی که اون قطع کرد من با همون معلممون تماس گرفتم و مسئله
رو بهش گفتم .
خدا خیرش بده اون هم نه نگفت.
به الناز تلفن کردم و اسم و آدرس آموزشگاه رو بهش دادم و گفتم که روز پنجشنبه ساعت 5
اونجا باشه...
اون آموزشگاه هم یه آموزشگاه فنی و حرفه اي بود... من غیر از رشته تحصیلی خودم چند


سالی بود که کامپیوتر هم میخوندم و توي همین مدت با مدیر آموزشگاه که استاد خودم هم
بود آشنا شده بودم...
چند روزي گذشت و روز پنجشنبه در وقت معین به آموزشگاه رفتم...
وقتی رسیدم دیدم الناز با یکی دیگه که دوستش بود اونجا منتظرند...
باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم تو... همه چی آماده بود ...رفتیم توي یکی از
کلاسهاي خالی و شروع کردیم... یه نیم ساعتی گذشت و دیدم الناز کشش لازم رو داره و
تقصیر اون معلم اسکولشونه که چیزي به این بنده خداها یاد نداده ...در طی چند هفته اي که
تا امتحانات دیماه مونده بود سه چهار جلسه توي همون آموزشگاه برگزار کردیم و خوشبختانه
نتیجه هم داد... الناز اون ترم تو درس ریاضی هجده گرفته بود... امتحانات تموم شد و از نتیجه
خوب الناز تو درس ریاضی هم خوشحال شدم اما دوري الناز برام سخت بود... مخصوصا هم که
تو این مدت عشقش بد جوري تو دلم ریشه کرده بود ...
از طرفی نمی تونستم حرفی درباره احساسم بزنم.آخه هر کس دیگه اي هم که جاي اون بود
ممکن بود فکر کنه که از اعتمادش سوء استفاده کردم... به هر شکلی که بود ، چهار هفته اي
دوریش رو تحمل کردم و به چند بار دیدنش تو کوچه یا جاهاي دیگه قانع شدم... سه چهار
هفته از آخرین جلسه ریاضیمون گذشت و من ندیدمش...
اواخر بهمن ماه بود که با خوندن یه اسمس نیشم تا کنار گوشم باز شد... الناز دوباره ازم
درخواست کرده بود که کلاسهاي ریاضی رو ادامه بدیم... از خدا خواسته قبول کردم... اینبار
بدون اینکه الناز بفهمه با پول خودم اجاره کلاس رو هم میدادم... دوباره روزهاي پنجشنبه با هم
بودیم... تمام هفته رو لحظه شماري میکردم که روز پنجشنبه برسه و بتونم ببینمش... دوباره
زبونم هم باز شده بود... سربه سر مامان میزاشتم... به همه تیکه مینداختم و شده بودم همون سعید
قدیمی... چند روزي گذشت...


یه روز بعد از ظهر تو خونه بودم بود که الناز به من تلفن کرد...
گوشی رو برداشتم و فهمیدم که فرداي اون روز امتحان ریاضی دارن و بنده خدا نمیتونه بگه
که امروز هم باهاش ریاضی کار کنم. من هم که کافیه طرف دهنش رو بچرخونه تا آخر
حرفشو می خونم بهش گفتم که یک ساعت دیگه همون آموزشگاه باشه....
یک ساعت بعد وقتی رسیدم دم در آموزشگاه دیدم الناز هم اونجاست . رفتم پیشش سلام کردم
و گفتم : چرا نمیري تو...
با شیطنت گفت : منتظر شما بودم استاد...
از طرز استاد گفتنش خندم گرفت... تو این مدت باهاش صمیمی شده بودم و با هم شوخی
میکردیم...یکم سر به سر هم گذاشتیم و رفتیم تو. ولی چون قبلا هماهنگ نکرده بودیم کلاس
خالی پیدا نشد و ما برگشتیم...
بعد از یکم پیاده روي و صحبت گفتم مثل اینکه قسمت نبود این جلسه آخر هم برگزار بشه
حالام اگه موافقی بریم خونه...
گفت : نه آقا سعید... من به مامانم گفتم میرم خونه دوستم و تا شب هم بر نمیگردم...
من هم که دیدم نمیشه تنها ولش کنم تو خیابون گفتم پس بریم یکم قدم بزنیم و اون هم قبول
کرد.
توي راه که داشتیم میرفتیم رسیدیم به یه پارك . من گفتم بیا توي پارك یکم بگردیم.وارد
پارك شدیم و چون تازه برف باریده بود و هوا هم به شدت سرد بود کسی توي پارك
نبود.پارك بزرگی بود... در حین قدم زدن کم کم به طرف وسط پارك رفتیم که از خیابونهاي
اطراف هم نمیشد اونجا رو دید...
من اون روز میخواستم احساسی که درونم رو می سوزوند و هر وقت که به یاد الناز می افتادم
روزگارم رو سیاه میکرد رو بروز بدم.
بعد از یکم حرف زدن و متلک گفتن من یکم به خودم جرات دادم و گفتم : الناز یه مطلبی


هست که میترسم اگه بهت بگم ناراحت بشی و از من خاطره بدي تو ذهنت داشته باشی.....
گفت : نه آقا سعید راحت باشید ، ناراحت نمیشم ؛ شما به من کمک بزرگی کردین. من شما
رو استاد خودم میدونم...
گفتم : باشه هر طوري که شده امروز حرفمو میزنم، ولی تو رو خدا اینقدر لفض قلم حرف
نزن...
گفت : خب استاد هاشیه نرین حرفتونو بزنین.
گفتم : باور کن زبونم توي دهنم نمی چرخه ؛ گفتنش خیلی سخته......
گفت : خب........
با کلی تته پته گفتم : خیلی وقته که میخوام اینو بهت بگم ولی نه موقعیتش پیش میاد نه روم
میشه بگم.... من از اون روز که توکوچه دیدمت احساس عجیبی نسبت بهت پیدا کردم....
یعنی... یعنی... عاشقت شدم......خیلی دوست دارم.......
واقعا حرف زدن در برابرش خیلی سخت بود... داشتم عرق میریختم...
همینطوري که من سرمو انداخته بودم پایین و داشتم حرف میزدم دیدم اون خیلی ساکته و
سرش رو انداخته پایین ؛ دستم رو گذاشتم روي صورتش و سرش رو بلند کردم ...
با کمال تعجب دیدم اون داره بی صدا گریه می کنه و اشک میریزه.واقعا تو اون لحظه دیدن
اون صحنه برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که با چند تا جمله
اینطور الناز تحت تاثیر قرار بگیره...
گفتم : ببخشید ناراحتت کردم..... اصلا فکرش رو هم نمیکردم اینطوري بشه ، میخواستم در
یک فرصت مناسب تر این مسئله رو بهت بگم....
روش رو کرد طرف من و با همون حالت گریون بهم گفت : من هم مدت هاي زیادي بود که
بهت علاقه داشتم ولی از این که این مطلب رو به زبون بیارم می ترسیدم....
گفتم : چرا؟


گفت : شخصیتت یه جوریه که توي بیرون خیلی رسمی و خشک به نظر میرسی و آدم فکرش
رو هم نمیتونه بکنه که بشه باهات صمیمی حرف زد.وقتی آدم باهات حرف میزنه دائم یه
اضطرابی داره....
دوباره نگاه هامون به هم گره خورد...
دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو گذاشت روي شونه م و همونطور آروم اشک می
ریخت .
واقعا دستاش خیلی داغ بود و من توي اون هواي سرد داشتم آتیش میگرفتم اما این تنها بخش
کوچکی از عشقی بود که درونمون شعله میکشید و قلب هاي ما رو میسوزوند.
در همون حالت بهش گفتم : خیلی دوستت دارم.
اونم گفت : من هم دوستت دارم.
اصلا گذشت زمان رو حس نمیکردیم . اصلا توي یک دنیایه دیگه بودیم .کسایی که عشق رو
تجربه کرده باشن میفهمن من چی میگم. وقتی که به خودم اومدم با کمال ناباوري دیدم هوا
کم کم داره تاریک میشه......
خوشبختانه اون روز گیر مامورهاي ترور عشق نیفتادیم ( برادران زحمتکش نیروي انتظامی رو
میگم ) و ساعت تقریبا دور و بر 6 بود که ما راه افتادیم که بریم خونه. من که دیدم هوا
تاریک میشه و اگه دیر کنیم براي الناز بد میشه یک تاکسی دربست گرفتم و نرسیده به محله
اي که توش زندگی می کردیم پیاده شدیم.چون توي محله همه من رو می شناسن نمی خواستم
ما رو با هم ببینن - لعنت به این آداب و رسوم لعنتی - بخاطر همین با اینکه جدایی از اون برام
خیلی سخت بود به الناز گفتم که تو برو و من بعد از چند دقیقه میام.و اون هم با اصرار من راه
افتاد....


فصل دوم
بعد از چهار پنج دقیقه من هم راه افتادم.تو راه فکر میکردم که اون الان باید خونه خودشون
باشه ولی تا به کوچه رسیدم دیدم با وجود تاریکی هوا مادرم و زن هاي همسایه که مامان الناز
هم باهاشون بود جلسه زنانه ترتیب دادن و دارن باهم صحبت میکنند.
الناز هم همراه اونا بود. دوباره تا چشمم به الناز افتاد نزدیک بود خراب کنم ...
متوجه شدم که با دیدن من رنگ صورت الناز هم تغییر کرده ولی من که بازیگر مادر زاد بودم
به زور سر و ته مسئله رو هم آوردم و نزاشتم که کسی بفهمه....
وقتی پیش اونها رسیدم با همه سلام و علیک گرمی کردم و وقتی به الناز رسیدم با لحنی فوق
العاه رسمی با اون هم احوالپرسی کردم انگار نه انگار که ما تا چند لحظه قبل باهم بودیم.
دیدم الناز روش رو کرد اون طرف و از کار من خندش گرفته و داره آروم میخنده من باز
تریپ با شخصیتی ورداشتم و خیلی رسمی رو به همه گفتم : اگه با من امري نیست بنده
رو دادن و برگشتم و بطرف خونه راه افتادم... OK مرخص بشم و حضار محترم هم
هنوز چند قدم دور نشده بودم که دیدم الناز رو به مامانش گفت : مامان من هم دیگه میرم...
و اون هم برگشت و راه افتاد ، رو به الناز کردم و یه چشمکی زدم و رفتم داخل خونه.داشتم
لباسام رو در میاوردم که دیدم برام اسمس اومد باز کردم دیدم الناز نوشته : "عالی بود استاد ،
نزدیک بود خراب کنم ها"...
چند روزي گذشت و من ندیدمش.سه روز بعد بهش اسمس کردم : " سراغ از من نمیگیري گل
نازم... نمیشناسی صداي کهنه سازم ...نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه.... نمیدونی مگه با غصه
دمسازم ...؛ سراغ از من نمیگیري ؟"........ !
و اون در جواب نوشت : " قلب من درهرزمان خواهان توست ، این دوچشم عاشقم گریان


توست ، قایق بشکسته وقلب ودلم ، تا ابد در ساحل چشمان توست "
دوباره من اسمس کردم : " زمستان بهانه است آسمان از برف خسته شده، پاییز بهانه است
بهانه است دلم برات تنگ شده" . SMS ، درخت ازبرگ خسته شده
و اون جواب داد : "من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم ، نگاهت را مگیر از من که با آن
عالمی دارم ، اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست ، وفا آنست که نامت را نهانی زیر لب
دارم" .....
و به این ترتیب اسمس هاي عاشقانه ي ما شروع شد...
چند ماهی گذشت و ما هم شده بودیم لیلی و مجنون زمان....
اسمسهاي ما هم زیاد شده بود.من به فکر چاره افتادم و تصمیم گرفتم به الناز یکم کامپیوتر یاد
بدم که از طریق اینترنت با هم ارتباط داشته باشیم.باز توي همون آموزشگاه جلساتمون رو
برگزار میکردیم...
مردم ندید بدید و بدگمان هم توي آموزشگاه چشمشون به ما بود...
شاید باور نکنید ولی در عرض چهار ماه از صفر شروع کردم و به حد برنامه نویسی رسوندمش
ولی متوجه شدم که توي کارهاي گرافیکی استعداد داره من هم هرچی که از فوتوشاپ و
کورل بلد بودم بهش یاد دادم بعدش با هزینه مشترکمون توي کلاسهاي گرافیک شرکت کرد
و واقعا ماهر شد.همیشه همه فکر میکنند روابط عاشقانه باعث افت تحصیلی میشه ولی من و
الناز ثابت کردیم که همیشه این طور نیست.الناز توي درسهاش واقعا پیشرفت کرده بود و من
هم معدلم یک نمره بیشتر شده بود.چون در چند هفته اول آشناییمون باهاش شرط کردم که به
شرطی این رابطه رو ادامه میدیم که براي تحصیلمون افت نداشته باشه.
الناز واقعا به قولش عمل کرده بود و کلاسهاي ریاضی هم تاثیرش رو گذاشته بود شاید باور
کردنش سخت باشه ولی الناز در امتحان ریاضی ترم اول 18.5 و در ترم دوم 19 گرفته بود.توي
تعطیلات تابستون هم روابط ما همچنان ادامه داشت تا اینکه سال تحصیلی جدید شروع شد و من
وارد پیش دانشگاهی ریاضی فیزیک شدم و اون هم وارد پایه اول دبیرستان شد.......
من فکر همه چی رو میکردم و به تمام جزئیات رفتار و لحن صحبت هامون تو خونه توجه
میکردم که فعلا کسی از ماجرا بویی نبره....
از داداش الناز هم دوري میکردم چون واقعا تیز بود ولی من هم دست کمی از اون نداشتم چون
من دوره فوق لیسانس آدم خر کنی رو گذرونده بودم و دانشجوي دوره دکتراي این رشته
بودم.
شدیدا از بانک اطلاعاتی روابط عاشقانه حفاظت میشد.چندین بار هم به الناز گوشزد کرده بودم
که به کسی چیزي نگه حتی نزدیک ترین دوستانش.
تا سه ماه اول سال تحصیلی اوضاع خوب بود و در همون مدت تولد الناز رو با یک جشن
زیباي دو نفري پشت سر گذاشته بودیم.
دوباره روزهاي پنجشنبه ، کلاس ریاضی بهانه اي بود براي باهم بودن...
نجواهاي عاشقانه ، اسمسهاي عاشقانه ، شوخی هاي مداوم و گردش هاي سرشار از عشق ادامه
داشت تا اینکه اون اتفاق افتاد.....
واقعا ما ایرانیها هیچ وقت هیچ چیز رو درك نخواهیم کرد مگر اینکه کسی به زور چیزي رو
بهمون بقبولونه....
مردم این روزگار هیچ وقت عظمت عشق رو درك نخواهند کرد.
واقعا که راست گفتن :"در نظر کسانی که پرواز را نمیفهمند هرچه بیش تر اوج بگیري
کوچکتر خواهی شد"
اما اون اتفاقی که در اول خود ما هم به اون با خوش بینی نگاه میکردیم از این قرار بود:
یک روز که با الناز رفته بودیم بیرون ، الناز به من گفت : منو ببخش من به قولی که بهت دادم
عمل نکردم.........!
گفتم : مگه چی شده ؟ ... اتفاقی افتاده؟...


الناز گفت : من بهت قول داده بودم که بدون مشورت تو کاري نکنم، اما امروز که توي
مدرسه خیلی دلم گرفته بود به دوستم نگین همه ي جریان هاي عشقی مون رو گفتم...
گفتم : عیبی نداره حداقل دلت باز شده ؛ ولی سفره دلت رو پیش هیچ کس باز نکن چون هیچ
کس براي عشق ارزشی قائل نیست؛ مردم بجاي اینکه همدردت بشن مسخرت میکنن و باعث
ناراحتیت میشن.
غافل از اینکه اتفاقی که نمی خواستیم اتفاق بیفته در حال اتفاق افتادن بود.......
دو هفته از اون ماجرا گذشت و خبري از الناز نشد...
به اسمس ها جواب نمیداد، وقتی زنگ میزدم گوشی رو برنمیداشت، اخلاقش به کلی عوض
شده بود هر وقت هم که همدیگه رو تو کوچه میدیدیم با اکراه سلام میداد.
واقعا مخم هنگ کرده بود . اصلا نمیتونستم علت این رفتار هاش رو بفهمم.هر موقع چشمش به
من می افتاد مثل این بود که دارن تعقیبش میکنن.....
تا اینکه یه روز که بیرون از مدرسه کلاس داشتم دیدم که یکی به موبایلم زنگ زد.
از کلاس خارج شدم و جواب دادم ، صداي یه زن بود که من نمیشناختمش.
صدایی از اون طرف خط گفت : واقعا از تو چنین انتظاري نداشتم ، من برات احترام زیادي
قائل بودم و مثل پسرم دوستت داشتم؛ آقا سعید....... بد جوري از چشمم افتادي...
من هم بلبل زبونیم گل کرد و گفتم : خانوم من خودم مادر دارم ، در ضمن از چشمتون کجا
افتادم؟........... تودماغتون؟................
اون هم تلفن رو قطع کرد.
شب که به خونه رسیدم یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتم رو بشورم. البته جواب
سلامهاي امروز یکم مشکوك میزد.گفتم خبري شده که همتون دماغتون رو بالا گرفتین.
مامانم گفت : خبراي دست اول رو باید از شما پرسید آقا پسر.
براي اینکه بحث رو به حاشیه ببرم،گفتم : نکنه دایی رو زنش دادین؟
چون خودم هم یکم شک کرده بودم که شاید مسئله تلفن بعد از ظهر و مسئله الناز و طرز
حرف زدن هاي امروز به هم ربط داشته باشه سریع در مقابل حملات توپخانه زبون مامان جا
خالی دادم و با یک فیتیله پیچ هنرمندانه تغییر موضع دادم و یه ماچ مامان خر کنی کردم و
میخواستم برم تو اتاق که مامانم گفت نه آقا سعید این بار دیگه زبون بازي کاري از پیش
نمیبره.
گفتم : چرا؟
گفت: چون شهین خانوم ( مامان الناز ) و شوهرش بد جوري سگ شدن و جنابعالی باید جواب
اونها رو هم بدید.
من نمیدونستم مسئله تا چه حد درز پیدا کرده واسه همین گفتم : مگه من چیکار کردم که باید
جواب پس بدم در ضمن اونا چرا سگ شدن؟
گفت : هیچ چی ، چیکار میخواستی بکنی... با دختر مردم حرف زدي و بدنامشون کردي... اونا
هم به غیرتشون برخورده.
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ؛ دیگه هیچ چی نمیفهمیدم ؛ سرم گیج رفت و نزدیک بود
سرم بخوره به دیوار .
واسه خودم نگران نبودم ولی با حرفهایی که مامان زد ، بد جوري نگران الناز شدم. مامانم هم از
دستم خیلی عصبانی بود چون شهین خانوم بد جوري برام خط و نشون کشیده بود.
مامان و باباي الناز خیلی آدماي متعصبی بودن و حرف زدن خالی با نامحرم رو هم خیلی بد
میدونستن چه برسه به اینکه دخترشون عاشق یه پسر بشه و باهم به گردش برن.
حالا نمیدونستم باید چیکار کنم...
از مامانم پرسیم : بابا چی ؟ بابا هم از موضوع خبر داره؟
گفت : بله............
گفتم : خیلی عصبانیه؟
گفت : نخیر .... مثل همیشه تو اتاقشون هستن و دارن مطالعه میکنن.....
پیش بینی میکردم که این طور باشه.چون پدرم یه آدم واقعا متفکر،فهمیده و منطقیه .در ضمن
خیلی هم مهربون و بسیار آروم.....
رفتم اتاق بابا و در زدم و وارد شدم.با بابام همیشه و در هر موضوعی مشورت میکردم.اینبار هم
به امیدي که بتونه مشکلم رو حل کنه پیشش رفتم.
بعد از یکم حرف زدن و جویا شدن از کل ماجرا ، گفت : من با رابطه شما مخالف نیستم و به
پاکی و کارهایی که تو کردي افتخار میکنم. اما حساب شده عمل نکردي..... تو باید این رو
پیش بینی میکردي که جو جامعه یه جوریه که همه به این جور مسائل خیلی حساسن و ممکنه
همچین روزي پیش بیاد. من هم با شناختی که از پدرش دارم نمیتونم کاري برات بکنم.
امید کمی که به کمک پدرم داشتم به نا امیدي مبدل شد.
بعد از کلی جر و بحث با مادرم،رفتم به اتاق خودم.گوشی رو برداشتم و به الناز زنگ زدم ؛
مادرش گوشی رو برداشت و من قطع کردم.
هیچ فکري به ذهنم نمی رسید.یهو به یاد بهزاد ، برادر الناز افتادم ........ چون بهزاد هم واقعا بهم
مدیون بود...گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : بهزاد جریان چیه ، مامانم میگفت مامانت خیلی قاطی کرده.
گفت : سعید کارهاي شما تموم خونواده رو ریخته به هم.....
تا اینو شنیدم ؛ بخاطر اینکه بهزاد منطقی رفتار میکرد خوشحال شدم و بخاطر اینکه الان الناز
تحت فشار بود ناراحت شدم...
گفتم : الناز کجاست حالش خوبه؟


گفت : از امروز صبح توي اتاقش زندانیه.
گفتم : مامانت اینا از کجا فهمیدن؟
گفت : تقصیر اون دختره دهن لقه.
گفتم : کدوم دختر ، از کی حرف میزنی؟
گفت : دوست خواهرم ، نگین..... یه هفته پیش که اومده بود خونه ما ، توي اتاق داشتن با الناز
حرف میزدن که مامانم میخواسته براشون چاي ببره که چند لحظه گوش واي میسته و متوجه
میشه که الناز با یه پسر رابطه داره.اما هنوز نمیدونسته کی...... مادرم قضیه رو به پدرم میگه و
از همون روز پدرم هرجا که الناز میرفت دنبالش راه میفتاد و تعقیبش میکرد.گوشیش رو هم
ازش گرفت. اسمس هاي تو می رسید ولی الناز اسم تو رو توي گوشیش ننوشته بود واسه همین
پدر و مادرم نمیدونستن که الناز با کی رابطه داره.من هم تا دیدم شماره تو رو گوشی افتاده،
حرفی نزدم تا امروز که مادرم دفتر خاطرات الناز رو پیدا کرد و بقیشو هم که خودت
میدونی..... سعید،من مثل داداشم دوستت دارم و میدونم اهل کثافت کاري نیستی . خواهش
میکنم یه کاري کن .الناز بد جوري تحت فشاره.......
گفتم : آخه مگه الناز کار بدي کرده که باهاش این کارا رو میکنن؟
گفت : خانواده ما خیلی متعصب و سنتی اند و این کارا رو خیلی بد میدونن...
باهاش خدا حافظی کردم و باز یه دنیا درد رو دلم سرازیر شد.شب تا صبح خوابم نبرد وهمدم
من شده بود آهنگ هاي دل تنگی....
- - - -
دوباره دل هواي با تو بودن کرده ...... نگو این دل دوري عشقتو باور کرده ..... دل من خسته
از این دست به دعاها بردن....... همه ي آرزوهام با رفتن تو مردن....... حالا من یه آرزو دارم
تو سینه........که دوباره چشم من تو رو ببینه.........
- - - 
الناز
اي دل تنها بسه چشم انتظاري........... من موندم و شب هام ، شبایه بی قراري ....... چرا تنهام
میزاري......... باز اون چشات ، دوباره اومد تو یادم ....... باز اون نگات منو داده به بادم .... اي
خدا برس به دادم.
ادامه دارد…….

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18