رمان بهارک قسمت 10 پایان

آخرین قسمت رمان بهارک

بله همین اول ازدواج! مهرداد چرا به تو دروغ گفته؟ آدم وقتی دروغ میگه که نخواهد طرفش ناراحت
بشه من میدونم مهرداد تو را دوست داره و روزهاي اول ازدواجتونه اگر مهرداد میگفت باید بروم بهارك
را ببینم تو اجازه میدادي؟
البته که نه! مهرداد به بهارك مثل بچه اش مثل یک خواهر نگاه میکنه اون را بزرگ کرده نمیتوانه به
همین راحتی اون را کنار بگذاره تو هم نباید انتظار داشته باشی بهارك از زندگی مهرداد حذف بشه
مردي که خانواده اش را دوست نداشته باشه نمیتوانه همسر خوبی باشه مهرداد وقتی به بهارك که از
گوشت و خونش نیست اینقدر علاقه پیدا کرده ببین به تو چه میکنه تو زنش هستی اون تو را انتخاب
کرده تو با حسادت نسبت به بهارك مهرداد را وادار کردي بهت دروغ بگه. مینا گفت: من اصلا به اون
حسادت نمیکنم. مادر گفت: پس چرا مهرداد بهت دروغ گفته؟ مینا با حرفهاي مادر قانع شد که
حسادت بهارك را میکنه مینا عاجز و مستاصل از مادر پرسید: مامان من چی کار کنم؟ مادر گفت:
هیچی تو فقط علاقه ات را نسبت به مهرداد نشان بده و نسبت به بهارك بی تفاوت باش همه چیز خود
به خود درست میشه.
من از اولین روزي که تو با بهارك آشنا شدي حس کردم حسودي اونو میکنی اما تو باید این را بدانی
تو از اون بالاتري و مهرداد با وجود بهارك تو را انتخاب کرده پس دیگه نگران نباش و زندگی را به
کام خودت زهر نکن! درضمن وقتی مهرداد برگشت به اون حالی کن فهمیدي دروغ گفته. حرفهاي مادر
مینا را آرام کرد از اینکه با مادرش دردودل کرده بود راضی بود دیگه انتظار برگشتن مهرداد براش زیاد
سخت نبود
مهرداد با عجله خودش را از فرودگاه به خونه هادي رساند بهارك زیباتر از همیشه، منتظرش بود.
بهارك دلش براي مهرداد تنگ شده بود با دیدن مهرداد بدون توجه به نگاههاي دیگران مهرداد را بغل
کرد. مهرداد از کار بهارك خجالت کشید ولی عطر تن بهارك مهرداد را مست کرد. هادي به روي
خودش نیاورد ولی نگاههاي بهارك به مهرداد آزارش میداد. هادي در خانواده اي بزرگ شده بود که از
این چیزها خبري نبود. بهارك به مهرداد گفت: باید من را ببري بیرون و تهران را نشانم بدهی من از
وقتیکه اومدم جایی را ندیدم و جایی را نمیشناسم. قبل از مهرداد هادي گفت: دخترم تو اگر میخواستی
تهران را ببینی به من میگفتی من همه جاي تهران را به تو نشان میدادم مزاحم مهرداد نشو شاید کار
داره.
مهرداد گفت: نه هیچ کاري ندارم حالا که بهارك میخواهد تهران را ببینه براي من هم خوبه با هم تهران
را میگردیم من هم دلم براي خیابانهاي تهران تنگ شده بهارك سریع مانتو و روسریشرا پوشید و
جلوي در ایستاد هادي گفت: دخترم لااقل صبر کن یک چایی براي مهرداد بیارم. بهارك اخمی کرد و
رو به مهرداد گفت: تو که چایی دوست نداري وقتی برگشتیم من برات چاي درست میکنم حالا بریم.
مهرداد ساکی که توي دستش بود را گوشه اي اتاق گذاشت و همراه بهارك از خونه بیرون رفت. بهارك
گفت: بهتر بریم پارك اونجا میتوانیم با هم حرف بزنیم بهارك دست مهرداد را محکم گرفت و کشید
مهرداد به دنبال بهارك راه افتاد. بهارك از شادي توي پوستش نمی گنجید به خواسته اش رسیده بود
مهرداد پیشش بود مهرداد کلی حرف داشت تا به بهارك بزنه اما بهارك مهلتی نمیداد.
سوار تاکسی شدند و به پارك ملت رفتند. بهارك خیلی از پارك ملت خوشش آمد و بدون کلمه اي
همراه مهرداد توي پارك قدم زد مهرداد خسته شد و از بهارك خواست تا روي نیمکت بشینند بهارك
نیمکتی را انتخاب کرد و روي آن نشست مهرداد به چشمهاي بهارك نگاه نمیکرد میترسید بیشتر از این
آلوده بهارك بشه مهرداد در حالی که به دور دستها نگاه میکرد گفت: بهارك این کار عاقبت نداره.
بهارك گفت: کدام کار؟ اینکه من تو را دوست دارم تو هم من را دوست داري؟ مهرداد دستهاش
میلرزید کنار بهارك آرامشش را از دست میداد و او مهردادي که میشناخت نبود مهرداد ادامه داد:
بهارك تو باید به اطرافت نگاه کنی و کسی را پیدا کنی که لیاقتت را داشت باشه. بهارك صورت مهرداد
را چرخاند و توي چشمهاش نگاه کرد و گفت: تو بهتر از من نمیدونی چی براي من خوبه و کی لیاقت
من را داره من انتخابم را کردم.
مهرداد گفت: تو فراموش کردي من زن دارم! مینا زن منه و من حق ندارم اون را ناراحت کنم. بهارك
گفت: من که از اول مخالف بودم تو مینا را وارد زندگی ما کردي. مهرداد عصبی شد و گفت: بهارك
جان اینطور نمیشه من و تو به هیچ عنوان نمیتوانیم آینده مشترکی داشته باشیم. بهارك گفت: ما روزي
که مادرم مرد آینده مشترکی پیدا کردیم زندگی من و تو به هم وصل شده ولی تو نمیخواهی این را قبول
کنی. مهردادنگاهی به چشمهاي بهارك کرد و گفت: نمیدونم باید چی کار کنم نه از تو میتوانم بگذرم نه
میتوانم به زندگی که شروع کردم پشت کنم. یک جاي کار اشتباه کردم! بهارك گفت: تو صبر نکردي با
عجله تصمیم گرفتی من فقط این را میدونم تو باید مرتب به دیدنم بیایی من بدون تو هیچم! دست
مهرداد را گرفت هنوز دستهاي مهرداد میلرزید بهارك گفت: بیا تا وقتی که با هم هستیم به چیز دیگه
اي فکر نکنیم آزاد باشیم از همه چیز و همه کس!
مهرداد گفت: باشه. آن روز بهارك و مهرداد توي پارك گشتند وقتی گرسنه شدند با هم توي رستوران
ناهار خوردند. هوا که تاریک شد مهرداد بهارك را به خونه اشون رساند هادي نگران آنها بود خیلی
دیر کرده بودند مهرداد ساکش را برداشت هادي پرسید: کجا میرید؟ مهرداد گفت: من باید بروم
بیمارستان دیدن یکی از دوستهام فردا هم باید برگردم. هادي دلش نمیخواست مهرداد اونجا بمونه حرف
مهرداد را تایید کرد و گفت: مزاحمتون نمیشوم به کارتون برسید. مهردا با بهارك خداحافظی کرد و
رفت. بهارك به هادي گفت: چرا از مهرداد نخواستی بمونه اون جایی براي ماندن ندارد حتما رفت هتل!
هادي بی توجه به حرف بهارك گفت: خودش گفت کار دارم باید میرفت. بهارك شاد و خرم از
حرفهایی که با مهرداد زده بود به اتاقش رفت و روي تخت دراز کشید به خودش و مهرداد فکر کرد به
آینده و همانطور که مهرداد گفته بود به آینده اي که با مهرداد نداره فکر کرد و به خودش قول داد من
این آینده را میسازم.
مهرداد آن شب به محمدي زنگ زد محمدي خیلی خوشحال شد و از مهرداد خواست به دیدنش بره و
شب با هم باشند. مهرداد پیشنهاد محمدي را پذیرفت و به خونه محمدي رفت. بین راه به مینا زنگ زد
صداي مینا به مهرداد آرامش داد مهرداد گفت: فردا برمیگردم شیراز مینا پرسید: الان کجایی؟ مهرداد
گفت: توي تاکسی هستم دارم میرم خونه دکتر محمدي. مینا پرسید: بهارك حالش خوب بود؟ مهرداد
دلش لرزید حس بدي داشت گفت: بهارك هم خوبه سلام رساند. مینا دیگه حرفی نزد و با مهرداد
خداحافظی کرد
مهرداد وقتی به خونه محمدي رسید از دیدن فرشید تعجب کرد. محمدي گفت: فکر کردم از دیدن
شاگردت خوشحال بشی زنگ زدم فرشید را دعوت کردم دور هم باشیم. راستی میدونی فرشید توي
بیمارستانی که تو آنجا دوره انترنی را گذراندي کار میکنه؟ مهرداد خیلی خوشحال شد و لبخندي به لب
آورد فرشید سلام علیک گرمی با استادش کرد محمدي بعد از پذیرایی روي مبل لم داد و پرسید: بعد
از آنکه هادي فهمید دخترش زنده است و پیش شما زندگی میکنه چه اتفاقی افتاد؟ شما قرار بود به من
خبر بدهید اما خبري از شما نشد.
مهرداد گفت: ما دسته جمعی به شیراز رفتیم و هادي و بهارك همدیگر را دیدند بعدش هم بهارك همراه
پدرش به تهران آمد و اتفاق خاصی نیفتاد. فرشید گفت: پسازدواج شما چی؟ اتفاق کمی بود؟ محمدي
گفت: لابد فراموش کردي من را دعوت کنی! مهرداد گفت: براي شما دعوت فرستادم اما جوابی
نگرفتم. محمدي همسرش را صدا کرد و گفت: مهرداد براي من کارت عروسی فرستاده شما خبر دارید؟
زن جواب داد: بله ایشان زحمت کشیده بودند و کارت به دست ما رسید اما شما مسافرت بودید نشد
که بریم. محمدي گفت: این از بد شانسی من بوده. محمدي رو به فرشید گفت: انشالله عروسی تو را از
دست نمیدهم تو کی میخواهی داماد بشوي؟ فرشید آهی کشید. مهرداد گفت: انگار دلت جایی گیر کرده
ولی نمیتوانی ابراز احساسات کنی درسته؟
فرشید گفت: راست گفتید! محمدي گفت: دردت را بگو شاید درمانت پیش ما باشه. مهرداد هم با اشاره
حرف محمدي را تایید کرد. فرشید گفت: سالها پیش من عاشق دختر عمه ام به اسم نغمه شدم. محمدي
گفت: به به این که خیلی خوبه دختره را میشناسی. فرشید گفت: خیلی خوبه ولی اشکالی این وسط
وجود داره . مهرداد و محمدي هر دو تمام حواسشان را جمع کردند تا ببینند فرشید چی میگه. فرشید
ادامه داد: من وقتی دانشگاه قبول شدم ارتباط من و نغمه کم شد ولی قطع نشد عشق بین ما هر روز
بیشتر و بیشتر شد این دوري آن بیشتر کرد وقتی برگشتم تهران نغمه منتظرم بود پدر و مادرش هم
انتظار داشتند ما با هم ازدواج کنیم. محمدي گفت: خوب تا اینجاي کار که همه چیز روبراهه چه
مشکلی پیشآمد ؟
فرشید گفت: من از عمه ام خواستم بی سر و صدا اجازه بده ما آزمایشژنتیک بدهیم هر چی باشه ما
فامیل نزدیک هستیم و من که یک پزشک هستم نباید اشتباه کنم. محمدي میان حرف فرشید دوید و
گفت: لابد مشکل ژنتیکی دارید و نمیتوانید ازدواج کنید؟! فرشید بغضش را فرو داد و گفت: نه از اون
بدتر نغمه مریضه و دیگه گریه مهلت نداد فرشید با صداي بلند گریه کرد دل محمدي و مهرداد براي
فرشید سوخت فرشید اشکهاش را پاك کرد و ادامه داد نغمه چند ماه بیشتر زنده نیست و این موضوع
را فقط من میدونم و روي دلم سنگینی میکنه. مهرداد پرسید: حالا میخواهی چی کار کنی؟ فرشید گفت:
نمیدونم از آن روز که دکتر این خبر بد را به من داده به دیدنه نغمه نرفتم و به تلفنهاش هم جواب ندادم.
محمدي عصبانی گفت: خیلی کار بدي کردي تو باید کنار اون باشی مگه نمیگی دوستش داري و
عاشقش هستی شاید این عشق بتوانه سخت ترین بیماریها را از بین ببره مگه ما خودمان شاهد این
معجزات نبودیم؟! مهرداد حرف محمدي را تایید کرد و گفت: تو در بدترین شرایط دختر بیچاره را تنها
گذاشتی شاید این کار تو مرگ اون را جلو بندازه این چطور دوست داشتنی است؟! فرشید صورتشرا
با دست پوشاند گفت: من از روبرو شدن با نغمه میترسم از اینکه اون را از دست بدهم میترسم نمیدونم
چی کار کنم شما میتوانید من را کمک کنید؟ محمدي گفت: بیماري نغمه چیه ما میتوانیم به مداواي اون
کمک کنیم. فرشید گفت: اون سرطان داره تمام محوطه شکم درگیر شده امیدي به نجاتش نیست ما
خیلی دیر فهمیدیم اگر در مراحل اولیه بود میشد براي اون کاري انجام داد ولی حالا ممکن نیست.
محمدي با تاسف سرش را تکان داد. مهرداد فکري به نظرش رسید و گفت: فرشید میخواهی کاري
براي نغمه انجام بدهی؟ فرشید با سر جواب مثبت داد. مهرداد ادامه داد: تو میتوانی با نغمه ازدواج کنی
و این ماهها یا حتی روزهاي آخر عمرش را کمک کنی به خوبی و خوشی بگذرونه بزرگترین آرزوي
اون الان رسیدن به تو هست. تو نغمه را براي رسیدن به این آرزو کمکش کن بقیه اش با خداست.
محمدي هم با پیشنهاد مهرداد موافقت کرد و گفت: اگر واقعا دوستش داري این کار را بکن. فرشید
اشکش را پاك کرد نفسی عمیق کشید انگار سبک شده بود گفت: شما حق دارید من باید روحیه داشته
باشم و به اون روحیه بدهم و در روزهایی که بیماري به شدت خودش میرسه کنارش باشم همین فردا
میروم خواستگاري نغمه نگاهی به استادش کرد و گفت: البته اگر شما من را همراهی کنید.
محمدي و مهرداد هر دو خندیدند محمدي گفت: حتما سه تایی میریم خواستگاري. مهرداد فکر کرد
براي خواستگاري باید بمانم در این شرایط نمیتوانست فرشید را تنها بگذاره . گوشی را برداشت و به
مینا زنگ زد وقتی مینا شنید مهرداد یک روزه دیگه تهران میمانه عصبانی شد و بدون یک کلمه حرف
زدن گوشی را قطع کرد. مهرداد خیلی ناراحت شد دوباره شماره را گرفت مینا دیگه به تلفن مهرداد
جواب نداد
مینا عصبانی از حرکت مهرداد روي تخت دراز کشید چند بار تلفن زنگ خورد اما مینا توجهی نکرداین
اولین قهر آنها بود. مینا انتظار داشت مهرداد کارش را ول کنه و فردا با اولین پرواز به شیراز بیاد اما
مهرداد این کار را نکرد و به خاطر شرکت در مراسم خواستگاري و عقد فرشید سه روز دیگه هم تهران
ماند در تمام این مدت مینا به تلفن مهرداد جواب نداد. مهرداد آن سه روز را خونه فرشید ماند بهارك
به بهانه کمک به دایی فرشید آنجا آمد و تا رفتن مهرداد آنجا ماند ساعات خوشی را با مهرداد گذراند
مهرداد دیگه به مینا فکر نمیکرد! !بهارك هر لحظه بیشتر خودش را توي دل مهرداد جا میکرد مهرداد از
اینکه با مینا ازدواج کرده پشیمان بود.
فرشید و نغمه توي محضر به عقد هم درآمدند هاله خیلی خوشحال بود که فرشید دامادش شده و فکر
میکرد آینده خوبی در انتظار دخترشه بعد از محضر هاله توي هتل به همه ناهار داد نغمه آن روز
پیراهن سفیدي پوشیده بود و آرایش ملایمی داشت وقتی ناهار تمام شد فرشید دست نغمه را گرفت و
از همه خداحافظی کرد هاله از این کار فرشید ناراحت شد و گفت: نغمه عقد کرده توست ولی تو
نمیتوانی به این سادگی دست زنت را بگیري و ببري هر کاري رسم و رسوم خودش را داره . فرشید
دست توي جیبش کرد و یک چک ده میلیون تومانی درآورد و به هاله داد و گفت: این پول را گذاشته
بودم تا براي نغمه عروسی بگیرم اما وقت نداریم چک پیش شما باشه هر کاري دلت خواست بکن من
و همسرم دیگه نمیخواهیم یک روز هم از هم جدا باشیم. هاله خواست اعتراض کنه اما اطرافیان بهش
اجازه ندادند فرشید نغمه را با خودش برد. هاله غرغر میکرد ولی هر بار که چک را نگاه میکرد آرام
میشد.
مهرداد دیگه کاري توي تهران نداشت ساکشرا برداشت و با همه خداحافظی کرد و راهی فرودگاه شد.
هادي به بهارك اجازه نداد تا فرودگاه بره! بهارك هم براي اینکه کسی شک نکنه قبول کرد. مهرداد
شب به خونه رسید چراغ خونه خاموش بود کلید را توي قفل پیچاند اما کلید در را باز نکرد هر چه
تلاش کرد اما در باز نشد تازه متوجه شد مینا قفل در را عوضکرده روي پله ها نشست نمیدونست
چی کار کنه به مینا حق میداد ولی خودش هم حق داشت بلند شد و به خونه پدر مینا رفت آنها با روي
ترش کرده از مهرداد استقبال کردند. پدر خیلی رسمی با مهرداد برخورد کرد او از روز پاتختی از دست
مهرداد ناراحت بود! مادر زیاد به روي خودش نیاورد. پدر از مهرداد پرسید: این چه وضعیه براي دختر
یکی یک دونه من درست کردي؟ هنوز دو هفته از ازدواج شما نمیگذره با چشم گریان آمده اینجا از
شما انتظار نداشتم.
مهرداد آمد حرف بزنه و توضیح بده پدر گفت: اصلا دلم نمیخواهد به حرفهاي شما گوش بدهم هیچ
دلیلی را نمی پذیرم و هیچ دلیلی براي تنها گذاشتن مینا مورد قبول من نیست همانطور که دخترم قبول
نکرده. مهرداد نفسی کشید و گفت: فقط میتوانم از شما عذرخواهی کنم من اشتباه کردم. مینا توي راهرو
به حرفهاي آنها گوش میکرد دلشخنک شد پدر خیلی محکم با مهرداد صحبت کرده بود مینا مهرداد
را دوست داشت و نمیخواست بیشتر از این مهرداد کوچیک بشه براي آرام کردن پدرش وارد پذیرایی
شد و با اشاره به پدر فهماند دیگه بسه. مهرداد خجالت میکشید و نمیتوانست به مینا نگاه کنه. مینا از
کنار مهرداد گذشت و پیش پدرش نشست مهرداد از مینا هم عذر خواهی کرد
مینا گفت: به شرطی قبول میکنم که پیش پدرم قول بدهی دیگه من را تنها نگذاري وبراي هر کار
مسخره اي از خونه نروي. مهرداد قول داد و گفت: من قول میدهم ولی من پزشک هستم ناچارم بیشتر
مواقع بیرون از خونه باشم وقت و بی وقت و این قول دادن من بیهوده است. مینا گفت: من میدونم شما
پزشک هستید منظورم خارج از شیراز هر وقت لازم شد از شیراز بیرون بروي باید من را همراهت
ببري. مهرداد خنده اي کرد و گفت: آن روز که به تلفن من جواب ندادي میخواستم بهت بگم کارم طول
میکشه تو هم بیایی تهران پیشم اما به تلفن من جواب ندادي. مادر مینا نگاه غضبناکی به مینا کرد و
گفت: مینا خیلی عجوله و زود تصمیم میگیره من باید گوشش را بکشم. مینا اخمی کرد ولی در نهایت
خوشحال بود چون مهرداد دلش میخواسته همراهش باشه.
مادر مینا رو به مینا گفت: پاشو شوهرت خسته است از راه رسیده میخواهد استراحت کنه برید سرخونه
زندگیتون. پدر پا در میانی کرد و گفت: امشب را اینجا بمونند ببینم چی پیش میاد. مادر گفت: نه اینها
زن وشوهر جوان هستند کلی باهم حرف دارند و توي خونه خودشون راحت تر هستند بروند بهتره.
پدر متوجه لحن همسرش شد و مانع رفتن آنها نشد. مینا خوشحال بود ولی مینا نمیدونست چه
روزهاي سختی در پیش داره
توي ماشین یک کلمه هم با هم حرف نزدند. وقتی مهرداد و مینا به خونه رسیدند مهرداد که از مینا کینه
بدل گرفته بود لباسش را عوض کرد و به اتاق خواب رفت و خودش را به خواب زد هر چه مینا سعی
کرد با مهرداد حرف بزنه موفق نشد و گفت: رفتی چهار روز توي تهران گشتی حالا دو قورت و نیمه
ات هم باقیه؟!
مهرداد گفت: من خیلی از دست تو ناراحتم. مینا گفت: براي چی من که کاري نکردم!مهرداد گفت:
کاري نکردي؟ تو آبروي من را پیش پدرت بردي تو اجازه ندادي من برگردم با هم صحبت کنیم شاید
به تفاهم میرسیدیم و کار به اینجا نمیکشید پدر تو استاد منه تو باعث شدي اون با من بد حرف بزنه تو
شخصیت من را زیر سوال بردي! درضمن قفل در خونه را عوضکردي که چی؟ این کارت را اصلا
نمی بخشم. پشتش را به مینا کرد و خوابید اما خوابش نبرد تمام مدت به بهارك فکر کرد: بهارك چقدر
ملایم و مهربانه چقدر ملاحظه من را میکنه وقتی پیش بهارك هستم چقدر آرامش دارم.
مینا احساس پشیمانی داشت خیلی زود تصمیم گرفته بود و از اینکه قفل در را عوضکرده بود خجالت
میکشید مینا هم پشتش را به مهرداد کرد و خوابید اون هم خوابش نبرد به ازدواجشون فکر میکرد به
خودش گفت بعد از ازدواج من عوضشدم یا مهرداد؟ چرا از مهرداد دور شدم و چرا حس میکنم
مهرداد من را دوست نداره و آهی کشید و گفت چرا حس میکنم مهرداد داره به من خیانت میکنه؟!
مینا درست مثل زنی رفتار میکرد که شوهرش را از دست داده و این حس از کجا به سراغشآمده بود
نمیدانست و کلافه شده بود. دلش میخواست به مهرداد اعتماد کنه ولی مهرداد درست از اولین روز
ازدواجشون بهش دروغ گفته بود. آنهم به خاطر یک دختر! مینا هر چه کرد نتوانست براي احساسش
دلیل بیاره به همین خاطر مهرداد را گناهکار میدید صبح وقتی بیدار شدند مینا هیچ توجهی به مهرداد
نکرد. اما مهرداد میخواست همه چیز را فراموش کنه بعد از اینکه صبحانه حاضر کرد سراغ مینا رفت و
گفت: هر چی بود دیگه تمام شده پاشو صبحانه تنهایی به من نمی چسبه و مینا را قلقک داد. مینا حس
کرد دوباره به مهرداد نزدیک شده لبخندي زد و کینه اش را پشت لبخند مخفی کرد.
مهرداد براي اینکه دل مینا را به دست بیاره به مینا گفت: امروز هر چی تو بخواهی انجام میدهیم نظرت
چیه؟ مینا عشوه اي کرد و گفت: امروز بریم حافظیه، دلم تنگ شده یک فال حافظ بگیریم، باشه.
مهرداد خندید و گفت: باشه هر چی تو بگی! آن روز مهرداد تمام مدت در اختیار مینا بود. از روز بعد
مینا مهرداد را راهی دانشگاه کرد و زندگی عادي آنها شروع شد. هر روز مهرداد سرکار میرفت و مینا
خونه را تمیز میکرد غذا میپخت و منتظر مهرداد میشد و مهرداد هر شب خسته از کار به خونه
برمیگشت. گاها براي جراحی شب یا نصف شب به بیمارستان میرفت و مینا را تنها میگذاشت. اما مینا
اعتراضی نمیکرد چون با شغل مهرداد خو گرفته بود.
دو ماهی به این ترتیب گذشت بهارك مرتب با مهرداد تلفنی حرف میزد و مهرداد هر روز منتظر تلفن
بهارك بود. بهارك در مورد فرشید و نغمه به مهرداد توضیح میداد و مهرداد از دور جویاي حال آنها
بود. تنهایی مادر مهرداد را اذیت میکرد و مادر دچار افسردگی شده بود با کسی حرف نمیزد و کسی هم
به دیدنش نمیرفت مهرداد درگیر کار بود و هفته اي یک شب به دیدن مادرش میرفت. گاها مینا مهرداد
را همراهی میکرد و بیشتر اوقات مهرداد تنها به دیدن مادرش میرفت معمولا مینا حوصله نداشت.
یک شب که مهرداد به دیدن مادر رفته بود هر چه در زد کسی در را باز نکرد نگران شد کلید خونه را
از بین کلید ها جدا کرد در را باز کرد و وارد باغ شد همه جا سوت و کور بود هیچ اثري از زندگی
دیده نمیشد. مهرداد وقتی به در ساختمان رسید دلش هري ریخت در چهار طاق باز بود نگرانی مهرداد
بیشتر شد با عجله وارد خونه شد و مادر را صدا کرد اما هیچ جوابی نیامد بوي سوختگی از آشپزخانه
میآمد مهرداد اول به آشپزخانه رفت و زیر گاز را خاموش کرد بعد به اتاق مادر رفت مادر روي تخت
خوابیده بود مهرداد تنفس مادر را کنترل کرد نفس میکشید مهرداد سعی کرد مادر را بیدار کنه اما بیدار
نشد انگار به خواب عمیقی فرو رفته نبضشرا گرفت خیلی آهسته میزد.
سریع از بیمارستان آمبولانس خواست و در عرض یک ساعت مادر را به بیمارستان منتقل کرد. مادر
سکته کرده بود آن شب مهرداد خونه نرفت درگیر کارهاي مادر بود نصفه هاي شب بود که مینا زنگ
زد و پرسید: مهرداد کجایی؟ چرا نمیایی؟ مهرداد گفت: بیمارستان هستم. مینا گفت: من فکر کردم رفتی
خونه مادرت! مهرداد گفت: همینطوره رفتم، اما مادرم ولی مادرم ...دیگه نتوانست توضیح بده و گریه
کرد. مینا فکر مادر مهرداد مرده و گفت: خدا صبرت بده من الان میام پیشت و گوشی را قطع کرد و به
پدر و مادرش خبر داد و سه تایی با هم به بیمارستان رسیدند.
مهردا بالاي سر مادر توي سی سی یو نشسته بود و ضربان قلب را تماشا میکرد. مینا و پدر ومادرش
سه تایی وارد سی سی یو شدند مینا از دیدن مادر تعجب کرد فکر میکرد اون مرده ولی حالا میدید
قلبش ضربان داره . مهرداد همراه آنها از اتاق بیرون آمد تا مزاحم بقیه مریضها نشوند. پدر دستی به
پشت مهرداد زد و گفت: نگران نباش خوب میشه. مهرداد عصبی جواب داد: همه اش تقصیر منه من
نباید مادرم را تنها میگذاشتم. پدر گفت: بالاخره چی؟ تنهایی مال انسانه و همه امان یک روز تنها
میشویم. مهرداد گفت: یک خونه بزرگتر میخرم و با مینا و مادرم یک جا زندگی میکنیم. مینا دلش
نمیخواست استقلالش بهم بخوره اخمی کرد اما مادرش اشاره کرد و مینا را به خودش آورد. مهرداد به
اصرار پدر به خونه رفت تا استراحت کنه
صبح زود مهرداد به بهارك زنگ زد و گفت: مادر سکته کرده و توي بیمارستان بستري شده و از بهارك
خواست به شیراز بیاد. بهارك خیلی ناراحت شد و با جان و دل قبول کرد و در حالی که نگران حال
مادر بود گفت: با اولین هواپیما میام و گوشی را قطع کرد. مینا داشت به مکالمه آنها گوش میداد مهرداد
خیلی مهربان و ملایم با بهارك حرف زد همانطوري که مینا حسرتشرا میخورد. مهرداد بدون خوردن
صبحانه قصد داشت به بیمارستان بره مینا مانع شد و گفت: اول صبحانه بخور بعد با هم میریم
بیمارستان. مهرداد تسلیم شد و همراه مینا چند لقمه خورد.
مهرداد تمام روز دنبال کارهاي مادرش بود مینا هم توي اتاق پدرش انتظار میکشید از اینکه آرامشش
بهم خورده ناراحت بود وقتی به پدرش اعتراض کرد پدر از دست مینا ناراحت شد و گفت: دخترم بعد
از رفتن تو من و مادرت با هم مفصل صحبت کردیم من از اینکه به مهرداد بی محلی کردم خیلی
خجالت کشیدم مادرت به من فهماند تو هم مقصري! ما تو را خودخواه بزرگ کردیم و هر چی خواستی
در اختیارت گذاشتیم و این مسئله فکر میکنم براي زندگی ات مشکلاتی ایجاد کرده همین الان داري
غر میزنی و راحتی میخواهی اما همیشه انسانها راحت نیستند و متاسفانه تو این را توي خونه ما یاد
نگرفتی!
مهرداد مادرش توي بستر مرگ داره دست و پا میزنه تو داري از راحتی خودت حرف میزنی! مراقب
باش این را جلوي مهرداد نگی خیلی ناراحت میشه و حق هم داره . مهرداد آخر شب سراغ مینا آمد و
ازش خواست به خونه پدرش بره چون میخواست شب را پیش مادرش بمونه. مینا ناچار قبول کرد و
همراه پدرش به خونه رفت. فردا بعد از ظهر بهارك به شیراز رسید و فورا خودش را به بیمارستان
رساند مادر حالش بهتر بود و به بخش منتقل شده بود بهارك آن شب و شبهاي دیگه پیش مادر ماند.
حال مادر با رسیدگی مهرداد و بهارك لحظه به لحظه بهتر شد و بعد از یک هفته مرخصشد.
مادر همراه مهرداد، مینا و بهارك به خونه رفت از وقتی که بهارك آمده بود مینا بیشتر به آنها سر میزد و
به کارهاي مادر رسیدگی میکردرقابتی بین بهارك و مینا بوجود آمده بود که مادر از آن بهره میبرد. با
این حال مادر زیاد توجهی به کارهایی که مینا میکرد نداشت مینا براي مادر مثل یک رقیب بود که تنها
فرزندش را ازش گرفته بود و مادر از غصه دوري مهرداد و بهارك به بستر مرگ افتاده بود. مادر در
عرض سه چهار ماه گذشته از دو نفر که خیلی براش عزیز بودند جدا شده بود و قلب مهربان مادر
تحمل این ناراحتی را نداشت. بهارك از وقتی به شیراز برگشته بود خوشحال بود هر روز مهرداد را
میدید ولی حرفی نمیزد مخصوصا جلوي مینا از حرف زدن با مهرداد خودداري میکرد. نگاه سنگین
مینا را روي خودش حس میکرد! مینا پا به پاي بهارك کار میکرد مادر از هر دوي آنها تشکر میکرد
اما مینا به خوبی فرقی که بین خودش و بهارك بود را حس میکرد.
تنها چیزي که مینا را سر پا نگهداشته بود حلقه اي ازدواجی بود که به دست داشت وگرنه مدتی بود که
نسبت به زندگی مشترکشون شک داشت. مهرداد خیلی راحت مینا را کنار گذاشته و همراه مادر و
بهارك بود. خیلی کم به مینا توجه میکرد. چند روز بود که مینا حال خوشی نداشت به همه چیز بی
اعتماد شده بود از مهرداد بدش میامد بوي تن مهرداد اذیتش میکرد گر میگرفت گاها هم سرش گیج
میرفت توي کارهاي خونه هم دیگه نمیتوانست به بهارك کمک کنه مهرداد هم متوجه تغییر حال مینا
نبود. چون مهرداد به مادر فکر میکرد! مینا از مهرداد خواست تا با هم به خونه پدرش بروند مهرداد
اخمی کرد و گفت: هنوز مادرم خوب نشده. مینا گفت: نمیخواهم اینجا بمونم میخواهم من را ببري بعد
میتوانی برگردي. مهرداد کمی عصبی شد و گفت: باز چی شده میخواهی بري چغلی من را به پدرت
بکنی؟
بگی به من نمیرسه من را فراموش کرده؟! مینا ناي بحث کردن با مهرداد را نداشت و گفت: اسم خودت
را گذاشتی دکتر اما تو حتی تشخیصنمیدهی من مریضشدم میخواهم بروم پدرم معاینه کنه ببینم چی
شده چرا اینقدر سرم گیج میره من حال ندارم مینا بیحال روي مبل نشست. مهرداد تازه متوجه رنگ و
روي مینا شد عذر خواهی کرد و دست مینا را گرفت نبضشخیلی تند میزد مهرداد از توي کیفش
دستگاه فشار خون را درآورد و فشار مینا را گرفت فشار مینا شش بود مهرداد به خودش لعنت فرستاد
چرا اینهمه از مینا غافل شدم دست مینا را بوسید بهارك از پشت سر آنها را میدید وقتی مهرداد دست
مینا را بوسید بهارك گر گرفت قلبش به شدت میزد نفسهاش به شماره افتاد حس حسادت داشت
بهارك را از پا درمیاورد.
مینا خوشحال از اینکه مهرداد بهش توجه میکنه روي مبل نشسته بود و به مهرداد که تلاش میکرد هر
طوري شده فشار مینا را بالا ببره نگاه میکرد. مینا گفت: مهرداد جان تو الان فکرت کار نمیکنه
همانطور که گفتم من را ببر خونه پدرم اونها میدونند چی کار کنند. مهرداد پرسید: مینا توي مشکلی
داري؟ که از من مخفی میکنی؟ مینا اخم کرد و گفت: با اینکه من دختر یک پزشک هستم تا به امروز
حتی یک مسکن هم نخوردم نمیدونم چی شده حال ندارم. بهارك بیصدا ایستاده بود و به حرفهاي آنها
گوش میکرد مادر براي رفتن به دستشویی از اتاق بیرون آمد بهارك به صداي مادر برگشت مادر
پرسید: چی شده؟ بهارك گفت: مینا حالش خوش نیست میخواهد بره خونه پدرش! مادر به سمت مینا
و مهرداد رفت در گوش مینا چیزي گفت و مینا گفت: نمیدونم یادم رفته. مادر گفت: انشالله خبرهاي
خوش توي راهه نگران نباشه بهارك جان براي مینا یک لیوان آب قند درست کن و توي آن عرق بید
مشک بریز به محضخوردن شربت حالش خوب میشه نگران نباش. مهرداد یواشکی از مادر پرسید:
چی شده شما چه تشخیصی روي مینا گذاشتی؟ مادر گفت: فردا زنت را ببر آزمایشگاه معلوم میشه من
درست حدس زدم یا نه
آن شب مینا بعد از خوردن شربت حالش بهتر شد .صبح روز بعد مهرداد با مینا به بیمارستان رفتند و
از مینا یک سري آزمایش گرفتند .مهرداد مینا را به خونه پدرش برد و به آنها سپرد تا از مینا مراقبت
کند مادر لبخندي به لب آورد مهرداد هنوز هم متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده و به خودش گفت این
چه مریضیه که همه از اون خوشحال میشوند حتی مادرم دیشب از مریضی مینا ذوق کرد !!مهرداد به
دانشگاه رفت و تا بعد از ظهر سرکلاس بود کلی از کلاسهاش عقب افتاده بود .خسته و کوفته سوار
ماشین شد تا به خونه بره به یاد مینا افتاد مسیرش را عوض کرد و به خونه پدر مینا رفت .ماشین را
پارك کرد کمی توي ماشین نشست نگران مینا بود به خودش گفت انشالله چیز بدي نیست و از ماشین
پیاده شد در را قفل کرد.
مینا دم در ایستاده بود و منتظر مهرداد بود .مهرداد مینا را که دید تعجب کرد و پرسید :چی شده
اومدي استقبال من؟ مینا خنده اي کرد و گفت :صداي ماشینت را شنیدم اومدم تا خبر خوشی را بهت
بدهم .مهرداد با اشتیاق منتظر خبر خوش مینا بود با اشاره سر به مینا گفت بگو !!مینا مهرداد را بغل
کرد و گفت :من و تو داریم صاحب بچه میشویم !مهرداد جا خورد و پرسید مطمئنی؟ مینا گفت :بله
بله جواب آزمایش مثبت بود مادرت درست حدس زده بود من هنوز به مادرت زنگ نزدم منتظر بودم
تو بیایی با هم به اون خبر بدهیم .مهرداد به بهارك فکر کرد به خوبی حس کرد بهارك چقدر از شنیدن
این خبر دلگیر میشه با لکنت به مینا گفت :مینا جان مادر من تازه سکته کرده این خبر براي اون
سنگینه اول بگذار آماده اش کنم بعد .مینا یک لحظه هم نمیخواست این خبر دیر بشه میخواست به
بهارك حالی کنه دیگه همه چیز تمام شد و باید از زندگی آنها بیرون بره.
مینا گفت :مادرت خودش حدس زده اتفاقا از شنیدن این خبر خوشحال هم میشه و به آینده
امیدوارتر میشه راه بیفت باید این خبر را به مادرت بدهم .مهرداد دیگه اعتراض نکرد مینا زیر بغل
مهرداد را گرفت و با هم به طرف ماشین رفتند .مادر مینا دم در آمد و براي آنها دست تکان داد
مهرداد گفت :تو نگذاشتی با پدر و مادرت احوالپرسی کنم .مینا گفت :اونها میدونند من صبر ندارم
باید این خبر را به همه بدهم مادر تو حق داره بدونه داره مادر بزرگ میشه .مهرداد سکوت کرد و
حرفی نزد مینا مرتب از برنامه هایی که براي بچه داشت حرف زد مهرداد حتی یک کلمه هم نمیشنید
فکرش مشغول بود در خیال خودش بهارك را میدید که با این خبر از پا درآمده . مهرداد از این خبر
خوشحال نبود این بچه فاصله عمیقی بین مهرداد و بهارك بود .
وقتی رسیدند خبر خوش بچه را مینا به مادر داد مادر مینا را بوسید و خیلی خوشحال شد بهارك با
صداي گرفته اي تبریک گفت .مینا گفت :انشالله قسمت تو هم بشه .آن شب مادر اجازه نداد مینا
کاري انجام بده و مثل پروانه دور مینا چرخید تمام کینه ها و دلگیري هاي مادر از بین رفت فقط و
فقط به بچه مهرداد فکر میکرد بهارك توي خودش بود به مهرداد فکر میکرد .مهرداد زیر چشمی
بهارك را زیر نظر داشت بهارك رنگش پریده بود آن شب همه زود خوابیدند بهارك زودتر از همه به
اتاقش پناه برد و توي رختخواب اشک ریخت.
مهرداد وقتی حس کرد خواب مینا عمیق شده از اتاق بیرون آمد به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب
خورد موقع برگشت از جلوي اتاق بهارك گذشت ایستاد دستگیره را چرخاند و در را باز کرد بهارك
سرش را از زیر لحاف بیرون آورد از دیدن مهرداد تعجب کرد .مهرداد در را بست و روي تخت کنار
بهارك نشست تصمیم داشت به بهارك بگه دیگه همه چیز بین آنها تمام شده و این بچه میوه زندگی
مشترکش با میناست و بهارك دیگه جایی در زندگیش نداره نگاهی به بهارك کرد و لال شد بهارك در
قلب مهرداد جا باز کرده بود مهرداد دست بهارك را گرفت بوسید و عذر خواهی کرد بهارك دستی به
سر مهرداد کشید حرفی بین آنها رد و بدل نشد هر دو با نگاه عشقشان را اعتراف کردند مهرداد بهارك
را بغل کرد و صورتش را بوسید.
صداي مادر آن دو را به خودشان آورد مهرداد ترسیده بود و گفت :چی کار کنم؟ بهارك با دلهره
گفت :همین جا باش من برمیگردم و از اتاق بیرون رفت .مادر پشت در بود به بهارك گفت :حالم
خوش نیست قلبم خیلی تند میزنه کلافه شدم مهرداد از توي اتاق حرفهاي مادر را میشنید نگران شد
اما خجالت میکشید از اتاق بیرون بیاد بهارك به مادر گفت :مامان بیا بریم توي اتاق شما باید
استراحت کنی .مادر گفت :بهارك حالم خوب نیست مهرداد را خبر کن سینه ام داره میسوزه .با شنیدن
این جمله مهرداد از اتاق بهارك بیرون آمد مادر با تعجب مهرداد را نگاه کرد سوزش سینه مادر بیشتر
شد رنگش سیاه شد و قلبش تند و تندتر زد .تا اینکه در یک آن از طپش افتاد چشمهاي مادر روي
مهرداد بود بهارك زیر بغل مادر را گرفته بود مادر زمین خورد بهارك نتوانست مادر را کنترل کنه
مهرداد روي مادر افتاد و ماساژ قلبی بعد هم تنفس مصنوعی مادر همچنان روي زمین بود بهارك مات
ایستاده بود و به مهرداد و مادرش نگاه میکرد مینا به سر و صداي آنها بیدار شد و از اتاق بیرون امد
دید مادر روي زمین افتاده و مهرداد داره تنفس مصنوعی میده مینا جیغی زد مهرداد سرش را از روي
صورت مادر جدا کرد نبض مادر را گرفت دیگه نبضی وجود نداشت مادر از دنیا رفته بود
بهارك و مهرداد گریه میکردند مینا با اینکه حال نداشت سعی میکرد آنها را آرام کنه مینا به پدرش
خبر داده بود همه توي راه بودند تا رسیدن آنها مینا با کمک بهارك و مهرداد مادر را به اتاق برد و
روي آن را ملافه سفیدي کشید .بهارك و مهرداد توي پذیرایی نشسته بودند و مهرداد با صداي بلند
گریه میکرد .بهارك کنار مهرداد نشسته و دستش را گرفته بود و اشک میریخت باورش نمی شد به این
سادگی مادر مرده باشه !با آمدن پدر مینا، مینا خوشحال شد دیگه کاري از دستش برنمیآمد .پدر
گوشی را برداشت مهرداد متوجه شد و گفت :پدر جان این کار را نکنید مادرم وصیت کرده بود اگر
روزي توي خونه از دنیا رفتم شب بالاي سرم قرآن بخوانید و برایم طلب آمرزش کنید .
پدرغمگین گوشی را گذاشت .مادر براي اینکه آنها را به خود بیاره گفت :شما باید صبور باشید و به
وصیت این زن فداکار عمل کنید گریه کردن باعث ناراحتیش میشه اون شما را خیلی دوست داشت و
هرگز راضی نبود شما ناراحت بشوید مادر همه را آرام کرد .مادر به زور مینا را به اتاق خواب فرستاد
و از اون خواست آنجا بمونه بعد دسته جمعی وضو گرفتند و بالاي سر مادر رفتند مادر مینا قرآن را
برداشت و شروع کرد به خواندن سوره یاسین همه آرام دور تخت نشسته بودند .از آن طرف پدر مینا
به دوستان و آشنایان تلفن کرد وقتی بهارك براي کاري از اتاق بیرون آمد پدر بهارك را صدا کرد و
پرسید :به نظر شما دیگه به کی زنگ بزنم؟ بهارك جلو آمد و دفتر تلفن را باز کرد و شماره خاله
مهرداد را نشان داد و گفت :تنها فامیلی که با ما رفت و آمد میکرد فقط خاله بود اون خودش میدونه
به کی خبر بده .
پدر گفت :پدرشما چی؟ اگر خبر ندهیم ناراحت میشوند !بهارك گوشی تلفن را از پدر گرفت و به
هادي زنگ زد و از هادي خواست براي تشیع جنازه به شیراز بیاد .هادي خیلی متاثر شد و قول داد
خودش را برسونه .هادي به محضاینکه گوشی را قطع کرد به مادرش خبر داد و شبانه راه افتادند تا
به موقع به مراسم برسند .آن شب طولانی و بسیار سخت گذشت .بهارك و مهرداد کنار هم نشسته
بودند و با چشمهاي اشک آلود دعا میخواندند مادر مینا یک لحظه هم آنها را تنها نگذاشت .صبح زود
خدمتکاري که مادر مینا با خودش از خونه آورده بود صبحانه درست کرد همه خسته و بیخواب بودند
به زور مادر چند لقمه خوردند بهارك لباس سیاهی از کمد برداشت و پوشید بعد به اتاق مهرداد رفت
مینا روي تخت دراز کشیده بود بهارك سراغ کمد رفت و براي مهرداد پیراهن سیاهی را انتخاب کرد
مینا پرسید :به من میگفتی من آماده میکردم.
بهارك بی توجه به حرف مینا به کارش ادامه داد و گفت :تو بخواب من براي مهرداد میبرم و از اتاق
بیرون رفت مینا از تخت پایین آمد به خودش نگاه کرد لباس سیاهی نداشت همه لباسهاش خونه
خودش بود فورا حاضر شد و همراه راننده به خونه خودش رفت .دسته دسته مهمانها آمدند بیشتر از
قوم و خویش مینا بودند تنها کسی که از طرف مهرداد آمد خاله اش بود تا ساعت یازده بردن جنازه
طول کشید موقع بیرون بردن جنازه مادر ؛ بهارك از خود بی خود شد و گریه کرد و فریاد کشید
مهرداد از بی تابی بهارك از حال رفت با هر زحمتی بود مادر روي دستها از خونه بیرون رفت .تشیع
مادر خیلی زود تمام شد پدر مینا همه کارها را روبراه کرده بود موقعی که از سرخاك برگشتند هادي
با محبوبه خانم دایی احمد راضیه و فرشید رسیدند.
بهارك به محبوبه خانم پناه برد و تا میتوانست بغل اون گریه کرد محبوبه خانم با مهربانی بهارك را
دلداري داد و آرام کرد .بهارك توي مراسم عزاداري مثل یک مادر مرده عزاداري کرد هادي حس
میکرد در تشیع جنازه مریم شرکت کرده غم هادي تازه شده بود .روزها میگذشت و خاك سرد همه
چیز را به فراموشی می سپارد .مهرداد با مینا و بهارك هنوز توي خونه مادر بودند دیگه از مهمانها
خبري نبود فقط خاله مهرداد و چند نفري که از تهران آمده بودند توي خونه بودند حتی پدر و مادر
مینا هم دیگه کمتر آنجا میآمدند .شب هفت پایان مراسم بود و هادي و بقیه تصمیم داشتند برگردند
تهران !وقتی هادي به بهارك گفت :حاضر شو فردا صبح میریم تهران بهارك عصبانی شد و
گفت:مادرم مرده شما میگید بیا تهران من توي این شرایط چطور مهرداد را تنها بگذارم؟
بی مقدمه مینا جواب داد :مهرداد تنها نیست من پیشش هستم تو با خیال راحت برو .بهارك رو به
مینا گفت :شما اینجا بودي و مادر تنهاي تنهاي ماند و سکته کرد و آخرش هم مرد .مینا گفت :تو
میگی من باعث مرگ مادر شدم؟ جر و بحث مینا و بهارك مهرداد را عصبی کرد و گفت :همه اش
تقصیر من بود من مادرم را تنها گذاشتم و اون از غصه دق کرد .رو به هادي گفت :اگر اجازه بدهید
حداقل تا مراسم چهلم مادر بهارك اینجا بمونه میدونم این باعث شادي روح مادرم میشه .هادي
سکوت کرد محبوبه خانم گفت :اشکالی نداره راضیه هم اینجا میمونه تا بهارك تنها نباشه .با این حرف
محبوبه خانم هادي رضایت داد .بهارك نگاهی خصم آلود به مینا کرد این اولین برخورد و شروع
جنگ سردي بین آنها بود
همه رفتند بهارك، مهرداد، راضیه و مینا توي خونه تنها شدند مهرداد بعد از یک هفته با بی میلی
دانشگاه رفت دانشجو ها براي آمدن مهرداد دسته گل بزرگی از گلایل تهیه کرده بودند و با نوار که
روي گل نصب کرده بودند فوت ناگهانی مادرش را تسلیت گفته و بقاي عمرش را خواسته بودند
مهرداد خیلی از دیدن دسته گل خوشحال شد و از اینکه شاگردهاش به فکرش بودند غرق در غرور
شد و غمش تسکین یافت .همه استادان دانشگاه به مهرداد تسلیت گفتند و مهرداد روز شلوغی همراه
آنها داشت.
بعد از ظهر دیگه از ناراحتی مهرداد خبري نبود مهرداد به زندگی برگشته بود .توي خونه راضیه و
بهارك با هم نشسته بودند و مینا توي اتاق استراحت میکرد راضیه رو به بهارك گفت :چرا با مینا بد
رفتاري میکنی؟ چرا اینقدر اون را ناراحت کردي؟ بهارك با تعجب گفت :من اون را ناراحت کردم؟
چه حرفی میزنی اون همه اش باعث ناراحتی ماست نشنیدي مهرداد چی گفت؟ راضیه گفت :خوب هم
شنیدم مهرداد گفت مادرم از دوري من دق کرد همین !بهارك گفت :نه منظور اون این بود که مینا من
را با خودش برد مادرم از تنهایی دق کرد.
ادامه داد :میدونی دارم به چی فکر میکنم به اینکه اینهمه سال من از خانواده ام دور بودم حالا چه
وقت پیداکردن خانواده ام بود .راضیه گفت :ناشکري میکنی خدا را شکر کن خانواده ات پیدا شده
توي این شرایط مهرداد ازدواج کرده مادر هم که مرد تو تنها میخواستی چی کار کنی؟ بهارك گفت :
اگر من خانواده ام را پیدا نمیکردم الان مادر زنده بود و من ... حرفش را خورد راضیه گفت :لابد
خیال میکنی مهرداد با تو ازدواج میکرد نه؟ بهارك سرش را پایین انداخت و گفت:معلومه دیگه .
راضیه گفت :تو یا کوري یا عقلت مشکل پیدا کرده مگه تو نبودي مهرداد مینا را انتخاب کرد واقعا که
دختر احمقی هستی .بهارك گفت :مهرداد من را دوست داره .راضیه :اگر تو را دوست داشت پس چرا
رفت یکی دیگه را انتخاب کرد تا حالا از خودت نپرسیدي چرا؟
مهرداد تو را مثل یک خواهر میبینه البته کمی بیشتر ولی این را بدان اگر با تو ازدواج میکرد هم تو
بدبخت میشدي هم اون .بهارك داشت به حرفهاي راضیه فکر میکرد راضیه گفت :بهارك جان خودت
را گول میزنی میدونم عاشق شدي ولی این عشق نوجوانی سراغ همه میاد و خیلی زود میگذره کمی
عاقل باش و جاي خودت را توي زندگی مهرداد محکم کن تو یک خواهر بیشتر نیستی حرمت
خواهریت را حفظ کن .بهارك گفت :مهرداد چی؟ اون به من گفت دوستم داره .راضیه گفت :لابد تو
هم باور کردي عاشقت شده دخترجان این یک هوسه زود گذره فکرش را بکن مهرداد با مینا ازدواج
کرده تو را میخواهد چی کار؟ درضمن تو با ماندن توي شیراز کارها را مشکل میکنی .بهارك گفت :
مینا لایق مهرداد نیست اون با مهرداد بد رفتاري میکنه.
راضیه گفت :رفتار این زن و شوهر به تو مربوط نیست هر دختر و پسري که تازه ازدواج میکنند
دچار این مشکلات میشوند تا زندگی مشترکشون جا بیفته هزار بار دعوا و آشتی میکنند با هر دعوا
نباید فکر کنی مهرداد مینا را طلاق میده تشکیل زندگی به این راحتی نیست از قدیم گفتند زن و شوهر
دعوا کنند ابلهان باور کنند مهرداد تو را بازي میده آخرش هم میچسبه به زنش و حالا بچه هم که
اضافه شده بهارك خودت را از زندگی اونها بیرون بکش تا دیر نشده تا بدبخت نشدي الان فرصت
داري بعدا دیره !به نظر من به محضاینکه چهلم تمام شد با هم برگردیم تهران .
مینا هم راهی پیدا میکنه براي اینکه زندگیشو بچرخونه تو نباشی اون میتوانه زندگیشو هدایت کنه .
بهارك به مینا فکر کرد یک دختر با هزار آرزو به خونه بخت اومده و مهرداد از شب اول عروسی
باعث نارحتیش شده از خودش خجالت کشید .راضیه گفت :بهارك میدونی عشق واقعی اون عشقی
است که عاشق و معشوق بهم نمیرسند؟ مثل من که به عشقم نرسیدم خنده اي تلخی کرد و گفت :البته
عشق من یک طرفه بود .بهارك نفس بلندي کشید و گفت :هر چی بیشتر فکر میکنم حس میکنم تو
درست میگی ولی بهم مهلت بده یک تصمیم درست بگیرم .راضیه لبخندي زد و گفت :باشه هر چقدر
بخواهی بهت مهلت میدهم به شرطی که درست تصمیم بگیري .
مینا از اتاق بیرون آمده بود و از توي راهرو داشت به حرفهاي آنها گوش میداد خیلی عذاب کشید و
خیلی سخت خودش را کنترل کرد گریه اش گرفت دلش به حال خودش سوخت به بچه اي که توي
بدنش داشت هر روز رشد میکرد فکر کرد اشکش را پاك کرد و به اتاق برگشت....
شب مهرداد سرحال به خونه برگشت بهارك با خوش رویی از مهرداد استقبال کرد مهرداد برخلاف
انتظار بهارك پرسید :مینا کجاست؟ راضیه گفت :از صبح توي اتاقش خوابیده بیرون نیامده .مهرداد رو
به بهارك گفت :لابد تو هم سري بهش نزدي؟ !یک راست به اتاق مینا رفت و در را از پشت سر
بست مینا روي تخت خوابیده بود و از چشمهاي پف کرده اش معلوم بود تمام روز را گریه کرده
مهرداد کنار مینا دراز کشید و دستش را زیر سر مینا گذاشت و پرسید :چی شده؟ حالت خوب نیست !
مهرداد دستی به شکم مینا کشید و گفت :الان باید سه ماهه باشه کی به دنیا میا؟
مینا گفت :من این بچه را نمیخواهم .مهرداد بلند شد و نشست و پرسید :چرا؟ چی شده؟ مینا بی رو
در بایستی گفت :بچه اي که پدرش هنوز نمیدونه خانواده تشکیل داده و بین دو تا زن گیر کرده
نمیتوانه پدر خوبی باشه و این بچه بدبخت میشه من همراه این بچه از زندگی تو بیرون میروم .مهرداد
شوکه شده بود میخواست زیر بار نره مینا گفت :حرفی نزن که بعدا پشیمان بشی من تصمیم را گرفتم
من اونقدر تو را دوست دارم که از زندگیت بیرون میرم و گریه کرد و بین گریه هاش گفت :وقتی به
بهارك میگفتی دوستت دارم چقدر به من خندیدي به یک دختر احمق !مهرداد دستپاچه شده بود
نمیدونست چی بگه غافلگیر شده بود حرفهایی از مینا میشنید که داشت از خجالت آب میشد اون براي
خیانت تربیت نشده بود مهرداد چشمهاش را بست دست مینا را گرفت و بوسید و عذر خواهی کرد .
مینا گفت :خودت را کوچیک نکن عذرخواهی هم نکن عشق از آدم اجازه نمیگیره وارد خونه دل
میشه من تو را درك میکنم.
مهرداد به همه چیز فکر کرد به بهارك دلش هري ریخت چقدر اشتباه کرده بود به بهارك امید داده بود
و مینا را از خودش رنجانده بود حالا که همه چیز برملا شده بود باید تصمیم میگرفت به صورت مینا
نگاه کرد دلش سوخت به بچه اي بیگناهی که توي شکم مینا بود فکر کرد اون هیچ تقصیري نداشت و
مهرداد احساس مسئولیت کرد و به خودش قول داد و به مینا گفت :من بهارك را دوست دارم ولی نه
اونقدر که بخواهم همسرم باشه من اشتباه کردم به اون دختر بیچاره هم امید دادم .مینا جان این را بدان
من بدون تو هیچم من اشتباه کردم و اشتباه ام را جبران میکنم مینا صورتش را برگرداند دیگه به
مهرداد اعتماد نداشت مهردادگفت :بهت قول میدهم بهارك را از فکرم از زندگیم خارج کنم و اون براي
همیشه از زندگیم بیرون بره .
مینا به چهره غمگین مهرداد نگاه کرد و گفت :میتوانی؟ مهرداد گفت :وقتی که داشتم تو را انتخاب
میکردم بهارك بود ولی من تو را انتخاب کردم و فکر میکنم در مورد انتخاب تو اشتباه نکردم .مینا
لبخندي زد آرام شده بود مهرداد دست مینا را گرفت و گفت :بریم بیرون همه منتظر ما هستند .بهارك
و راضیه نمیدونستند مینا همه حرفهاشون را شنیده وقتی بهارك دست مهرداد را دید که به دور مینا
حلقه زده حسی در وجودش شعله زد، گر گرفت !راضیه بهارك را تکان داد گفت :مهرداد تصمیمشرا
گرفته حالا وقتشه تو خودت را نشان بدهی براي مهرداد خواهر باشی عمه اون بچه بیگناه ! بهارك
جلو رفت مینا را بوسید و گفت :بهتر شدي؟ مینا گفت :بهترم .مهرداد گفت :بهارك جان مینا توي
خونه خودمان راحته اگر ناراحت نمیشید من مینا را میبرم خونه .راضیه جواب داد :نه که ناراحت
نمیشیم من و بهارك هم تصمیم گرفته بودیم بریم تهران اینجا حوصله امون سرمیره.
مهرداد گفت :پس من با خیال راحت مینا را میبرم .مینا گفت :تو داري رسما اونها را بیرون میکنی نه
من تا چهل مادر از این خونه نمیروم و اجازه هم نمیدهم بهارك بره اون باید بمونه مادر روحش
ناراحت میشه بهارك مثل دخترش بود بهارك گریه کرد و گفت:اون همیشه به من میگفت دخترم و من
این را درك نکردم ولی قول میدهم مثل یک دختر بهش وفادار بمونم و از برادرم مهرداد میخواهم که
مادر را فراموش نکنه .مهرداد میخواست جو را عوض کنه گفت :بهارك همیشه براي من یک خواهر
بوده و باقی میمانه همانطور که مادرم میخواست .راضیه خوشحال از حرفهایی که میشنید همه را سر
میز شام برد آن شب همه از تصمیمهایی که گرفته بودند راضی به رختخواب رفتند.
بعد از چهلم مادر، بهارك با راضیه و هادي که براي شرکت در مراسم آمده بود تهران برگشت و تا به
دنیا آمدن بچه به شیراز برنگشت .نغمه زن دایی بهارك بیشتر از یک سال دوام نیاورد و از دنیا رفت .
فرشید تنها شد و بهارك براي تسکین فرشید به خونه فرشید رفت تا با اون زندگی کنه رفت و آمد
هاي راضیه به خونه فرشید شروع شد و بالاخره راضیه دلش را به دریا زد و عشقش را به فرشید
اعتراف کرد و با ناباوري فرشید راضیه را پذیرفت و بی سروصدا به عقد هم درآمدند .وقتی بهارك
براي دیدن بچه به شیراز رفت کاملا از فکر مهرداد بیرون آمده بود و همانطور که راضیه گفته بود
ترشح هورمونهاي عشق در بدنش متوقف شده بود .مهرداد و مینا با به دنیا آمدن بچه یک خانواده
واقعی شدند
پایان

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18