درمسیر اروپا، بهشت گم شده ی انسانهای دربند

قسمت اول:
از ترکیه به طرف یونان با قایق بادی حرکت کردیم دهم ماه رمضان 2009 بود که پس از شش ساعت مسافرت از راه دریا به جزیره میتیلینی رسیدیم. همه افغانستانی بودیم وبه محض ورود به بندر شهر توسط پولیس یونان دستگیر شدیم، پولیس ما را در یک اطاق کوچک برای تحقیق و بررسی برد، در آنجا نام، نام پدر، نام مادر، سن و کشور همه ما را نوشته کردند و هرچه داشتیم همه را از ما گرفتند. بعد از یک ساعت
همه ما در یک موتر کوچک که گنجایش 9 نفر را داشت به شفاخانه انتقال داد و عکس سینه ی ما را در شفاخانه گرفت وبعد مارا در کمپ میتیلینی که یکی از مشهورترین کمپ در یونان می باشد انتقال دادند.
میتیلینی یکی از قشنگ ترین جزیره های یونان و هم مرز با کشور ترکیه می باشد، تقریبا 80 درصد از مهاجرین از طریق همین جزیره داخل خاک یونان می شوند.

در حقیقت کمپ میتیلینی مخصوص برای مهاجرین بنا نشده بود، این کمپ در حقیقت زندان بود و بنام زندان پاگانی مشهور است، سالون ها بزرگ و دروازه های آهنی مثل دروازه زندان داشت.
ساختمان کمپ میتیلینی دارای دوطبقه که 5 سالون بزرگ در طبقه اول و 2 سالون بزرگ در طبقه دوم قرار داشت. یک سالون برای زنان و بچه های کوچک، 2 سالون برای بچه های زیر 18 سال و 4 سالون برای بالای 18 سالها بود و در هریک از سالون ها که گنجایش 40 یا 50 نفر را داشت 100 الی 150 نفر را زندانی کرده بودند درست مانند کمپ آشویتش نازی ها درلهستان. برای انگشت نگاری 34 روز در همان کمپ ماندیم. گناه ما این بود که به شکل غیرقانونی داخل کشورشان شده بودیم ، در طول همان 34 روز فقط 3 روز مارا به مدت 15 دقیقه از سالون بیرون کشیدند و باقی روزها را فقط داخل همان سالون حبث بودیم.
سالون بزرگ و خیلی کثیف که 150 نفر مهاجر داخل اش که بشترینش را افغانی ها تشکیل میداد بودیم.
روز اول که داخل همین کمپ شدیم فقط نفر یک عدد صابون ویک عدد برس دندان و خمیر دندان به ما دادند. با کمبود جای خواب همه ما تخت 3 طبقه ای داشتم، تخت های کثیف، کمپل های که رنگ اش از چرک تغییر کرده بود برای ما می آوردند، همین قسم توشک و بالشت هم بی حد و بی اندازه کثیف بود وما مجبور بودیم که از آنها استفاده کنیم وگرنه از نمی ورطوبت درآنجا می مردیم. همه ما گلو درد بودیم، آب صحی نبود،در همان سالون بزرگ که 150 نفر بودیم فقط 2 تا حمام خیلی کوچک ، دو دست شویی و یک جای هم برای دست شستن داشت. بعضی مهاجرین با خود شامپو و جان پاک داشتند و لی دیگران هیچ وسیله ی باخود نداشتند و مجبور شدند که همان 34 روز را بدون شامپو سپری کنند. وقتیکه دست خودرا می شستیم آب داخل سالون می آمد و هیچ راه حل نبود تا ازآن جلوگیری شود.
در مدت همان روز ها یک روز نان درست نخوردیم، صبحانه فقط یک نان کوچک همرای یک پاکت چای خشک و یک پاکت شکر می آورد، چای و شکر می آورد ولی ما هیچ چیز نداشتیم که داخلش چای درست کنیم و مجبور می شدیم برای درست کردن چای، از بوتل های نوشابه استفاده کنیم. برای جوشاندن آب مردم از سیم های برق لخت استفاده میکردند. طرف لخت سیم های مثبت ومنفی را داخل آب میگذاشتند وبعد به برق وصل میکردند تاآب را به جوش بیاورد. این کار خیلی خطرناک بود وهرلحضه ممکن بود کسی به خاطر این کار بمیرد ولی چاره ی دیگری وجود نداشت، آب سرد هم خوردنش به همین اندازه خطرناک بود چون اصلن صحی نبود.

مهاجرین افغانی درزندان پگانی یونان

از نان چاشت و شام هم کسی سیر نمی شد، اوقات نان دادن: نان صبح را که کم بود ساعت 7 صبح، چاشت را ساعت 2 بعد ازظهر و نان شب را ساعت 5 بعد ازظهر می آوردند، یعنی از صبحانه تا نان چاشت 7 ساعت فاصله و از نان چاشت تا نان شب 3 ساعت فاصله وجود داشت. چند روز اول که تازه در کمپ داخل شده بودم روزها به شدت سخت و آهسته تیر می شد و بعد از چند روز یک کمی عادت کردیم و با مهاجرین دیگر هم آشنا شدیم. روزها کدام مصروفیت خاص نداشتیم، یک چند دقیقه با هم فکر آینده را میکردیم، راز دل میکردیم و باهم شوخی میکردیم تا روزها خوب تیر شود.
بعضی اوقات باهم در سالون کوچک برای گذراندن روز، فوتبال، والیبال،قطعه و شطرنج بازی میکردیم و بعضی شبها برای اینکه دل یکدیگر را شاد کنیم باهم سازمی زدیم و به آوازخوانی و رقص میپرداختیم. یکی از خاطرات جالب آنجا؛ برای اینکه روزها را بشماریم، اول وقتی که از خواب بر میخواستیم روی دیوار ها نشانی میکردیم تا بدانیم چند روز را درزندان گذرانده ایم. هرکس که داخل همین کمپ می شد یک یادگاری خود را از قبیل نام، کشور یا نام شهر خودرا می نوشتند. دیوار ها پرازشعر های غمناکی بود که هرمهاجر زندانی از درد های دلش وازدوری وطن و غربتش روی دیوار حک کرده بودند. من هم یک ازآنها بودم ووقتی دلم میگرفت فقط با همان دیوار گب میزدم وفکر میکردم فقط همین دیوار هاست که من را همراهی میکند ومیتواند بامن باشد.
بعد از 15 روز مارا انگشت نگاری کردند. و تا 25 روزدیگر صبر کردیم که شاید ما را آزاد کند ولی هیچ خبری نشد و همه ما باهم تصمیم گرفتیم اعتصاب کنیم. اول 2 روز اعتصاب کردیم که باز هم هیچ خبری نشد و مجبور شدیم که دست به تظاهرات بزنیم، تظاهرات کردیم، ناله کردیم و چند تا چوکی که داخل اطاق بود را به اتش کشیدیم و باز دیدیم که هیچ خبری از ازادی ما نشد و دفعه اخر تصمیم گرفتیم که باید تظاهرات خودرا ادامه دهیم وهیچ کوتاهی نکنیم. این وضعیت را ازحالت عادی بیرون کرد. همه مهاجرین یکباره عوض شدند وتظاهرات به بلوا تبدیل شد. همه ما باهم همه چوکی ها و هرچه در اطاق اضافه بود را به آتش می زدند، کلکین و دروازه ها را شکستاندند، از اطاق بیرون آمدیم و همه شعار میدادند: Freedom Freedom وNo border, No nation Stop deportation زن ومرد وحتا کودکان.
پس ازآن امبولانس، پولیس، موترهای آتش نشانی و خبرنگاران از چهار اطراف ریختند و بعد از چند دقیقه رییس پولیس خود همین جزیره آمد و به ما وعده داد که تا 2 روز بعد همه تان را آزاد میکنیم، وقتیکه همین وعده و امیدواری را به ما داد؛ پس از یک ساعت دست از تظاهرات کشیدیم و همه دوباره داخل رفتیم، از دو روز گذشت ودر روز سوم، ساعت 5 بعد از ظهر بود که یکی از افسران پلیس به نوبت نام های مارا خواند ومارا ازکمپ بیرون کرد. دیگر آزاد بودیم ولی هیچ جایی نداشتیم تا برویم، بعد ازظهر را درشهر گذراندیم ووقتی شب فرارسید دریکی از پارکهای شهر رفتیم تاروی دراز چوکی های پارک بخوابیم. آن شب سیاه وسردی جزیره باهمه بد بختی های دیگرش گذشت وصبح صادق همه باهم به بندر گاه کشتی رفتیم تا به طرف شهر آتن پایتخت یونان حرکت کنیم. جایی که شهرت زیادی در تاریخ وفلسفه دارد اما وقتی داخل آنجا شوی احساس میکنی همه ی آنچی درباره اش شنیدی، افسانه ی بیش نبوده است. نویسنده: ذاکرحسین دانش
ادامه دارد…

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18

همبستگی جهانی مردم هزاره