کتاب الاهه زندگی قسمت دوم

کتاب الاهه زندگی قسمت دوم
برای خواندن این کتاب به ادامه مطلب بروید.
با این بی محلی ها می خواستم خودم را بیشتر توي دلش جا کنم. حالا تروخدا شیوا جون تو بهم
بگو من چیکار کنم.
برگشتم و رفتم کنار شیوا و فریبا نشستم و گفتم :
- این هم خلاصه ي ماجرا بود. حالا موندم سر دو راهی. نه می تونم به مامان و بابا چیزي بگم و نه
...
فریبا - مینا جون تو از اینکه به علیرضا بی محلی کردي بهترین کار رو انجام دادي.
شیوا - حق با فریبا است. اما ...
مینا - اما چی ؟
شیوا - تو باید در اولین فرصت که می خواد باهات حرف بزنه این اجازه را بهش بدي. اما ... اما
ازش یه جوري بخواه که اگه قصد ازدواج داره بره با ، بابا یا مامان حرف بزنه .
فریبا - شیوا راست می گه.
مینا - ببینید بچه ها ، راستش من الان چند وقته خیلی فکر کردم . انگار بد جوري علیرضا به
دلم نشسته . فقط دلم نمی خواد علیرضا متوجه بشه که من عاشقشم . منظورم رو که می فهمید ؟
فریبا - آره بابا، متوجه شدیم . نگران نباش . با شناختی ما از تو داریم می دونیم کاري نمی کنی
که علیرضا متوجه بشه تو اول عاشق شدي .
مینا - فریبا خیلی بی انصافی . من کی گفتم عاشقش شدم . فقط بدم هم ازش نمیاد.
همین که چشمم به ساعت افتاد با تعجب گفتم :
مینا - واي شیوا ساعت از 7:30 هم گذشته. الان دیگه امیرآقا میاد خونه. فریبا جون پا شو ،
دیگه بریم.
شیوا - حالا نیم ساعت دیگه هم صبر کنید امیر بیاد و دور هم یه چیزي بخوریم بعد برید. این
طوري که خیلی بد شد. این چه اومدنی بود.
مینا - نه عزیزم. باید بریم. به مامان گفتیم زود بر می گردیم. بابت امروز هم ببخشید مزاحمت
شدیم. اگه خبري هم شد حتما بهت خبر می دم.
شیوا - باشه. پس من منتظرم.
فریبا - مینا زود باش بیا بریم دیگه ، بعد به من می گی دیر حاضر می شم. شیوا جان خدافظ. به
امیر آقا هم سلام برسون .
مینا - بریم فریبا . من آماده شدم. خوب شیوا جون بابت امروز هم ممنونم و هم معذرت می خوام
که مزاحمت شدیم. خدافظ .
شیوا - بازم این ورا بیاین. خدافظ .
بعد از خداحافظی من و فریبا به سمت خونه به راه افتادیم. در تمام راه تو فکر علیرضا بودم. با
خودم می گفتم یعنی واقعا اونم به من علاقه داره ؟ یعنی اونم منو دوست داره ؟
توي همین فکرا بودم که یکدفعه دیدم رسیدیم دم در خونه.

چند روزي از رفتن من و فریبا به خونه ي شیوا می گذشت. من هم سخت داشتم براي کنکور
درس می خوندم . از علیرضا خبري نداشتم. دیگه حتی خونمون هم نمیومد.
یه روز که خونه تنها بودم و داشتم درس می خوندم یکدفعه متوجه زنگ در شدم. به هواي اینکه
شاید بچه ها باشن خیلی زود به طرف آیفون رفتم و با یه حالتی گوشی اف اف را برداشتم و گفتم :
- کیه ؟
صداي علیرضا رو شنیدم که گفت :
- منم علیرضا، دوست آقا حمید. اگه هستند بی زحمت بگید یه دقیقه بیان دم در کارشون دارم.
مینا - سلام. می بخشید داداش حمیدم خونه نیست. با پدر و مادرم رفتن بیرون. اگه کار واجبی
دارید تا یکی، دو ساعت دیگه بر می گردند. علیرضا - نه ... کار واجبی ندارم. فقط می خواستم
این جزوه ها رو بدم بهش. اگه می تونید شما یه زحمتی بکشید چند لحظه بیایید دم در و این
جزوه ها رو از من بگیرید و بعد که حمید جان اومدن خونه بهش بدید.
منم که از خدا خواسته قبول کردم و سریع گوشی رو گذاشتم و یه چادر سرم کردم و رفتم دم در
حیاط اما وقتی رسیدم پشت در حیاط یک لحظه تمام بدنم رو ترس برداشت. دلم خیلی شور می
زد. نمی دونم چرا یکدفعه این طوري شده بودم. شاید به خاطر این بود که می خواستم با علیرضا
رو به رو بشم.بعد از چند دقیقه که پشت در بودم بالاخره یه نفس عمیق کشیدم و دل را به دریا
زدم و در را باز کردم. براي چند ثانیه چشم من و علیرضا باز در هم خیره شده بود که سکوت
بینمون را شکستم و گفتم :
- سلام.
علیرضا - سلام مینا خانم. خوب هستید ؟
مینا - ممنونم. مثل اینکه قرار بود چند تا برگه جزوه بدید من که بدم به حمید . درسته ؟
علیرضا - بله ... بله ... پاك یادم رفته بود. بفرمایید این هم برگه ها. وقتی حمید جان برگشت از
قول من خیلی بهش سلام برسونید و این برگه ها رو بدید بهش.
مینا - بله ، حتما بهشون می دم. فعلا با اجازه.
تا اومدم در را ببندم و برگردم برم داخل که علیرضا گفت :
- ببخشید مینا خانم.
مینا - بله، بفرمایید .
علیرضا - می تونم ازتون یه سوالی بپرسم ؟
مینا -بفرمایید . اما تا سوال چی باشه.
علیرضا - درباره ي یه امر خیر. می خواستم بدونم اگه اجازه می دید امشب یا فردا شب به
پدرتون زنگ بزنم و براي آخر هفته ازشون اجازه بگیرم که همراه خوانواده براي خواستگاري ... از
شما تشریف بیاریم.

من و مات و مبهوت فقط داشتم نگاه می کردم. خیال می کردم دارم خواب می بینم. نمی دونستم
باید توي اون لحظه بهش چی می گفتم. یه لحظه با خودم گفتم بهتره که بهش بگم بره با حمید
حرف بزنه اما دیدم خوب نیست. همون بهتره که به پدرم زنگ بزنه.
توي افکار خودم بودم که علیرضا گفت :
- می بخشید مینا خانم حالتون خوبه ؟
مینا - بله ... بله ... من خوبم. فقط چند لحظه حواسم پرت شد. شما ببخشید.
علیرضا - پس من خودم با پدرتون هماهنگ می کنم. به خوانواده مخصوصا حمید جان خیلی
خیلی سلام برسونید. با اجازه.
مینا - به سلامت. خدانگدار.
علیرضا که رفت اومدم داخل و در را بستم.قبل از اینکه علیرضا بیاد من داشتم درس می خوندم اما
حالا که این حرفارو زده بود و رفته بود من دیگه نمی تونستم برم توي اتاقم و درس بخونم.رفتم
داخل ساختمان و همون طبقه ي پایین روي مبلی نشیتم و رفتم توي فکر.ده دقیقه بعد یکدفعه
صداي زنگ در به صدا در آمد . اول خیال کردم باز علیرضا است .
بازم صداي زنگ به صدا در آمد. بعد از چند بار زنگ خوردن گفتم شاید هم اون نباشه و رفتم به
سمت آیفون . مامانم اینا بودن. داخل خونه شدند و بعد از سلام و احوال پرسی وقتی دیدم حمید
به اتاقش رفت من هم یک راست به اتاقش رفتم و بعد از وارد شدن گفتم :
- راستی حمید وقتی شما نبودید دوستت علیرضا اومد .
حمید - خوب چیکار داشت ؟ می گفتی تا یک ساعت دیگه بر می گردم.
مینا - فقط اومده بود چند تا جزوه بهت بده. منم بهش گفتم که تا یک ساعت دیگه بر می
گردي اما انگار عجله داشت که بره. فقط چند تا جزوه به من داد و رفت. خیلی هم بهت سلام
رسوند.
جزوه ها را به حمید دادم و اون هم بعد از گرفتن گفت :
- دستش درد نکنه. خوب شد که اینارو برام آورد. دیگه چیزي نگفت ؟
مینا - نه، فقط سلام رسوند و زود هم رفت.
حمید - دستت درد نکنه.
مینا - خواهش می کنم.
می خواستم ... یعنی دلم می خواست حرفایی که علیرضا بهم زده بود رو به حمید هم بگم اما نشد.
رفتم طبقه ي پایین پیش مامان مژگان. داشت با آبجی فریبا توي آشپزخونه تدارك شام را می
دادند. رفتم پیششون و گفتم :
- کمک نمی خواید ؟ کاري چیزي ندارید ؟
مامان - کار خاصی نیست. فقط اگه دوست داري بیا سالاد کاهو را تو آماده کن.
مامان رو به فریبا کرد و گفت :

- دخترم تو دیگه اگه می خواي برو. دیگه کاري نیست.
فریبا - باشه. پس من می رم اتاقم. براي شام صدام کنید.
در حال درست کردن سالاد بودم و همش داشتم به این فکر می کردم چه جوري سر صحبت را با
مامانم باز کنم که یکدفعه مامانم گفت :
- مینا چته ؟ از سر شب تا حالا همش تو خودتی. خبري شده ؟ اگه چیزي شده خوب به من
بگو.
مینا - چیزي نشده مامان. آخه می دونید چیه ...
مامان - چیه دخترم؟ راحت باش.
مینا - امروز عصري وقتی شما نبودید دوست داداش حمید ، علیرضا اومده بود دم در خونه که
چند تا جزوه بده به حمید. اما حمید که نبود میده من تا بهش بدم. وقتی فهمید من خونه تنهام ...
بهم چیزي گفت ... یه جورایی ... یه جورایی ازم ...
از به زبان آوردن بقیه حرفم پیش مامانم خجالت کشیدم.
مامان - یه جورایی هم ازت خواستگاري کرد و خواست که با پدرت صحبت کنه . درسته ؟
من با حالتی تعجب رو به مامانم کردم و گفتم :
- مامان شما از کجا فهمیدي ؟
مامان - اولا من یه مادرم. خوب من توي چشمات خوندم که قضیه چیه. در ثانی فریبا همه چیز
را برام تعریف کرده.
مینا - پس شما خیلی وقته از ماجرا خبر دارید و بروز نمی دید. پس بزارید اطلاعاتتون را کامل
کنم. امروز که علیرضا اومده بود دم در به من گفت تو همین روزا قراره زنگ بزنه خونه و با ، بابا
صحبت کنه و اجازه ي خواستگاري از من را بگیره.
مامان - پس همین روزاست که براي مینا کوچولوي ما هم خواستگار بیاد.
با حرف مامان لبخندي زدم و از روي خجالت سرم را پایین گرفتم و به کارم ادامه دادم.
اون شب نه علیرضا و نه پدرش هیچ کدوم خونمون تماس نگرفتند. اما خوب شد. آخه اون شب
مامان نتونست قضیه را براي پدرم بیان کنه و اون هم در جریان باشه. بعد از شام به اتاق رفتم.
دیگه متوجه نشدم که مامانم به بابام گفت یا نه. اون شب برام یه شب خیلی خوبی بود. تا ساعت
3 صبح بیدار بودم. اصلا خوابم نمی برد. همش داشتم شعر می خوندم.
اصلا باورم نمی شد یعنی جدي جدي علیرضا می خواد بیاد منو از پدر و مادرم خواستگاري کنه ؟
واي خداي من. باور نکردنیه. چیزي که مدتهاست منتظرش بودم.
رفتم سراغ کتاب شعري که علیرضا برام خریده بود. صفحه اي از آن را باز کردم و شعر زیر را
خواندم :
همین در یا و باران و آینه ها

مرا به وسعت سبز کوچه ي بی غروب
گره زدند
دست خودم که نیست
دریا که عشق را زمزمه می کند
وسوسه می شوم.
در دستهاي تو پنهان می شوم
تا بدون دلواپسی کوچه را تا دریا
بدوم
ترس را در قلبم، پنهان می کنم.
لالایی چشم تو ، بدون آنکه بخواهم
مرا در خواب راه می برد
اقرار می کنم که من
تسلیم شبهایی هستم
که در حیرت من و تردید تو
عبور مهتابی عشق هستند
بر جاده هایی که پونه ها
بهار را می رویند
و دریا را پرواز می کنند ...
دقیق یادم نیست اون شب چه قدر شعر خوندم. یکی ... دو تا ... سه تا ... شاید هم بیشتر . اما
چیزي که خوب یادمه اونم اینه که توي اون شب مهتابی این قدر شعر خوندم که همون طور روي
صندلی پشت میزم خوابم برد.
چند روزي از اون شب گذشت. یک روز که با فریبا رفته بودیم کتابخونه براي درس خوندن انگار به
دلم افتاده بود که امروز خبري می شه.
طوري که اصلا نمی تونستم خوب حواسم را به درس خوندن متمرکز کنم. طوري شد که فریبا
گفت :
- اي بابا ! تو اصلا معلومه امروز چته دختر ؟ ما فقط 45 دقیقه است که اومدیم اینجا. اون وقت تو
هی دلت می خواد بري . نکنه خبریه و به من نگفتی ؟
فریبا جمله ي آخرش را طوري با لحن مسخره بیان کرد که خیلی لجم در اومد.
مینا - اصلا تو بشین درس بخون. من که میرم خونه.
فریبا - باشه. برو. حالا چرا عصبانی می شی. بزار وسایلم را جمع کنم تا با هم بریم.

20 دقیقه ي بعد رسیدم خونه. هنوز هم دلم شور می زد. توي راه هر چی فریبا پرسید چرا این
جوري شدم اصلا حال و حوصله ي صحبت کردن باهاش را نداشتم چه برسه به این که بخوام
براش توضیح بدم.
اون راه 20 دقیقه اي برام به اندازه ي 20 سال گذشت.
وقتی که رسیدیم مثل پرنده اي که از قفس رها شده باشه پریدم توي آشپزخونه پیش مامانم.
مینا - سلام مامان. ما اومدیم.
مامان - سلام دخترم. چقدر زود بر گشتید.
فریبا - از مینا بپرسید. من بی تقصیرم.
مینا - مامان آخه دلم خیلی شور می زد. براي همین هم زود برگشتیم.
مامان - بیخودي هم دلت شور نمی زده. آخه ...
مینا - آخه چی مامان؟ چی شده ؟
فریبا - مامان بهش بگید. الان از فضولی میمیره.
مامان - مینا نمی گم تا بمونی توي خماري.
مینا - چرا ؟ مگه چی شده ؟
مامان - باشه می گم. راستش بعد از رفتن شما پدر ... پدر علیرضا زنگ زد و با پدرتون مفصلا صحبت کرد. قرار هم گذاشتند پس فردا شب حوالی ساعت 7 بیان خونه ي ما براي امر خیر ...
دیگه حواسم به این نبود که مامانم در ادامه حرفش چی گفت. تنها چیزي که متوجه می شدم
حرف زدن مامانم با فریبا بود. اما اصلا من نمی شنیدم که دارن در مورد چی صحبت می کنن.
چند دقیقه همین طور توي حال خودم بودم که یکدفعه یاد فال حافظ افتادم. رو به مامان و فریبا
کردم و گفتم :
- من میرم توي اتاقم.
مامان - کجا؟
من هم انگار نه انگار که مامانم چیزي بهم گفته زود رفتم توي اتاقم .
وقتی رسیدم براي لحظه اي به کل یادم رفت اصلا براي چی اومدم.
نشستم روي تخت . به خودم ، به علیرضا ، به آیندمون و نهایتا به روز خواستگاري فکر کردم . هنوز
هم نمی دونستم باید چه جوابی به علیرضا بدم. یعنی واقعا آخر هفته می خواست بیاد خونه ي ما
براي خواستگاري ؟ باورش برام خیلی سخت بود .
کلی فکر کردم. یک ساعتی گذشت و همش به خودم و علیرضا داشتم فکر می کردم که یاد فال
حافظ افتادم. رفتم کتاب فال حافظ را آوردم و گفتم :

- ممکنه من و علیرضا به هم برسیم ؟
بعد از نیت کردن کتاب را باز کردم و شعر زیر برایم اومد که نوشته بود :
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجري چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبري برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هواي خاك درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوي من لب چه می گزي که مگوي
لب لعلت گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ي گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
از فالی که برام اومده بود خیلی راضی بودم. داشتم به عمق شعر فکر می کردم که مادرم براي شام
صدام زد.
- مینا ... مینا ... بیا شام.
مینا - مامان من سیرم. شما بخورید.
رفتم سراغ دفتر شعر خودم. یک شعر قشنگ دیگه پیدا کردم و خوندم .
و چه زیباست تجربه ي عشق
با تمامی نا کامی هایش ...
تنها به امید آن لحظه ...
اون شب همش شعر خوندم. طوري که دیگه از خستگی و بی خوابی سرم گیج رفت و همان جا
روي تخت بدون پتو خوابم برد.

بعد از یک هفته و چند روز من و علیرضا به طور رسمی به عقد هم در اومدیم. تا زمان کنکور
هم فقط سه هفته باقی مونده بود. هر روز علیرضا میومد دنبالم و با هم می رفتیم بیرون. چه
روزهایی بود. چه دقایقی بود. روزها همین طور پشت سر هم می گذشتند و من و علیرضا همین
طور عشقمون به هم بیشتر و بیشتر می شد.
وقتی به خودم اومدم متوجه شدم 2 روز دیگه براي کنکور بیشتر وقت ندارم.اون شب را هیچ وقت
فراموش نمی کنم. علیرضا اومده بود که با هم بریم بیرون که یه گشتی با هم بزنیم اما من اصلا
حوصله نداشتم. روي تخت نشسته بودم که یکدفعه کسی به در اتاقم زد :
- بله ... بفرمایید داخل.
علیرضا بود. همین که وارد شد در را بست و رو به من کرد و گفت :
- سلام مینا. می دونی از ساعت چنده که پایین منتظرتم ؟ پس چرا هنوز همین طوري اینجا
نشستی و هیچ کاري نمی کنی ؟
مینا - علیرضا ناسلامتی من فردا صبح کنکور دارم بعد تو می گی بیا بریم بیرون براي گردش؟
حالت خوبه ؟
علیرضا - من حالیم نمی شه ، رفتم پایین. تا ده دقیقه ي دیگه منتظرت هستم. فعلا خدافظ ...
مینا - آخه ...
اصلا به من اجازه ي حرف زدن نداد. خیلی زود از اتاق خارج شد و در را هم پشت سرش بست.
سریع بلند شدم ، حاضر شدم پیش علیرضا رفتم . اولش اصلا حال و حوصله نداشتم. ولی بعد که
در حیاط را باز کردم و با چهره ي شاد علیرضا مواجه شدم از این رو به اون رو شدم. با لبخندي
که بر لب داشتم سوار ماشین علیرضا شدم.
علیرضا - خوب مینا خانم حالت چطوره ؟ سرحال که هستی ؟
مینا - بد نیستم. نا سلامتی فردا کنکور دارم. خیلی دلهره دارم. اگه ... اگه قبول نشم ؟؟؟
علیرضا - اشکالی نداره، نشد سال دیگه و اگر هم دوست نداشتی بري دانشگاه هیچ مشکلی
نیست چون من یه خانم خانه دار بیشتر دوست دارم.

مینا - پس اگه در نیام ناراحت نمی شی ؟
علیرضا یه لبخند زد و گفت :
- معلومه که نمی شم عزیزم.
***
مینا - علیرضا خیلی دلهره دارم. می ترسم نکنه ... نکنه سر جلسه که نشستم همه چیز از یادم
بره.
علیرضا - نترس دختر خوب. هیچ هم این طور نیست. قبل از اینکه بري سر جلسه یه نفس عمیق
بکش بعد برو. باشه ؟
مینا - باشه، چشم. ولی ...
علیرضا - ولی چی ؟ باشه برات دعا می کنم. حالا برو تا دیرت نشده. من راس ساعت 12 میام
همین جا پیش این درخت چنار منتظرت می مونم.
مینا - مرسی. فعلا خدافظ.
سر جلسه ي کنکور با دیدن سوالات اون طوري هم که فکر می کردم نه سوالات مشکل بود و نه
وقت کم آوردم.
ساعت خیلی زود گذشت و وقت به اتمام رسید. وقتی دفترچه ها را جمع کردند خیلی سریع از
سالن بیرون اومدم و خودم را به ماشین علیرضا رسوندم .
علیرضا - اومدي ؟ سوالات چه طور بود ؟ شیري یا روباه خانمی ؟
مینا - علیرضا بزن بریم که دیگه تقریبا راحت شدم. شیرم.
علیرضا - حالا از نوع پاستوریزه یا هموژنیزه ؟
مینا - اذیت نکن. راه بیفت که ممکنه امسال دانشگاه قبول بشم.
علیرضا - پس معلومه اگه ترشی نخوري یه چیزیت می شه.
مینا - علیرضا ؟ بی مزه. حالا ناهار بریم یه جایی ؟
علیرضا - حالا کجا بریم ؟
مینا - بزار یه کم فکر کنم ... آهان ... بریم همون جاي همیشگی.
علیرضا - باشه، بریم خانمم.
بالاخره علیرضا ماشین را روشن کرد و حدود یک ساعت بعد هم رسیدیم رستوران.
مینا - خیلی وقت بود با هم بیرون غذا نخورده بودیم.
علیرضا - آره عزیزم. به خاطر کنکور جنابعالی بود دیگه. فکر کنم از امروز روزاي خوش عقدمون
شروع می شه.
اون روز هم مثل روزاي دیگه ي زندگیم گذشت. سه ماه دیگر هم گذشت و جواب کنکور اومد .

صبح روز دوشنبه بود. اصلا یادم نبود که امروز جواب کنکور میاد. خواب بودم که تلفن زنگ زد.
چهار تا زنگ خورد تا گوشی را برداشتم :
- بله ، بفرمایید ؟
علیرضا - سلام خانمی. صبح که چه عرض کنم، ظهرت بخیر عزیزم. ببخشید که بیدارت کردم.
ولی حالا که بیدار شدي مژده بده !!!
مینا - مگه چی شده که این موقع صبح زنگ زدي ؟ مگه نباید الان سر کار باشی ؟
علیرضا - مینا تو دانشگاه قبول شدي. رشته ي ادبیات فارسی مشهد.
مینا - دروغ می گی؟ با شنیدن حرفت خواب از سرم پرید. خوشحالم کردم . پاشو ناهار بیا اینجا.
علیرضا - نه نمی تونم. الان که باید برم دفتر پیش بابا عصري هم تو ي دانشگاه کلاس دارم. اما
حالا که جواب کنکور تو هم اومد و تکلیف معلوم شد آخر هفته با مامان و بابام میام خونتون براي
گذاشتن تاریخ عروسی. قبوله ؟
مینا - قبوله. پس بگو بابات امشب خونمون تماس بگیره تا با پدرم هماهنگ کنه. حالا نظر
خودت در مورد تاریخش چیه ؟
علیرضا - می دونم اگه تو نظر منو بشنوي خیلی خوشحال می شی.
مینا - خوب بگو دیگه، من منتظرم.
علیرضا کمی مکث کرد و گفت :
- من دوست دارم شب عروسیمون مصادف بشه با شب تولد عزیزترینم.
مینا - خیلی عالیه. پس باید با پدر خودت و پدر منم در میون بزاري. باباي من قبول می کنه.
فقط امیدوارم بابات مخالفت نکنه.
علیرضا - اون با من ... فعلا خدافظ عزیزم.
گوشی را قطع کردم و به طبقه ي پایین رفتم . مادرم که من را توي آشپزخونه دید به طرفم اومد
و گفت :
- علیرضا چیکارت داشت که صبح به این زودي زنگ زده بود ؟
مینا - مامان !!! مامان !!! مژده بده ... دانشگاه قبول شدم .
مامان - چه رشته اي ؟ کجا ؟
مینا - رشته ي ادبیات فارسی توي مشهد با رتبه ي 9561 . مامان دیدي بالاخره قبول شدم!!!
مامان - مبارکه دخترم. خیلی خوشحالم کردي. بهت تبریک می گم.
مینا - راستی مامان علیرضا گفت بهتون بگم، قراره امشب پدرش خونمون زنگ بزنه تا با، بابا
صحبت کنه. آخه می خواد تاریخ عروسی دیگه تعیین بشه .
مامان - حالا مینا نظر خودت و علیرضا چیه ؟

مینا - من و علیرضا دوست داریم عروسیمون مصادف باشه با روز تولد من. البته این ایده ي
علیرضا بود. این جوري می خواد بعد ها یه کادو بخره که هم بشه براي تولدم و هم بشه براي
سالگرد ازدواجمون. خیال می کنه خیلی زرنگه.
مامان - اشکالی نداره. مبارك باشه. پس به پدرت می گم که امشب آقاي رئوفی تماس می گیره.
اون شب پدر علیرضا به خونمون زنگ زد و بالاخره تاریخ عروسی همونی شد که علیرضا دوست
داشت یعنی 23 دي روز تولدم که حدودا 4 ماه مونده بود. هر روز بعد از ظهرها علیرضا میومد
دنبالم و با هم میرفتیم بیرون براي خرید عروسی و کاراي قبل عروسی.
روز ها در پی هم می گذشتند و چه خوب هم می گذشت. زندگی شیرین، زیبا و همراه با عشق.
توي تمام اون 4 ماهی که با هم بیرون می رفتیم یه روزش خوب یادمه چون برام از همه قشنگ
تر و شیرین تر بود.
دقیقاً هفته ي آخر شهریور بود و من باید براي ثبت نام ترم اول دانشگاه می رفتم مشهد اما این
امکان نداشت. چون باید با علیرضا می رفتم اونم به مدت 4 سال. براي همین هم تصمیم گرفتم
باهاش حرف بزنم. بهش زنگ زدم و براي ساعت 4 همون روز قرار گذاشتم تا با هم بریم بیرون و
این طوري بتونم باهاش حرف هم بزنم. مثل همیشه سر ساعت اومد دنبالم.
توي راه رو به علیرضا کردم و گفتم :
- ببین علیرضا من تصمیم گرفتم به طور کامل قید دانشگاه رفتن را بزنم.
با شنیدن تصمیمی که گرفته بودم یکدفعه مثل برق گرفته ها ترمز کرد و رو به کرد و گفت:
- مینا تو می خواي چیکار کنی ؟ دختر فوقش این ترم مرخصی می گیري از ترم بعد هم هر دو با
هم می ریم مشهد. تا بعد از چهار سال خانم خانماي ما لیسانسش را بگیره.
مینا - جدي می گی علیرضا ؟ پس همین فردا براي گرفتن مرخصی این ترم اقدام می کنم. ولی
درس و کارت چی می شه ؟
علیرضا - فکر اونجاشم کردم. مثل اینکه یادت رفته پیش پدرم کار می کنم. میرم مشهد توي
شعبه ي اونجا کار می کنم. براي درس هم انتقالی می گیرم مشهد. دیگه مشکل چیه عزیزم؟ در
ثانی من فقط یک ترم از درسم مونده .
مینا - علیرضا تو خیلی ماهی. خیلی دوست دارم.
براي چند لحظه ي کوتاه نگاهم با نگاه علیرضا در هم تلاقی شد.
مینا - علیرضا ترو خدا این طور نگام نکن.
علیرضا - چرا ؟ مگه این قدر وحشت ناکم که می ترسی توي چشمام نگاه کنی ؟
مینا - نه . نمی ترسم. فقط همین چشمات بود که منو عاشق خودت کرد. من عاشق همین عشق
پاکت شدم. نگاهی پر از مهر ... محبت ... عشق .... علیرضا من واقعا دوست دارم.خیلی ...
علیرضا - خانم گلم، منم خیلی دوست دارم. فداي اون چشماي پاك خودت بشم عزیزم .
مینا - علیرضا منم همین طور ...

***
2 ماه دیگه هم مثل برق و باد گذشت و ماه آذر رسید . امروز 20 آذر بود و تا روز عروسی یک ماه
بیشتر نمونده بود . دو هفته بود از علیرضا هیچ خبري نداشتم . روزي صد بار خونشون تماس می
گرفتم . اما هر دفعه پدر و مادرش با بهونه هاي مختلفی منو از سرشون باز می کردند. دیگه
خسته شده بودم . معلوم نبود کجا غیبش زده . از نگرانی داشتم می مردم . شماره تلفن چند تا
دوستا و همکاراش را داشتم . به اونا زنگ زدم . اما اونا هم خبري نداشتن . تمام وجودم پر از
نگرانی بود .
بالاخره تصمیم گرفتم همین یک بار زنگ بزنم خونه ي علیرضا و با مادرش حرف بزنم . شاید اونا
خبري ازش داشته باشن.
با خودم می گفتم آخه دختر چرا خودت را این قدر سنگ روي یخ می کنی و هر دقیقه خونشون
زنگ می زنی. وقتی رفتم طرف تلفن که دوباره خونشون تماس بگیرم قلبم همش تند تند می زد.
تماس برقرار شد و بعد از 3 بار بوق خوردن مادر شوهرم گوشی را برداشت. اصلا نمی تونستم
حرف بزنم. یه جورایی دیگه روي حرف زدن نداشتم.
مادر علیرضا دو بار گفت الو اما وقتی من چیزي نگفتم می خواست گوشی را قطع کنه که من
یکدفعه به خودم اومدم و گفتم :
- الو ... الو ...
- بله بفرمایید ...
مینا - سلام مامان جون. منم مینا. قطع نکنید.
- سلام عروس گلم. خوبی عزیزم ؟ می دونم که زنگ زدي و می خواي با علیرضا صحبت کنی اما
به خدا قسم من هم خبري ازش ندارم. صبح زود از خونه می ره بیرون و شبم که بر می گرده زود
می ره توي اتاقش. همش هم می گه هر کی بهم زنگ زد و باهام کار داشت بگید خونه نیست. حالا
دیدي که منم از هیچی خبر ندارم ؟ من حتی اولش فکر می کردم با تو دعواش شده. اما وقتی
دیدم همش سراغش را می گیري تازه فهمیدم نه اینکه با تو قهر نیست تازه آشتی هم هست اما
نمی دونم چرا چند روزه این طوري شده. بگذریم. ببخشید ناراحتتم کردم. راستی حال خودت
خوبه ؟
از نگرانی اینکه به سر علیرضا چی اومده که داره این طوري می کنه داشتم می مردم. با حرفایی
که مامان علیرضا زد داشتم پشت تلفن آروم و بی سر و صدا گریه می کردم و صدامم در نمی یومد.
یه کم که به خودم مسلط شدم گفتم :
- بد نیستم، خوبم. ولی ... دیگه دارم دیوونه می شم. الان دقیقا 15 روزه از علیرضا خبري ندارم.نا
سلامتی چند روزه دیگه عروسیمونه ولی علیرضا معلوم نیست چی به سرش اومده که همش داره از

من فرار می کنه. اگه تونستید حتما بهش بگید من تماس گرفتم. خوب مامان جون دیگه کاري
ندارید؟
- نه دخترم. به مامان و بابات خیلی سلام برسون.
مینا - چشم. شما هم به همه سلام برسونید. فعلا خدافظ.
- خدافظ عزیزم.
تلفن را قطع کردم و تصمیم گرفتم برم دم در دانشگاه علیرضا تا شاید بتونم اونجا ببینمش. خیلی
زود حاضر شدم و همین که خواستم از اتاق برم بیرون یکدفعه تلفن زنگ زد. با اولین زنگ زود
گوشی را برداشتم و گفتم :
- بله ... بفرمایید ؟
بعد از چند ثانیه ناگهان صداي علیرضا در گوشم پیچید که گفت :
- سلام مینا ... منم علیرضا ... شناختی ؟
مینا - الو ... سلام. خودتی علیرضا ؟ پس چرا چند روزه ازت خبري نیست ؟ این چند روز کجا
بودي ؟ چیکار می کردي ؟ حداقل بگو الان کجایی ؟
علیرضا - بابا چند دقیقه مجال بده منم حرف بزنم. زنگ زدم ببینم امروز می تونم ببینمت ؟
مینا - من همین الان می تونم ببینمت. فقط بگو کجا بیام ...
علیرضا - من الان دقیقا سر کوچه ي شما هستم. زود بیا. منتظرتم.
مینا - باشه ... باشه ... همین الان میام. خدافظ.
علیرضا - منتظرتم. خدافظ.
تلفن را قطع کردم و از اتاق خارج شدم. رفتم طبقه ي پایین پیش مادرم و موضوع را باهاش در
میون گذاشتم. مامانم خیلی تعجب کرده بود. همش می گفت برم و علیرضا رو بیارم خونه اما من
راضی نمی شدم. آخه می خواستم با علیرضا تنها صحبت کنم.
بالاخره مامانم رو راضی کردم که علیرضا نمی تونه بیاد خونه و هر جوري بود از خونه زدم بیرون.
در را که باز کردم چشمم افتاد به ماشین علیرضا که خودشم داخلش نشسته بود. زود در را بستم و
رفتم به سمت ماشین. همین که توي ماشین نشستم گفتم :
- سلام ستاره ي سهیل. خوبی ؟ این همه مدت کجا بودي پسر ؟
علیرضا - سلام عزیزم. منو به خاطر این چند روز غیبتم ببخش.
مینا - حالا نمی خواي بگی چی شده بود ؟
علیرضا - بزار بریم یه جایی با هم حرف می زنیم.
مینا - باشه، هر چی که تو بگی. پس بریم همون جاي همیشگی ؟ همون پارکی که همیشه می
رفتیم. باشه ؟
علیرضا - چشم.
ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم.

اخلاقش خیلی عوض شده بود. بیشتر از اون چیزي که فکر می کردم. توي کل مسیر راه اصلا باهام
حرف نزد. انگار نه انگار که من همسرشم. همین طور داشتم با خودم فکر می کردم که علیرضا
یکدفعه پا گذاشت روي ترمز و ماشین را نگه داشت. خیلی ترسیدم . رو به علیرضا کردم و گفتم :
- آخه این چه وضع رانندگیه ؟ نمی گی یکدفعه تصادف کنی ؟ آخه ...
حرفم را قطع کرد و با عصبانیت گفت :
- گوش کن مینا من امروز اومدم که با تو راجع به یک موضوع مهمی حرف بزنم.
مات و مبهوت فقط داشتم صورت علیرضا را نگاه می کردم. هیچی نمی گفتم. فقط داشتم به
حرفاش گوش می دادم. سکوت کرده بود و من منتظر بودم که بدونم علیرضا می خواد باهام در
مورد چی حرف بزنه. بعد از چند لحظه سکوتی که بینمون حکم فرما بود ناگهان علیرضا سکوت را
شکست و گفت :
- مینا ؟ دوست داري بدونی این چند روز کجا بودم ؟ آره، می خواي بدونی ؟
مینا - آره می خوام بدونم. چون توي تمام این مدت از نگرانی مردم. بهم بگو علیرضا. خواهش
می کنم.
علیرضا - باشه، چشم. بهت می گم. حالا لطفا پیاده شو و بیا بریم داخل پارك تا مفصل با هم
حرف بزنیم.
من و علیرضا از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه علیرضا ماشین را قفل کرد هر دو تایی به طرف
پارك به راه افتادیم. همین طور داشتیم قدم می زدیم و وقت را تلف می کردیم. انگار علیرضا بازم
نمی خواست حرف بزنه. دیگه کم کم داشتم کلافه می شدم. بعد از چند دقیقه سکوت یکدفعه
خود علیرضا گفت :
- مینا جون دلم می خواد یه موضوعی را برات تعریف کنم. فقط به شرطی که دیگه بزاري و بري.
دلم می خواد منو به کل فراموش کنی.
مینا - علیرضا حالت خوبه ؟ اصلا می دونی داري چی می گی ؟ ما ناسلامتی 1 ماه دیگه
عروسیمونه. بعد تو داري می گی می خواي یه چیزي بهم بگی که بعدش من با شنیدنش بزارم و
برم و تو رو هم فراموش کنم ؟!!! بهم بگو، من گوش می دم اما بدون شرط و شروط.
علیرضا - پس قول بده که به کسی نگی. خواهش می کنم.
مینا - باشه به هیچ کس نمی گم. فقط بهم بگو چی شده.
علیرضا - پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشده حق نداري قضاوت کنی.
بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد :
- مینا من الان خیلی وقته که سرفه هاي شدیدي میکنم . وقتی رفتم دکتر، بعد از کلی آزمایش
، بالاخره ...
مینا - بالاخره چی ؟ چی بهت گفتن ؟
علیرضا - متوجه شدن که من آسم دارم . متاسفانه این بیماري هم درمانی نداره .

علیرضا هنوز داشت حرف می زد . اما من دیگه چیزي نی شنیدم . اشک توي چشمام جمع شد و
بغض راه گلویم را بسته بود .
علیرضا - ببین مینا هنوز بین ما هیچ اتفاقی نیفتاده . تو حیفی . بهتره که همو فراموش کنیم .
این جوري براي جفتمون بهتره .
همین طور گریه می کردم . اصلا توقع شنیدن این حرف رو از علیرضا نداشتم .
مینا - ببین علیرضا من تا قیامت در کنارت هستم و بهت وفادار می مونم . من دوست دارم .
سریع از پیش علیرضا دور شدم و روي یه صندلی نشستم و آروم گریه کردم.
چند دقیقه ي بعد علیرضا اومد کنارم نشست و گفت :
- ببین مینا من چون دوست دارم این حرفا رو می زنم . نمی دونم چرا از حرفم ناراحت شدي. اما
خوب ... حق هم داري چون جدایی الان من و تو خیلی سخته . اما چیکار کنم . من یه بیماري
دارم که ... که شاید زودتر از چیزي که فکرش رو کنی از پیشت برم .
مینا - اما آخه علیرضا به جز جدایی راه دیگه اي هم هست. خودت داري می گی شاید . از تو
بعیده این حرفا .
عیلرضا - کدوم حرفا ؟
مینا - همین که می گی بیا همدیگرو فراموش کنیم . یه کم فکر کن . تو به خاطر سرفه هاي
مکرري که داشتی رفتی دکتر . حالا هم فهمیدي آسم داري . دلیل نمی شه دیگه همه ي زندگیت
را بزاري کنار . حتی عشقت را .
علیرضا - پس به پدر و مادرت نگو که من ...
مینا - نه ... نمی تونم این حرفت را قبول کنم . براي چی نباید بگم ؟
علیرضا - براي این که ... ممکنه پدرت قبول نکنه ما با هم ازدواج کنیم .
مینا - همین امروز به مادرم می گم . اونم به پدرم می گه .
علیرضا - اما آخه مینا ؟ حیف تو نیست که بخواي جوونیت رو به پاي من بزاري ؟
مینا - نخیر هیچ هم حیف نیستم. من به خاطر تو حاضرم هر کاري بکنم این که چیزي نیست .
با لبخندي که به هم زدیم، براي ابد به هم قول دادیم که هیچ کس از این ماجرا با خبر نشه و تا
لحظه اي که زنده ایم با هم باشیم. مونس و هم دم و یار و یاور هم توي مشکلات و شادي ها
باشیم . اون شب قبل از اومدن پدرم به خونه من همه چیز را به مامان مژگان گفتم . گفتنش
خیلی برام سخت بود . اما گفتم و ازش خواهش کردم خودش اینارو به بابام بگه .
بعد از شام سریع به اتاقم رفتم . مامان توي پذیرایی طبقه ي پایین نشسته بودن . می دونستم که
دارن در مورد موضوع علیرضا حرف می زنن . یک ساعتی گذشت که تقه اي به در خورد . مامانم
بود .
مژگان - مینا هنوز بیداري ؟
مینا - آره . به بابا گفتید ؟

مژگان - آره گفتم . بنده خدا چیزي نگفت . گفت زندگیه خودشونه . در ثانی به نظر من و
پدرت مهم اینه که علیرضا قبل از ازدواج این قضیه رو با تو در میون گذاشته .
از خوشحالی نمی دونستم باید چی بگم . گونه ي مادرم را قبل از رفتن از اتاقم بوسیدم .
تلفن را برداشتم و شماره ي خونه ي علیرضا را گرفتم . همه ي ماجرا و اتفتقات اون شب را براش
تعریف کردم .
***
دقیقا 3 هفته به عروسیمون مونده بود که بچه ي شیوا به دنیا اومد و من خاله شدم اونم براي
اولین بار. خیلی حس خوبی داشتم.یه پسر بچه ي ناز ، شیرین ، شیطون و مامانی که اسمش رو
گذاشتن افشین . من فقط 20 سالم بود که خاله شده بودم.
من و علیرضا مشغول پخش کارت دعوت هاي عروسی بودیم و سرمون هم به کلی شلوغ بود. پدر
علیرضا توي شهریار یه باغ کرایه کرده بود و قرار بود عروسیمون اونجا برگزار بشه. روزاي خیلی
خوبی بود. من و علیرضا همش ثانیه شماري می کردیم تا اینکه بالاخره روز عروسیمون فرا
رسید.قرار گذاشته بودیم حنا بندون و پاتختی نگیریم و فقط مراسم عروسی برگزار بشه.
8 علیرضا اومد دنبالم تا منو ببره آرایشگاه. علیرضا همراه خواهرش مریم اومده بود / صیح ساعت 5
تا با هم بریم. طولی نکشید که رسیدیم. من و مریم وارد آرایشگاه شدیم و علیرضا هم رفت دنبال
کاراي دیگه.از ساعت 9 صبح که آرایشگر شروع کرد به درست کردن موهام و آرایش کردن صورتم
4 طول کشید. تمام مدت ثانیه شماري می کردم که زود تموم بشه. / تا ساعت 5
آرایشگر همین که داشت به کارش می رسید انگار فهمیده بود من خیلی عجله دارم چون تمام
مدت با حرفاش اذیتم می کرد و می گفت :
- مثل اینکه آقا داماد ... راستی گفتی اسمش چی بود ؟
مینا - ببین خانم نفیسی این دفعه ي چهارمیه که داري اسمش رو می پرسی. آخه چند بار بگم
علیرضا ...
- خودم می دونستم. فقط می خواستم یه کمی اذیتت کنم. ولی کاش من جاش بودم ... کم کم
داره بهش حسودیم می شه ...
مینا - چرا ؟؟؟
- به خاطر اینکه چنین عروس خوشگل و خوش تیپی نصیبش شده.
یه لبخند زدم و گفتم :
- ممنونم. شما قشنگ می بینید. ببخشید خانم نفیسی ساعت چنده؟
- عروس خانم چقدر عجله داري. همین الان ساعت رو پرسیدي. تازه ساعت یک شده، حالا تا پنج
عصر کلی مونده .

از صبح که اومده بودم آرایشگاه تا ساعت 5 که قرار بود علیرضا بیاد دنبالم برام مثل چند سال
4/ گذشت. ولی با هر سختی که بود اون لحظه ها هم گذشت. کار خانم نفیسی حدودا ساعت 5
تموم شد و من مجبور بودم هنوز نیم ساعت دیگه صبر کنم تا ساعت 5 بشه و علیرضا بیاد دنبالم.
روي صندلی نشسته بودم و رفته بودم توي فکر که با صداي خانم نفیسی به خودم اومدم :
- مینا جون بلند شو که بالاخره آقاي داماد هم تشریف آوردن.
علیرضا وارد سالن شد و با یه لبخند به طرفم اومد و گفت :
- سلام خانمی. چطوري ؟ دیر که نکردم ؟ راستی چه خوشگل شدي ...
مینا - سر موقع اومدي. مثل همیشه.
دست در دست علیرضا از آرایشگاه بیرون رفتیم. علیرضا ماشین خودش رو داده بود خیلی قشنگ
براش تزئین کنن. خیلی ساده بود اما جذاب تزئین شده بود. علیرضا برام در رو باز کرد و با سوار
شدن جفتمون به طرف خونه به راه افتادیم. از آرایشگاه تا خونه حدودا 10 دقیقه بیشتر راه نبود.
6 خونه / حدود ساعت پنج و ربع بود که رسیدم خونه ي ما. سفره ي عقد رو اونجا چیده بودن. تا 5
بودیم و بعد از اینکه کلی هم با علیرضا سر سفره ي عقد عکس گرفتیم من از پدر و مادرم
خدافظی کردم و از زیر قرآن ردم کردند و مرا به دست سرنوشت سپردند.
8 بود که به باغ رسیدیم. کلی از اقوام دور و نزدیک که درجه ي یک نبودن زودتر از ما / ساعت 5
رسیده بودن. نیم ساعتی با علیرضا توي جایگاه نشستیم و حدود ساعت 9 بود که مادرم از علیرضا
خواست همراه من به سر میزها بریم و بهشون خوش آمد بگیم.
لحظه ها در پی هم می گذشتند و من حس می کردم بیشتر دارم به علیرضا نزدیک می شم. با هم
شام خوردیم و بهترین لحظه هاي زندگیمون را با هم تجربه کردیم.
وقتی مراسم کم کم به پایان رسید و من و علیرضا تقریبا تنها شدیم دلم یکدفعه خیلی گرفت.
اولین شبی بود که بیرون از خونه ي پدرم می خواستم بخوابم. وقتی مادرم به پیشم اومد براي
خداحافظی خیلی گریم گرفته بود. مادرم دستش را دور گردنم انداخت و گونه هایم را بوسید و رو
به علیرضا کرد و گفت :
- خدا پشت و پناه جفتتون. به پاي هم پیر بشید.
بعد خنده اي کرد و دوباره گفت :
- علیرضا جان دختر دست گلم تحویل شما. یه موقع نبینم اذیتش کنی ؟
مادرم رو بغل کردم و گریه کردم. از گریه ي من مادرم هم گریش گرفته بود. مادرم خودش داشت
گریه می کرد اما همش منو دلداري می داد و می گفت :
- دخترم گریه نکن. آدم که شب عروسیش گریه نمی کنه. شب به این قشنگی رو با گریه هات
خرابش نکن.
با شنیدن صداي علیرضا که گفت :
- مینا جان مامان راست می گه.نکنه پشیمون شدي که زن من شدي ؟

از بغل مامانم اومدم بیرون و اشکام رو پاك کردم و به خاطر حرفی که علیرضا زده بود خنده اي
کردم و گفتم :
- نه بابا. براي چی باید پشیمون بشم.
از همه خدافظی کردیم و با علیرضا سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم که من بعد از چند دقیقه
سکوت بینمون را شکستم و گفتم :
- علیرضا الان چه حسی داري ؟
علیرضا - یه حس خیلی خوب. انگار توي ابرها دارم پرواز می کنم. اولین روزي که دیدمت هیچ
وقت فکر نمی کردم به این سرعت بتونم قلبت رو تصاحب کنم.
امشب هم که یه شب خاطره ایه. دلم می خواد تا خود صبح تو خیابوناي این شهر بچرخیم و به
همه بگیم که بالاخره ما به هم رسیدیم.
مینا - به خدا تو دیوونه اي پسر.
تا 6 صبح توي خیابونا چرخیدیم و بالاخره بعد از روشن شدن هوا رفتیم خونه.
یکی از قشنگ ترین لحظه هاي زندگی آدمی آن لحظه ایست که بعد از مدتها بتونی به کسی که
واقعا عاشقشی برسی و اونو مال خودت کنی.
***
اولین روز زندگی مشترکم را با علیرضا شروع کرده بودم. ساعت 3 ظهر بود که رفتم بالاي سرش و
گفتم :
- علیرضا جون بلند نمی شی ؟ ساعت از 3 هم گذشته.
چند بار صداش کردم اما انگار نمی خواست از خواب نازش دل بکنه. تصمیم گرفتم از ترفندي که
براي بیدار کردن حمید و محمد استفاده می کردم استفاده کنم.
رفتم توي آشپزخونه و دستم را کمی خیس کردم و یواش رفتم توي اتاق خوابمون. دست خیسم را
چند بار به صورتش پاشوندم تا شاید این طوري از خواب بیدار بشه. علیرضا یکدفعه از خواب پرید و
افتاد دنبالم.انگار خیلی بدش میومد این طوري بیدارش کنم.
علیرضا - مینا به خدا اگه دستم بهت برسه ...
مینا - خوب چیکار می کنی ؟
علیرضا - هیچی ... فقط ... فقط بغلت می کنم و بوست می کنم.
من تا این حرف رو از علیرضا شنیدم همون جا ایستادم و گفتم :
- بیا من اینجا منتظرتم که منو بگیري.
تا علیرضا یکم نزدیکم شد چنان از دستش فرار کردم که بیچاره پاش به لبه ي فرش گیر کرد و با
سر دقیقا افتاد جلوي پاهاي من.
علیرضا - دیدي چی شد ؟ ما شدیم خاك زیر پاي شما.حالا خوب شد ؟

همون جا جلوي پاهاش نشستم و گفتم :
- الهی بمیرم برات. پات درد گرفت ؟
با لحنی مسخره و شوخی رو به من کرد و گفت :
- نه ، هیچی نشد. فقط از بس پام درد می کنه دلم می خواد برم مسابقه ي دو شرکت کنم.مگه
اینکه مینا دستم بهت نرسه. بلایی به سرت میارم که مرغاي آسمون بیان روي زمین و برات گریه
کنن.فهمیدي؟
مینا - بله قربان، فهمیدم. حالا دستت رو بده به من تا با هم بریم آشپزخونه ناهار بخوریم.
از اینکه به علیرضا رسیده بودم خیلی خوشحال بودم.اون خونه اي که داشتیم داخلش زندگی می
کردیم مال دایی علیرضا بود که براي مدت یک ماه قرار بود به ما بده تا در اولین فرصت به مشهد
منتقل بشیم.
***
مینا - علیرضا هیچ می دونی امشب چه شبیه ؟
علیرضا - خوب معلومه.امشب اولین ماهگرد ازدواجمون است، مگه نه ؟
مینا - آره،همین طوره. دیدي چه زود گذشت. یک ماه گذشت. راستی علیرضا براي رفتنمون
چیکار کردي ؟
علیرضا - هیچی.فقط تصمیم گرفتم آخر هفته دو تایی با هم بریم مشهد دنبال خونه. قرار شده
اونجا بریم خونه ي یکی از دوستام که تازه ازدواج کرده. از بچه هاي دانشکده است.اسمش میلاد.
سه ماه پیش عروسی کرده، واسه ي عروسیشم نتونستیم بریم.
مینا - پس این طوري که تو می گی انگار همه چیز ردیفه. پس تا یه کمی میوه بخوري منم برم
شام رو بکشم.
علیرضا - حالا خانم خانما شام چی درست کردي؟ حتما نیمرو، آره ؟
مینا - بدجنس. من که همیشه برات غذا درست می کنم. از دست تو. ماکارونی گذاشتم.
علیرضا - جدي ؟ پس زود باش بیار که دلم داره ضعف می ره.
***
مینا - پس چرا گوشی را بر نمی دارن.
تا اومدم گوشی را قطع کنم یکدفعه مادرم تلفن را جواب داد .
مینا - سلام مامان . خوبی؟ چرا این قدر دیر جواب دادید ؟
مامان - سلام مینا جون. ببخشید راستش رفته بودم بیرون. تا رسیدم دیدم تلفن داره زنگ می
خوره. خوب دیگه چه خبر ؟

مینا - فقط زنگ زدم بگم فردا شب خونه هستید که با علیرضا یه سري بهتون بزنیم؟ راستش
قراره دو روزه دیگه با علیرضا بریم مشهد که اگه خدا بخواد یه خونه براي اجاره پیدا کنیم، بعد هم
برگردیم و وسایلمون رو ببریم.
مامان - یعنی مینا جدي جدي می خواهید براي زندگی برید مشهد ؟
مینا - فقط چهار سال. درسم که تموم بشه بر می گردیم. هر چند ماه یک بارخودم میام اینجا و
بهتون سر می زنم . در ثانی کار علیرضا اینجاست . نمی تونیم تا آخر عمر اونجا بمونیم . فعلا به
طور موقت می ریم اونجا .
مامان - باشه. پس ما فردا شب براي شام منتطرتون هستیم.
مینا - باشه. چشم. فعلا خدافظ.
مامان - مواظب خودت باش دخترم. خدافظ.
همین که تلفن را قطع کردم صداي باز شدن در به گوشم رسید.
علیرضا - سلام مینا. خونه اي ؟ من اومدم.
مینا - سلام عزیزم. خسته نباشید. چطوري ؟
علیرضا - بالاخره امروز نقشه ي ساختمان مهرگان تموم شد. همش از این می ترسیدم نکنه تا
قبل از رفتن به مشهد نتونم تمومش کنم و بعد هم مجبور بشم بسپارمش به مهندس شفیعی.
کیفش را ازش گرفتم و علیرضا وارد پذیرایی شد و گفت :
- خوب خانمی حالا تو بگو ببینم امروز چیکارا کردي؟
مینا - اول تو برو لباسات رو عوض کن تا منم برم برات یه چایی بریزم و بیارم بخوري تا
خستگیت در بره، بعد بهت می گم چه اتفاقاتی افتاده.
علیرضا - دیدن روي ماه تو خستگی رو از تن من در میاره. من می رم لباسم رو عوض میکنم.
فعلا ...
اون شب با علیرضا رفتن خونه ي مامان اینا رو مطرح کردم و خیلی هم استقبال کرد.
فردا شب حدود ساعت 8 شب بود که رفتیم خونه ي مامانم اینا. چون براي خداحافظی رفته بودیم
10 شب اونجا بودیم. وقت رفتن اصلا دلم / شیوا و همسرش آقا امیر و افشین هم بودن.تا ساعت 5
نمی یومد که خداحافظی کنم .همش داشتم خودم را کنترل می کردم که گریه نکنم
اما انگار نمی شد. بالاخره از همه خداحافظی کردم . نوبت مامانم شده بود . نتونستم بیشتر از این
خودم را کنترل کنم . تا رفتم توي بغلش زدم زیر گریه . فریبا و شیوا و بقیه همه مسخرم می
کردند و بهم می خندیدند .
مامان - ایشا الله می ري و این چهار سال هم زود تموم می شه و بر می گردي دوباره پیش
خودمون.
اشکام را پاك کردم و از همگی با گفتن کلمه ي خداحافظ ، خداحافظی کردم .
علیرضا - خوب دیگه جمیعا با اجازه.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانلود فیلم ایرانی شرایط +18

همبستگی جهانی مردم هزاره