حکایت آزادمردی
هوای مدینه گرم و سوزان بود. عبدالله بن جعفر با خود اندیشید چه بهتر كه امروز به باغ خارج شهر بروم. هم روز را در سایه درختان، آسوده تر، می گذرانم و هم به كارگران سركشی می كنم. پس راه نخلستان ها را در پیش گرفت و از كوچه های پرپیچ و خم مدینه گذشت . عرق ریزان، خود را به سایه درختان رسانید. زیر نخستین درخت خرما نشست، گرمی هوا، سخت او را ناراحت كرده بود.
نخلستان كاملاً خلوت بود و رفت و آمدی به چشم نمی خورد. تنها گاهی كشاورزی بیل به دوش دیده می شد كه برای آبیاری درختان، به تكاپو مشغول است. عبدالله غرق تفكر و از خود بی خود شده بود. ساعت می گذشت و او همچنان زیر درخت لمیده بود. ناگهان به خود آمد، دید كه ظهر است و خورشید به میان آسمان رسیده است . بهتر آن دید كه برخیزد و به سوی باغ خود برود.
چند گامی پیش نرفته بود كه چشمش به غلام جوان سیاه چرده ای افتاد كه زیرسایه درختی، سفره غذا گسترده بود. صفا و سادگی سفره، عبدالله را بر آن داشت تا در كنار درختی بایستد و غذا خوردن وی را تماشا كند. عبدالله چونان ایستاد كه غلام جوان او را نبیند، ولی او غلام و سفره اش را به خوبی می دید.
غلام روی خاك نشست و سفره را پهن كرد. سه گرده نان در سفره بود یك قرص نان را میان سفره گذاشت، دو قرص دیگر را برای آن كه خشك نشود، گوشه سفره پیچید هنوز دست به غذا نرسانده بود، كه سگی دوان دوان، خود را به او رسانید. عبدالله می دید كه شكم سگ از گرسنگی به پشت چسبیده است، دنده هایش را از روی پوست می توانست شمرد. او نگاهی به سگ كرد، حیوان زبان بسته با چشمانی از حدقه برون آمده، نان میان سفره را می پایید.
جوان سیاه چرده، بی درنگ گرده نان را پیش سگ انداخت و به تماشایش نشست. سگ را دید كه با اشتهای زیاد، بی درنگ گرده نان را بلعید و همچنان با چشمان ذوق زده به سفره نگریست.
غلام، گرده دوم را نیز از گوشه سفره بیرون آورد و پیش حیوان انداخت. طولی نكشید كه سگ گرده دوم را نیز بلعید و همچنان ایستاد. گویی چند روز است كه هیچ نخورده، نگاهش همچنان به سفره بود و با تكان دادن سر و دم، از غلام تشكر می كرد، جوان، گرده سوم را پیش سگ انداخت. سگ نان سوم را نیز خورد.
عبدالله دید كه غلام چیزی نخورد و از جا برخاست. سفره را پیش سگ تكان داد تا خرده های نان را نیز بخورد و در ضمن به او فهماند كه دیگر نانی در بساط ندارد. سپس دست به آسمان دراز كرد و خدا را سپاس گفت. سگ نیز دمی تكان داد و از آن جا دور شد.
عبدالله كه تا آن هنگام پشت سر غلام ایستاده بود، جلو رفت و به او سلام كرد و گفت:" مگر جیره تو در روز چند قرص نان است؟"
- روزی سه گرده ، كه هر روز ظهر تحویل می گیرم و تا روز دیگر با آن به سر می برم؟
- شگفتا! پس تو غذای یك شبانه روز خود را به سگ دادی؟ خودت چه خواهی كرد؟! آیا بهتر نبود یك نان به سگ می دادی و دو قرص دیگر را برای خود می گذاشتی؟!
- من هر روز، همین جا غذا می خورم. اصولاً در این نخلستان سگ نیست. پیدا بود كه این سگ از راهی دور به این جا آمده و گرسنگی زیادی كشیده است. دور از جوانمردی بود كه سیرنشده باز گردد. درست است كه او حیوان است، ولی روانیست حیوانی گرسنه كه روزها چیزی نخورده و به انسانی پناه آورده، با شكم خالی باز گردد!
- در این صورت خودت امروز چه خواهی خورد؟
- تحمل یك روز گرسنگی چندان مشكل نیست، ولی ناامید كردن مخلوقی كه به امید لقمه نانی آمده، برمن بسی دشوار است!
چطور من ادعای انسانیت كنم، ولی حاضر نشوم یك وعده غذایم را به موجودی دیگر بدهم كه او نیز شكم دارد و احساس گرسنگی می كند، ناراحت می شود و زجر می كشد؟! به نظر شما دور از انصاف نبود اگر او گرسنه باز می گشت؟! من با این كه از مال دنیا بی بهره ام و نمی توانم از گرسنه ها پذیرایی كنم، ولی همین اندازه می توانم یك روز گرسنه بمانم تا حیوان ضعیفی به بهای گرسنگی من، سیر گردد!
عبدالله بر همت بلند و جوانمردی غلام آفرین گفت و سپس با خود اندیشید: " با آن كه من به سخاوت شهره ام، ولی به خدا این جوان از من سخاوتمندتر است. چه، دستگیری ثروتمندان از بینوایان- با این كه پسندیده است- چندان مهم نیست. اما كار این جوان مهم است كه گرسنگی می كشد و دیگران را سیر می كند، مردانگی او بسیار بیشتر است."
پس عبدالله، غلام را با آن نخلستان از صاحبش خرید و آزادش كرد و نخلستان را نیز به وی بخشید. آری، حیف بود جوانی كه از بندگی شكم آزاد است، در قید بندگی دیگران بماند. آزادی، حق آزادمردان است و بس!
نخلستان كاملاً خلوت بود و رفت و آمدی به چشم نمی خورد. تنها گاهی كشاورزی بیل به دوش دیده می شد كه برای آبیاری درختان، به تكاپو مشغول است. عبدالله غرق تفكر و از خود بی خود شده بود. ساعت می گذشت و او همچنان زیر درخت لمیده بود. ناگهان به خود آمد، دید كه ظهر است و خورشید به میان آسمان رسیده است . بهتر آن دید كه برخیزد و به سوی باغ خود برود.
چند گامی پیش نرفته بود كه چشمش به غلام جوان سیاه چرده ای افتاد كه زیرسایه درختی، سفره غذا گسترده بود. صفا و سادگی سفره، عبدالله را بر آن داشت تا در كنار درختی بایستد و غذا خوردن وی را تماشا كند. عبدالله چونان ایستاد كه غلام جوان او را نبیند، ولی او غلام و سفره اش را به خوبی می دید.
غلام روی خاك نشست و سفره را پهن كرد. سه گرده نان در سفره بود یك قرص نان را میان سفره گذاشت، دو قرص دیگر را برای آن كه خشك نشود، گوشه سفره پیچید هنوز دست به غذا نرسانده بود، كه سگی دوان دوان، خود را به او رسانید. عبدالله می دید كه شكم سگ از گرسنگی به پشت چسبیده است، دنده هایش را از روی پوست می توانست شمرد. او نگاهی به سگ كرد، حیوان زبان بسته با چشمانی از حدقه برون آمده، نان میان سفره را می پایید.
جوان سیاه چرده، بی درنگ گرده نان را پیش سگ انداخت و به تماشایش نشست. سگ را دید كه با اشتهای زیاد، بی درنگ گرده نان را بلعید و همچنان با چشمان ذوق زده به سفره نگریست.
غلام، گرده دوم را نیز از گوشه سفره بیرون آورد و پیش حیوان انداخت. طولی نكشید كه سگ گرده دوم را نیز بلعید و همچنان ایستاد. گویی چند روز است كه هیچ نخورده، نگاهش همچنان به سفره بود و با تكان دادن سر و دم، از غلام تشكر می كرد، جوان، گرده سوم را پیش سگ انداخت. سگ نان سوم را نیز خورد.
عبدالله دید كه غلام چیزی نخورد و از جا برخاست. سفره را پیش سگ تكان داد تا خرده های نان را نیز بخورد و در ضمن به او فهماند كه دیگر نانی در بساط ندارد. سپس دست به آسمان دراز كرد و خدا را سپاس گفت. سگ نیز دمی تكان داد و از آن جا دور شد.
عبدالله كه تا آن هنگام پشت سر غلام ایستاده بود، جلو رفت و به او سلام كرد و گفت:" مگر جیره تو در روز چند قرص نان است؟"
- روزی سه گرده ، كه هر روز ظهر تحویل می گیرم و تا روز دیگر با آن به سر می برم؟
- شگفتا! پس تو غذای یك شبانه روز خود را به سگ دادی؟ خودت چه خواهی كرد؟! آیا بهتر نبود یك نان به سگ می دادی و دو قرص دیگر را برای خود می گذاشتی؟!
- من هر روز، همین جا غذا می خورم. اصولاً در این نخلستان سگ نیست. پیدا بود كه این سگ از راهی دور به این جا آمده و گرسنگی زیادی كشیده است. دور از جوانمردی بود كه سیرنشده باز گردد. درست است كه او حیوان است، ولی روانیست حیوانی گرسنه كه روزها چیزی نخورده و به انسانی پناه آورده، با شكم خالی باز گردد!
- در این صورت خودت امروز چه خواهی خورد؟
- تحمل یك روز گرسنگی چندان مشكل نیست، ولی ناامید كردن مخلوقی كه به امید لقمه نانی آمده، برمن بسی دشوار است!
چطور من ادعای انسانیت كنم، ولی حاضر نشوم یك وعده غذایم را به موجودی دیگر بدهم كه او نیز شكم دارد و احساس گرسنگی می كند، ناراحت می شود و زجر می كشد؟! به نظر شما دور از انصاف نبود اگر او گرسنه باز می گشت؟! من با این كه از مال دنیا بی بهره ام و نمی توانم از گرسنه ها پذیرایی كنم، ولی همین اندازه می توانم یك روز گرسنه بمانم تا حیوان ضعیفی به بهای گرسنگی من، سیر گردد!
عبدالله بر همت بلند و جوانمردی غلام آفرین گفت و سپس با خود اندیشید: " با آن كه من به سخاوت شهره ام، ولی به خدا این جوان از من سخاوتمندتر است. چه، دستگیری ثروتمندان از بینوایان- با این كه پسندیده است- چندان مهم نیست. اما كار این جوان مهم است كه گرسنگی می كشد و دیگران را سیر می كند، مردانگی او بسیار بیشتر است."
پس عبدالله، غلام را با آن نخلستان از صاحبش خرید و آزادش كرد و نخلستان را نیز به وی بخشید. آری، حیف بود جوانی كه از بندگی شكم آزاد است، در قید بندگی دیگران بماند. آزادی، حق آزادمردان است و بس!
نظرات