چوبش صدا ندارد !!!!!
روزي مردي مغازه دار نزد شيوانا آمد و از او پرسيد : " استاد ! ازقديم بزرگ ترها گفته اند که انسان بايد به خالق هستي احترام بگذارد و حقوق ديگران را رعايت کند و اگر چنين نکند خالق کاينات او را با چوب مي زند . اما من آدمي لاقيد هستم که هرجور دلم بخواهد جنس را به مردم مي فروشم و در عين حال امورات مغازه ام هم مي چرخد.پس اين چوب کي صدايش در مي آيد !؟"
شيوانا سري تکان داد و گفت : " چوب کاينات صدا ندارد ! و اتفاقا چون صدا ندارد بسياري گمان مي کنند ضربه اي که به آنها خورده است از اين چوب نبوده است. نشاني مغازه ات کجاست!؟"
مرد مغازه دار نشاني مغازه را داد و با خنده و مسخره کردن شيوانا و شاگردانش راهش را کشيد و رفت.بلافاصله بعد از او جوان فقيري نزد شيوانا آمد و به او گفت که تازه ازدواج کرده و وضع مالي اش زياد مناسب نيست و از شيوانا خواست تا کسب و کاري مناسب به او پيشنهاد کند. شيوانا لبخندي زد وگفت همين جا بيشين و منتظر باش.
دقايقي بعد مرد ثروتمندي به سراغ شيوانا آمد وبه او گفت که قصد دارد مقداري از ثروت خود را صرف کمک به مردم نيازمند کند. به همين خاطر ابتدا نزد شيوانا آمده است تا او هر جا که صلاح دانست اين پول را خرج کند.
شيوانا به مرد ثروتمند گفت با پولي که دارد درهر جا که مناسب مي داند و مردم نيازمند آنند يک مغازه بزرگ داير کند و جوان بيکار را به عنوان مغازه دار در آن جا به کار گيرد و از درآمد مغازه هم حقوق جوان را بدهد و هم به نيازمندان ديگر به طور مستمر و دايم کمک کند.فقط به اين شرط که جنس هاي مرغوب را به قيمت بسيار مناسب در اختيار مردم قرار دهد.
چند ماه بعد مغازه دار لاقيد نزد شيوانا آمد و غمگين و افسرده گفت : " استاد! ازآن روزي که ازپيش شما رفتم وضعم روز به روز بدتر شده است. مرد ثروتمندي مغازه اي بسيار بهتر و کامل تر درست کنار مغازه من داير ساخته و همه مشتريان به خاطر برخورد مناسب فروشنده و قيمت ارزان به سراغ او مي روند. چرا ناگهان اوضاع به اين شکل عليه من شد. اين ضرباتي که مي خورم بابت چيست!؟"
شيوانا دوباره سري تکان داد و گفت : " شايد اين همان صدايي باشد که انتظار داشتي از چوب کاينات بشنوي ونمي شنيدي!؟ به نظرم بهترين روش اين است که هرچه زودتر شيوه زندگي ات را عوض کني چون وقتي چوب خوردن بي صدا باشد هر لحظه ممکن است چوبي فرود آيد که کار از کار بگذرد و ديگر نتواني جلوي ضربات چوب بي صداي کاينات را بگيري !
شيوانا سري تکان داد و گفت : " چوب کاينات صدا ندارد ! و اتفاقا چون صدا ندارد بسياري گمان مي کنند ضربه اي که به آنها خورده است از اين چوب نبوده است. نشاني مغازه ات کجاست!؟"
مرد مغازه دار نشاني مغازه را داد و با خنده و مسخره کردن شيوانا و شاگردانش راهش را کشيد و رفت.بلافاصله بعد از او جوان فقيري نزد شيوانا آمد و به او گفت که تازه ازدواج کرده و وضع مالي اش زياد مناسب نيست و از شيوانا خواست تا کسب و کاري مناسب به او پيشنهاد کند. شيوانا لبخندي زد وگفت همين جا بيشين و منتظر باش.
دقايقي بعد مرد ثروتمندي به سراغ شيوانا آمد وبه او گفت که قصد دارد مقداري از ثروت خود را صرف کمک به مردم نيازمند کند. به همين خاطر ابتدا نزد شيوانا آمده است تا او هر جا که صلاح دانست اين پول را خرج کند.
شيوانا به مرد ثروتمند گفت با پولي که دارد درهر جا که مناسب مي داند و مردم نيازمند آنند يک مغازه بزرگ داير کند و جوان بيکار را به عنوان مغازه دار در آن جا به کار گيرد و از درآمد مغازه هم حقوق جوان را بدهد و هم به نيازمندان ديگر به طور مستمر و دايم کمک کند.فقط به اين شرط که جنس هاي مرغوب را به قيمت بسيار مناسب در اختيار مردم قرار دهد.
چند ماه بعد مغازه دار لاقيد نزد شيوانا آمد و غمگين و افسرده گفت : " استاد! ازآن روزي که ازپيش شما رفتم وضعم روز به روز بدتر شده است. مرد ثروتمندي مغازه اي بسيار بهتر و کامل تر درست کنار مغازه من داير ساخته و همه مشتريان به خاطر برخورد مناسب فروشنده و قيمت ارزان به سراغ او مي روند. چرا ناگهان اوضاع به اين شکل عليه من شد. اين ضرباتي که مي خورم بابت چيست!؟"
شيوانا دوباره سري تکان داد و گفت : " شايد اين همان صدايي باشد که انتظار داشتي از چوب کاينات بشنوي ونمي شنيدي!؟ به نظرم بهترين روش اين است که هرچه زودتر شيوه زندگي ات را عوض کني چون وقتي چوب خوردن بي صدا باشد هر لحظه ممکن است چوبي فرود آيد که کار از کار بگذرد و ديگر نتواني جلوي ضربات چوب بي صداي کاينات را بگيري !
نظرات